#داستانک
💠 عنوان داستان : مهر مادر
شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.او تصمیم عجیبی درباره مادر خود گرفت.
او تصمیم گرفت مادر خود را بر فراز کوهی رها کند تا شاید کسی او را با خود ببرد و یا این که عمر او همان جا به پایان رسد.
روز انجام کار فرا رسید.او مادر خود را سوار بر ویلچری کرد و بر فراز کوه گذاشت و هنگام پایین آمدن از کوه مادرش او را این گونه هشدار داد :
"پسرم مواظب خودت باش هنگام پایین آمدن از کوه آسیب نبینی."
پسرک ماتش برده بود.او مادر خود را رها کرده بود ولی مادرش هنوز نگران او بود . پسرک برگشت و مادر خود را بوسید و با مادرش به خانه بازگشت و از کار خود پشیمان گشت.
گوش جان مىسپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزهى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مىگردد
:
وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مىپوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مىكردم
ولى حالا كه برومند شدهاى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مىكنم
و تو را با دعا مىپوشانم !
"دانا كوپر"
🆔️ @dorj_naghneh
💠 عنوان داستان : مهر مادر
شخصی مادر پیری داشت و از پیری او رنج میبرد.او تصمیم عجیبی درباره مادر خود گرفت.
او تصمیم گرفت مادر خود را بر فراز کوهی رها کند تا شاید کسی او را با خود ببرد و یا این که عمر او همان جا به پایان رسد.
روز انجام کار فرا رسید.او مادر خود را سوار بر ویلچری کرد و بر فراز کوه گذاشت و هنگام پایین آمدن از کوه مادرش او را این گونه هشدار داد :
"پسرم مواظب خودت باش هنگام پایین آمدن از کوه آسیب نبینی."
پسرک ماتش برده بود.او مادر خود را رها کرده بود ولی مادرش هنوز نگران او بود . پسرک برگشت و مادر خود را بوسید و با مادرش به خانه بازگشت و از کار خود پشیمان گشت.
گوش جان مىسپاريم به واژگانى كه از ميان لبان معطر و پاكيزهى مادر - به عنوان دعا - براى فرزند خود سرريز مىگردد
:
وقتى كوچك بودى
تو را با رواندازهايى مىپوشاندم
و در برابر هواى سرد شبانه محافظت مىكردم
ولى حالا كه برومند شدهاى
و دور از دسترس،
دستهايم را بهم گره مىكنم
و تو را با دعا مىپوشانم !
"دانا كوپر"
🆔️ @dorj_naghneh
#داستانک
🔴خیلی جالبه حتما مطالعه کنید
عنوان داستان :برو بالاتر ...
توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. یک روز دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان داد که باید
پایش را به علت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت:
برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت از اینجا ببر.
عفونت از اینجا بالاتر نرفته. لحن و عبارت «برو بالاتر»
خاطرۀ بسیار تلخی را در من زنده میکرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی میکشیدند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند
و عدهای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم
و کمی گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که میگفت همسایۀ دلال ما با لحن خاصی میگفت:
برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم، گفت:
«بچۀ پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش.
قبل از اینکه در شهر ری ساکن شوم.»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
«از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو»
امّا به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشم ببینم.
✍️: داستان به نقل از دکتر مرتضی عبدالواهبی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
🆔 @dorj_naghneh
🔴خیلی جالبه حتما مطالعه کنید
عنوان داستان :برو بالاتر ...
توی بیمارستان فیروزآبادی دستیار دکتر مظفری بودم. یک روز دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان داد که باید
پایش را به علت عفونت میبریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت میکنم و شما عمل میکنید...
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت:
برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: برو بالاتر...
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم، دکتر گفت از اینجا ببر.
عفونت از اینجا بالاتر نرفته. لحن و عبارت «برو بالاتر»
خاطرۀ بسیار تلخی را در من زنده میکرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی میکردیم.
قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانواییها تعطیل. مردم ایران و تهران به شدت عذاب و گرسنگی میکشیدند.
عدهای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاقشان را تهیه میکردند
و عدهای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی میکردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو میفروخت برویم
و کمی گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که میگفت همسایۀ دلال ما با لحن خاصی میگفت:
برو بالاتر... برو بالاتر...
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم، گفت:
«بچۀ پامنار بودم. گندم و جو میفروختم. خیلی سال پیش.
قبل از اینکه در شهر ری ساکن شوم.»
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
«از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو»
امّا به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشم ببینم.
✍️: داستان به نقل از دکتر مرتضی عبدالواهبی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
💠عنوان داستان : دارم بابا میشم
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و
بعد از تمام شدن تلفن رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت:
ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
🆔 @dorj_naghneh
💠عنوان داستان : دارم بابا میشم
توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و
بعد از تمام شدن تلفن رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالی پلو و ماهیچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا میشم””
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا میگفت
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم
مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت:
ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
در زمان آقا محمد خان قاجار شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد.
صدر اعظم دانست که حق با شاکی است. گفت : اشکال ندارد می توانی به اصفهان بروی، مرد گفت: اصفهان دست برادر زاده شماست. گفت به شیراز برو. مرد گفت: شیراز دست خواهر زاده شماست. گفت: خوب به تبریز برو. گفت آنجا دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت: چه می دانم. برو به جهنم.
مرد با خونسردی گفت : آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند ...
🆔 @dorj_naghneh
در زمان آقا محمد خان قاجار شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد.
صدر اعظم دانست که حق با شاکی است. گفت : اشکال ندارد می توانی به اصفهان بروی، مرد گفت: اصفهان دست برادر زاده شماست. گفت به شیراز برو. مرد گفت: شیراز دست خواهر زاده شماست. گفت: خوب به تبریز برو. گفت آنجا دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت: چه می دانم. برو به جهنم.
مرد با خونسردی گفت : آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند ...
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند . قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت : چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت : آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!
عبید زاکانی
🆔 @dorj_naghneh
دزدی مقادیر زیادی پول دزدید، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند . قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت : چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت : آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد .!
عبید زاکانی
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
از بهلول پرسیدند:
کدامیک برایت دشوارتر است؛ کوری، کری، لالی؟
پاسخ داد : من به هر سه دچارم!
پرسیدند: چگونه ممکن است؟؟!!
پاسخ داد: هنگامی که پایمال شدن حق خویش را میبینم و کاری نمیکنم، پس کورم.
هنگامی که ندای ستم دیده ای را می شنوم و یاری نمی رسانم، پس کرم.
هنگامی که به جای گفتن حقیقت، دم فرو میبندم ، پس لالم
🆔 @dorj_naghneh
از بهلول پرسیدند:
کدامیک برایت دشوارتر است؛ کوری، کری، لالی؟
پاسخ داد : من به هر سه دچارم!
پرسیدند: چگونه ممکن است؟؟!!
پاسخ داد: هنگامی که پایمال شدن حق خویش را میبینم و کاری نمیکنم، پس کورم.
هنگامی که ندای ستم دیده ای را می شنوم و یاری نمی رسانم، پس کرم.
هنگامی که به جای گفتن حقیقت، دم فرو میبندم ، پس لالم
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
از بهلول پرسیدند:
کدامیک برایت دشوارتر است؛ کوری، کری، لالی؟
پاسخ داد : من به هر سه دچارم!
پرسیدند: چگونه ممکن است؟؟!!
پاسخ داد: هنگامی که پایمال شدن حق خویش را میبینم و کاری نمیکنم، پس کورم.
هنگامی که ندای ستم دیده ای را می شنوم و یاری نمی رسانم، پس کرم.
هنگامی که به جای گفتن حقیقت، دم فرو میبندم ، پس لالم
🆔 @dorj_naghneh
از بهلول پرسیدند:
کدامیک برایت دشوارتر است؛ کوری، کری، لالی؟
پاسخ داد : من به هر سه دچارم!
پرسیدند: چگونه ممکن است؟؟!!
پاسخ داد: هنگامی که پایمال شدن حق خویش را میبینم و کاری نمیکنم، پس کورم.
هنگامی که ندای ستم دیده ای را می شنوم و یاری نمی رسانم، پس کرم.
هنگامی که به جای گفتن حقیقت، دم فرو میبندم ، پس لالم
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد.
سپس در حالیکه شکمی از عزا درمیآورد،
هر از گاهی یکبار سرش را بالا میگرفت و مستانه
نعره میکشید.
صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود
صدای نعرههای مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد.
هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است
دهانمان را بسته نگه داریم.
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
🆔 @dorj_naghneh
شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد.
سپس در حالیکه شکمی از عزا درمیآورد،
هر از گاهی یکبار سرش را بالا میگرفت و مستانه
نعره میکشید.
صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود
صدای نعرههای مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد.
هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است
دهانمان را بسته نگه داریم.
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
چند تنی در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند به نزد استادی رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر میرسد خیلی آرام و خشنود هستی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت بسیار ساده. من زمانی که دراز می کشم . دراز می کشم زمانی که راه میروم . راه میروم زمانی که غذا میخورم. غذا می خورم..
آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است .به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می دهیم. پس چرا خشنود نمی شویم وآرامش نداریم.
استاد به آنها گفت زیرا زمانی که شما دراز می کشید به این فکر می کنید که باید بلند شوید .زمانی که بلند می شوید به این فکر می کنید که کجا باید بروید و زمانی که دارید می روید به این فکر می کنید که چه غذایی بخورید.
فکرشما همیشه در جای دیگر است ونه در آنجایی که شما هستید.زمان حال تقاطع گذشته وآینده است وشما در تقاطع نیستیدبلکه در گذشته و یادر آینده هستید به این علت است که از لحظه هاتان لذت واقعی نمی برید زیرا همیشه در جای دیگر سیر می کنید و حس می کنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید
🆔️ @dorj_naghneh
چند تنی در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند به نزد استادی رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر میرسد خیلی آرام و خشنود هستی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت بسیار ساده. من زمانی که دراز می کشم . دراز می کشم زمانی که راه میروم . راه میروم زمانی که غذا میخورم. غذا می خورم..
آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است .به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می دهیم. پس چرا خشنود نمی شویم وآرامش نداریم.
استاد به آنها گفت زیرا زمانی که شما دراز می کشید به این فکر می کنید که باید بلند شوید .زمانی که بلند می شوید به این فکر می کنید که کجا باید بروید و زمانی که دارید می روید به این فکر می کنید که چه غذایی بخورید.
فکرشما همیشه در جای دیگر است ونه در آنجایی که شما هستید.زمان حال تقاطع گذشته وآینده است وشما در تقاطع نیستیدبلکه در گذشته و یادر آینده هستید به این علت است که از لحظه هاتان لذت واقعی نمی برید زیرا همیشه در جای دیگر سیر می کنید و حس می کنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید
🆔️ @dorj_naghneh
#داستانک
🍀روزي ملانصرالدین دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شدوبه سلماني گفت:
☘️چون من تعجيل دارم اول سرمرا بتراش وبعد موهاي بچه را بزن.
سلماني هم تقاضاي اورا انجام داد.
ملا بعد از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت:
☘️تاچند دقيقه ديگر برمي گردم!
سلماني سر طفل را هم اصلاح کرد و خبري از آمدن ملا نشد!
سلماني رو به طفل نمود وگفت:پدرت نيامد!
☘️بچه گفت : اوپدرم نبود.
سلمان گفت : پس که بود؟
بچه پاسخ داد:او مردي بود که در سر کوچه به من گفت بيا برويم دونفري مجانی اصلاح کنيم!
🆔 @dorj_naghneh
🍀روزي ملانصرالدین دست بچه اي را گرفته وارد سلماني شدوبه سلماني گفت:
☘️چون من تعجيل دارم اول سرمرا بتراش وبعد موهاي بچه را بزن.
سلماني هم تقاضاي اورا انجام داد.
ملا بعد از اصلاح عمامه را برداشت و رفت و گفت:
☘️تاچند دقيقه ديگر برمي گردم!
سلماني سر طفل را هم اصلاح کرد و خبري از آمدن ملا نشد!
سلماني رو به طفل نمود وگفت:پدرت نيامد!
☘️بچه گفت : اوپدرم نبود.
سلمان گفت : پس که بود؟
بچه پاسخ داد:او مردي بود که در سر کوچه به من گفت بيا برويم دونفري مجانی اصلاح کنيم!
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
یکی از پادشاهان طلخکی داشت که به کثرت عقل و دانش معروف بود. شبی پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است. وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است.
طلخک دربار می گوید : «هیچ کدامتان درست نگفتید.تعداد اطبادر این شهر از همه بیشتر است!» شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید: «طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.»
طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید ، اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود: «ترا چه شده است؟» گفت: «دندانم درد می کند.»
شاه گفت: «قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!» بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند . یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و......
طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید : «دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود من امروز ظرف دوساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید.
شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت: «حق به جانب تو است!»
🆔 @dorj_naghneh
یکی از پادشاهان طلخکی داشت که به کثرت عقل و دانش معروف بود. شبی پادشاه در سر شام صحبت از این موضوع می کند که می خواهم بدانم که در این شهر کدام طبقه مردم جمعیتشان از همه بیشتر است. وزرا، درباریان و شاهزادگان هر کدام اسم یک طبقه و یک صنف را می برند و ادعا می کنند که این طبقه و این دسته تعداد افرادشان از افراد سایر طبقات بیشتر و زیادتر است.
طلخک دربار می گوید : «هیچ کدامتان درست نگفتید.تعداد اطبادر این شهر از همه بیشتر است!» شاه می خندد و ادعای او را تکذیب کرده و می گوید: «طبق اطلاعی که دارم ما فقط در تمام شهر چهار نفر طبیب داریم.»
طلخک در آن زمان هیچ حرفی نمی زند، اما روز بعد در حالی که سر و صورت خود را با دستمالی پوشانده بود به دربار می آید ، اولین کسی که به او برخورد می کند خود پادشاه بود که سوال نمود: «ترا چه شده است؟» گفت: «دندانم درد می کند.»
شاه گفت: «قدری سبوس جو با زرده ی تخم مرغ خمیر کن و بر روی دندانت بگذار فورا ساکت می شود!» بعد از شاه، وزرا ودرباریان هر کدام دستورالعملی به طلخک می دهند و نسخه ای برایش تجویز می کنند . یکی سوخته تریاک، دیگری ضماد خشخاش را ،یکی دیگر آرد باقلا و......
طلخک اسامی تمامی این افراد با دستوراتی که داده بودند را در کتابچه خود ثبت می کند و وقت ناهار به حضور شاه آمده و می گوید : «دیشب فرمودید چهار نفر طبیب بیشتر در این شهر یافت نمی شود من امروز ظرف دوساعت اسامی قریب به دویست نفر از اطبا را با آدرس و نسخه هایی که داده اند در این کتابچه ثبت نموده ام ملاحظه بفرمایید.
شاه کتابچه را از دست طلخک گرفت و اول اسم خود را خواند و گفت: «حق به جانب تو است!»
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
📓کلیله و دمنه
🆔 @dorj_naghneh
از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
📓کلیله و دمنه
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
✍موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن،
فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
و ذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
قرار نیست همه زندگی ما تغییر کند تا زندگی مان متحول باشد. از خودمان بپرسیم کدام بخش از زندگی من نیاز به ضربه دارد؟ مهارت ارتباطاتی ام را باید بهبود دهم؟ مدرک دانشگاهی باید داشته باشم؟ یک شریک تجاری خوب باید داشته باشم؟ شبکه روابطم را باید گسترش دهم؟ کجاست آن نقطه ای که باید با چکش کوبیده شود تا تحولی بزرگ در زندگی ام رخ دهد؟
🆔 @dorj_naghneh
✍موتور کشتی بزرگی خراب شد .
مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند
اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند..
وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند
بعد از یک روز وارسی کامل و سپس خلوت کردن،
فردا صبح مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد
و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد
بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد :
او واقعا هیچ کاری نکرد!
ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟
بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد :
ضربه زدن با آچار : ۲دلار
تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود : ۹۹۹۸ دلار
و ذیل آن نیز نوشت :
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجا باید تغییر کند میتواند همه چیز را تغییر بدهد.
قرار نیست همه زندگی ما تغییر کند تا زندگی مان متحول باشد. از خودمان بپرسیم کدام بخش از زندگی من نیاز به ضربه دارد؟ مهارت ارتباطاتی ام را باید بهبود دهم؟ مدرک دانشگاهی باید داشته باشم؟ یک شریک تجاری خوب باید داشته باشم؟ شبکه روابطم را باید گسترش دهم؟ کجاست آن نقطه ای که باید با چکش کوبیده شود تا تحولی بزرگ در زندگی ام رخ دهد؟
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
💠 عنوان داستان: لازمه بخشیدن چیست؟
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»
گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
🆔️ @dorj_naghneh
💠 عنوان داستان: لازمه بخشیدن چیست؟
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که 40 هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی 30 هزار تومان توافق کردیم.
بعد از اینکه کولر را به پشت بام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق میریختند، سه تا 10 هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از 10 هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد.
به او گفتم: «مگر شریک نیستید؟»
گفت: «چرا، ولی او عیالوار است و احتیاجش از من بیشتر.»
من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا 5 هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از 5 هزار تومانیها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتوانستم این قدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: «بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.»
🆔️ @dorj_naghneh
#داستانک
روزی یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.
دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
مرد جوان خوشحال میشه و میگه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. میتونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
قبرستان
پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن.
مطمئنی که میخوای به اینجا بیای....؟؟؟؟
قرار نیست آدما بدون مشکل زندگی کنن. هنر حل کردن مشکل رو باید پیدا کنن. بی مشکل فقط کسی است که مرده !
🆔 @dorj_naghneh
روزی یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید.
دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره.
مرد جوان خوشحال میشه و میگه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. میتونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
قبرستان
پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن.
مطمئنی که میخوای به اینجا بیای....؟؟؟؟
قرار نیست آدما بدون مشکل زندگی کنن. هنر حل کردن مشکل رو باید پیدا کنن. بی مشکل فقط کسی است که مرده !
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
هر کاری خواستی بکن اما...
🔹من بهعنوان يک زن، نمیگويم ميز آرايش نداشته باشی، اما میگويم حداقل از ميز تحريرت بزرگتر نباشد!
🔸نمیگويم لوازم آرايش نخر، اما میگويم حداقل كتاب هم بخر.
🔹من نمیگويم دل نبند، عاشق نشو، بهخاطر عشقت فداكاری نكن! بلكه میگويم عاشق خوب كسی شو. به كسی دل ببند كه عشق را، اين صميميت روحانی را خوب بفهمد و بشناسد.
🔸نمیگويم هر ماه رنگ موهايت را بهروز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم بهروز كنی، مقاله بخوانی و بدانی در دنيا چه میگذرد.
🔹من نمیگويم كمدت پر از لباسهای رنگارنگ نباشد، اما میگويم كتابخانهات بزرگتر باشد.
🔸نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباببازیهای كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه میگذرد.
🔹اصلا هر كاری خواستی بكن، اما انديشهات را نفروش، برای خودت انديشه داشته باش.
🆔 @dorj_naghneh
هر کاری خواستی بکن اما...
🔹من بهعنوان يک زن، نمیگويم ميز آرايش نداشته باشی، اما میگويم حداقل از ميز تحريرت بزرگتر نباشد!
🔸نمیگويم لوازم آرايش نخر، اما میگويم حداقل كتاب هم بخر.
🔹من نمیگويم دل نبند، عاشق نشو، بهخاطر عشقت فداكاری نكن! بلكه میگويم عاشق خوب كسی شو. به كسی دل ببند كه عشق را، اين صميميت روحانی را خوب بفهمد و بشناسد.
🔸نمیگويم هر ماه رنگ موهايت را بهروز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم بهروز كنی، مقاله بخوانی و بدانی در دنيا چه میگذرد.
🔹من نمیگويم كمدت پر از لباسهای رنگارنگ نباشد، اما میگويم كتابخانهات بزرگتر باشد.
🔸نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباببازیهای كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه میگذرد.
🔹اصلا هر كاری خواستی بكن، اما انديشهات را نفروش، برای خودت انديشه داشته باش.
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
عنوان داستان:تعمیرکارحلال خور
پکیجمون خراب شد زنگ زدیم تعمیرکار اومد،تعمیرش کرد و روشن شد بعدم ۲۰۰ تومن دستمزد گرفت رفت.
فرداش باز خاموش شد،زنگ زدیم گفت احتمالا فلان وسیله اش باید عوض بشه بخرین بیام عوض کنم،اومد عوض کنه ۲۰۰ تومن شب قبلو پس داد،گفت با کار دیشبم تعمیر نشده دستمزد نمیگیرم.
باز فرداش خاموش شد،سه باره زنگ زدیم اومد یه کار دیگه انجام داد این بار دیگه واقعا درست شد،وسیله ای هم که دفه قبل خریده بودیمو ازمون خرید گفت به کار شما نمیاد و فقط پول آخرین بار رو ازمون گرفت.
واقعا دیدن یه همچین آدمی تو این دوره زمونه برامون عجیب بود.
🆔 @dorj_naghneh
عنوان داستان:تعمیرکارحلال خور
پکیجمون خراب شد زنگ زدیم تعمیرکار اومد،تعمیرش کرد و روشن شد بعدم ۲۰۰ تومن دستمزد گرفت رفت.
فرداش باز خاموش شد،زنگ زدیم گفت احتمالا فلان وسیله اش باید عوض بشه بخرین بیام عوض کنم،اومد عوض کنه ۲۰۰ تومن شب قبلو پس داد،گفت با کار دیشبم تعمیر نشده دستمزد نمیگیرم.
باز فرداش خاموش شد،سه باره زنگ زدیم اومد یه کار دیگه انجام داد این بار دیگه واقعا درست شد،وسیله ای هم که دفه قبل خریده بودیمو ازمون خرید گفت به کار شما نمیاد و فقط پول آخرین بار رو ازمون گرفت.
واقعا دیدن یه همچین آدمی تو این دوره زمونه برامون عجیب بود.
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
دخترکی با سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر از پدرش پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.
نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد.
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند.
🆔 @dorj_naghneh
دخترکی با سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر از پدرش پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.
نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد.
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند.
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به ذهنش رسید …
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدر است؟
کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: 3 سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش روي کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد:
من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
اين شخص "مارتين لوتر" بود که با اين حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است!
🆔 @dorj_naghneh
در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به ذهنش رسید …
به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدر است؟
کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: 3 سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش روي کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.
به ميدان شهر رفت و فرياد زد:
من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
اين شخص "مارتين لوتر" بود که با اين حرکت ، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.
در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است...
و تنها یک گناه و آن جهل است!
🆔 @dorj_naghneh
#داستانک
مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند...؛
پنجرههای اتاق باز نمیشد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمیتوانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...! "
افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام میدهد...
فلورانس اسکاویل شین
🆔 @dorj_naghneh
مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند...؛
پنجرههای اتاق باز نمیشد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمیتوانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...! "
افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام میدهد...
فلورانس اسکاویل شین
🆔 @dorj_naghneh