دنیای کتاب خرد
348 subscribers
884 photos
11 videos
6 files
827 links
📚دنیای کتاب خرد📚
همراه شما با کتاب های کمک درسی کنکوری دانشگاهی رمان ( خارجی و ایرانی ) با مدیریت احسان عرب
میتوانید با پیشنهاد ها و انتقاداتون ما رو خوش حال کنید
Download Telegram
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. 
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود...
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...

#لئو_تولستوی
@dkbook
Www.kheradbookshop.ir
#شما_فرستادید 💌🙏🌹

یک آدم خوشبخت

پادشاهی بیمار شد.
گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می‌دهم که بتواند معالجه‌ام کند.
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تاببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.
تنهایکی از مردان دانا گفت: که فکر می‌کند می‌تواند شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید و پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. آن‌که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد، یا اگرسالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.
«شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد پول بدهند. پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت.

#لئو_تولستوی
@dkbook
Www.kheradbookshop.ir