دلتنگیهای من
80 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
688
گوشه کفشش رو روی مرمرهای صیقلی کف اتاق کشید و با صدایی که نرم تر
از خیلی زمانها بود چرسید: میخواید برید؟ بده ها خوابیدن؟
- برا شون دو تا دا ستان تعریف کردم تا خوابیدن ... این دوتا بی شتر از صحنه
رس من رو میکشن ...
- فکر میکردم به کوشا قول دادید صبی که بیدار میشه ببینتتون؟ !
- بله ... می رم صبی زود بر میگردم ...
با چ شت ناخن انگ شت ش صتش گو شه لبش رو خاروند انگار که م ی خیلی
وقتهای دیگه داشددت با خودش کنار میودم تا چیزی رو بگه : می ترسددم بگم
خب این چه کاریه ... شما فکر کنید ناراحتی من از رسوندنتونه ...
... واقعا نیاز داشددتم جایی دیگه تنفس کنم تا بتونم کمی بتونم فکر کنم ... به
همین خاطر زدم به در لودگی و گفتم: بله دقیقا همین طوره ...
سرم رو روی بالشت فشار دادم ... سعی میکردم خیلی چیزها رو بتونم از بهنم
بیرون تا بتونم فکر کنم ... عین بده ها شده بودم که صورن ک سی رو بار اول
689
میبینن و چون مطممن نیسددتن اول اخم میکنن و بعد با لبخند کامال غیر ارادی
دستشون رو روی برجستگی های اون صورن میکشن تا هم ببینن و هم حس
کنن ...
دختری که توی آینه بود دیشب شاید سه ساعت هم نخوابیده بود و االن سعی
داشددت خنده ای رو روی صددورتش به کاره ... و ... چر از حسددهایی عجیب و
غریب بودم هم میخواستم برم و هم ... نمی خواستم ...
- واقعا که آقای کوشا خان ...
دستش رو گذاشته بود روی چاش و ادا در میاورد که چاش درد می کنه و زیر لب
هم میخندید ...
جلوم یک عالمه کاغذ و چسددب بود ... و از صددبی تا االن که سدداعت 12بود
داشتم قورباغه های کاغذی درست میکردم ...
- قربونه اون خنده هان بره همراز ...
... غر میزدم ... ا ما واقعیتش این بود که این قور با غه های کا غذی که برای
جشددن مدرسدده شددون بود و کوشددا هم از طر من قول داده بود که هم توش
براشددون نمایش اجرا میکنم و هم این قورباغه ها رو درسددت میکنم ... بهم
690
کمک میکرد تا از چیزهایی که تو مغزم بود و با قلبم تو یه جنگ نا برا بر چند
ساعتی از یادم بره ...
به شنیدن صداهایی از بیرون گو شام تیز شد ... حامی بود و من نا خود آگاه
دست کشیدم به موهام ...
زری: با همراز خانوم تو اتاقشونن ...
- ناهار حاضره ...
- یکم طول میکشه آقا ... آخه شما هیچ وقت این ساعت این جا نبودید ...
تقه ای به در خورد من از جام بلند شدم ... نمی دونم چرا ضربان قلبم باال رفته
بود ...
تو چار چوب در ظاهر شد ...
- سالم عمو
691
... حامی نگاهی به من کرد که زیر لب سالم کرده بودم و سرش رو تکون داد و
بعد رو کرد به کوشا ...
- سالم عمو ... بهتری؟
- خیلی خوبم آخه همراز این جاست ...
دوباره نگاهم کرد ... سددرش رو کمی خم کرد و به چشددمام خیره شددد و یکم
اخماش رفت توی هم: شما خوبید؟
د ستام که هنوز یه قورباغه سبز توش بود رو باال آوردم و صورتم رو خاروندم:
بله ...
باور نکرد: اینا چی هستن؟
به جای من کوشا جواب داد ...
- چس این کار شددما بوده ... یعنی چیزی که وظیفه خودن بوده رو انداختی
گردن خالت؟
من: آخه
692
د ستش رو کمی باال آورد تا سکون کنم ... یه قدم به کو شا نزدیک شد: نمی
بینی خالت چه قدر خسته است؟
کوشددا سددرش رو چایین انداخت: آخه ... همراز خودش همیشدده میگه عاشددق
عروسکهاست چون به نظرش وقتی به وجودشون میاریم بهشون زندگی میدیم

چیزی شبیه به لبخند روی لبش اومد و لبه تخت کو شا ن ش ست: اگر هم این
طوری باشه ... این تو بودی که باید بهشون زندگی میدادی ...
من که دلم نمی خوا ست لپهای کو شا آویزون با شه گفتم: آخه کو شا چاش درد
میکرد ...
- اما دستاش کار میکرد ... شما هم تشریف بیارید کمی اسراحت کنید و اون
رو بدید کوشا ال اقی آخریش رو خودش رنگ کنه ...
با هم از در خارج شدیم ... نمی دونم چرا انقدر ازش خجالت میکشیدم
693
دسددتش توی جیبش بود و یه قدم جلوترم راه می رفت ... صددا و م*س*تقیم
بود و من زیر لب با خودم تکرار کردم ... ارباب دوست داشتنی.
نفس عمیقم بوی انار می داد انگار ... بوی بارونی که صددبی کمی خودش رو
ن شون داده بود و رفته بود ... لبا سم رو بیشتر دور خودم چیدیدم و سرم رو بلند
کردم ... صدای دل انگیز چیدیدن باد بین برگهای خ شک م ی یه موسیقی متن
زیبا توی سرم چیدید ...
نشستنش رو روی صندلی رو به روم حس کردم ... کمی خودم رو جمع و جور
کردم ... برای صددحبت کردن با مو بایلش رفته بود ... مو بایلش رو روی میز
گذاشت ... نگاهش بهم بود و من انتظار نداشتم بیاد و کنارم باشه ...
- تو فکر بودید؟
- رها بده که بود تو سن و سالهای االن کوشا ... همین بال سر چاش اومده بود

دستاش رو به هم قالب کرد و انگار که دوست داشت تا آخرش گوش کنه بهم
خیره شد: بهش شیطنت نمیومد
694
- نبود ... دوسددتش باهاش شددوخی کرده بود ... هلش داده بود و خورده بود
زمین ... امروز خیلی دوست داشتم برم سر خاکش ... نمیشد ...
- چرا؟
- آخه کلید مقبره خانوادگیتون رو که ندارم و بعد هم صبی باید میومدم این جا
... به جاش رفتم یه جای دیگه که همیشه دوست داشت و میرفت ...
- از دستمون عصبانی شدید؟
کمی بیشددتر به صددندلیم تکیه دادم و توش فرو رفتم ... هوای نیمه ابری چاییزی
حس غریبی داشت برام ...
- نه ...
- هر وقت خواستید برید بگید کلید رو بهتون بدم یا باهاتون همراهی کنم
695
... چشدمام خیس شدد ... این آدم دیگه انگار به اربابها شدباهت نداشدت ...
انگار م ی همین ظهر چاییزی نیمه گرم شده بود ...
صدددای تلفنم از جا چروندتم ... نگاه کردم ... امید سددبزواری ... ببخشددیدی
گفتم و سدریع جواب دادم ... از جام بلند نشددم و عجیب بود که اون هم بلند
نشد ...
- سالم آقای کارگردان ...
صداش م ی همیشه چر از شور و نشاط بود اما االن بیشتر از همیشه ...
- تماتر شهری؟
- از حاال؟ عقلت کجاست؟
- آه یادم نبود اجرا نیست امشب ...
- باشه هم خودن داری میگی شب ...
- اینا رو ول کن ... سیا رو هم زنگ زدم چیدا نکردم
696
- باهاش صبی حر زدم ... تمرین داره ... چیزی شده؟
- فیلم تو جشنواره فیلم کوتاه قبول شده و احتماال جایزه هم میاره ... باید بریم
اصفهان ...
شوقش به من هم سرایت کرد ... گی از گلم شکفت: راست میگی؟
- آره ... نمی دونی چه قدر بهم چسبید ...
هر چند به خاطر حامی که اون طور هم دا شت مو شکافانه نگاهم میکرد نمی
تونستم عکس العمی همیشگی رو نشون بدم ... اما بازهم بوق کردم ...
- ببخشید آقای دکتر ...
- خوشحالتون کرد؟
- خبر خوبی بود
697
ادامه ندادم ... خب احساس کردم نباید خیلی هم برای این آدم این مسمله مهم
باشدده ... اون هم چرسددش رو ادامه نداد ... با اومدن نیوشددا و چریدنش توی
ب*ا*لم ... صحبتمون نصفه هم موند ...
به سدداعتم نگاه کرد ... سدداعت نزدیکای چهار بود ... بعد از ناهار حامی به
اتاقش رفته بود و من هم با بده ها اومده بودم تو اتاق ... نمی دونم چرا دوست
داشتم ... یعنی ... دلم نمیخواست با خودم هم اعترا کنم ... امکان نداشت
که من با این آدم انقدر حر مشترک دا شته با شم ... که بخوام همش ب شینم و
صحبت کنم ...
به کوشددا و نیوشددا نگاه کردم که داشددتن تکلیفشددون رو انجام میدادن ... می
دونستم یه ساعت استراحت کنن ...
نیوشا: کاش تو همیشه این جا بودی؟
کوشا نخودی خندید: می خوای بزنم اون یکی چام رو هم بشکونم همیشه این
جا بمونه ...
به شوخی یه دونه چس گردنش زدم: یه بره بخوابید ... قول میدم بیدار که شدید
... با هم حسددابی بازی کنیم و بعد من می رم ... آخه فردا خیلی کار دارم و
شاید نتونم بیام
698
البته یکی از دالیلش این بود که روم هم نمیشد دم به دقیقه اینجا باشم ...
موبایلم رو روی میز تراس جا گذا شته بودم رفتم سراغش ... از چله ها دا شتم
چایین میومدم که ...
با ترس و لرز از چله ها چایین رفتم ... باالخره که من رو میدید ... قرار نبود این
جا باشه ... زانوهام میلرزید ... این عمارن برام دوباره تبدیی شده بود به همون
عمارن چند سال چیش ... انگار این صدای ع صا تمام صداهای نرم و بلوری
این خونه رو از بین میبرد ... می شکوند انگار ... راه برگ شت هم ندا شتم چون
دیده بودتم ...
با دیدنم که دا شتم از چله ها چایین میومدم ... ع صاش رو با حرص بی شتری به
زمین کوبید ...
فریده خانوم هم وارد سالن شد ... انگار متوجهم ن شد ... چادرش به د ست
زری خانوم داد و دا شت راجع به حامی می چر سید که با دیدنم تعجب کرد ...
اما رنگ نگاهش خیلی خیلی با اکبر خان فرق میکرد ...
- دختر
699
- من ... نمی دونستم که ...
- چی رو نمی دونستی ... دیدی خانوم ... من بهت گفتم ... بعد بگو نه!
... این جا چه خبر بود؟
م ی همی شه گلوم چر از بغض شد ... شک ندا شتم که این آدم دا شت راجع به
من چیزی میگفت ...
فریده خانوم به صورن خودش زد و بعد برگ شت سمتم: خوش اومدی دخترم

اکبر خان برگشت به سمتم: خوب گوشان رو باز کن دختر ...
- چدر ... تشریف آوردید؟
صددای حامی دقیقا چشدت سدرم اومد ... چشدتم رو کردم و دیدمش ... لحنش
اصال چرسشی نبود انگار فقط میخواست جلوی جمله بعدی رو بگیره
700
یه گام به جلو بردا شت ... که باعث شد دقیقا جلوی من بای سته ... یه جورایی
من چشتش چنهان شدم ...
- منتظرتون نبودیم ...
- کامال معلومه ...
حامی دسدتی به صدورتش کشدید ... و برگشدت سدریع به سدمتم: من داشدتم
میومدم چایین نیوشا دنبالتون میگشت ...
... دروا مگیفت ... بده ها خواب بودن ... م ی منگها نگاهش کردم ... این
جا یه خبرایی بود و هر چیزی که بود چیز خوبی نبود ...
این بار جدی تر چشم دوخت بهم ...
اکبر خان: یه لحظه ...
حامی: چدر!
#بانوی_قصه
701
باورم نمی شددد ... این لحن با وجود ادب انقدر محکم بود که باعث سددکون
اکبر خان هم شد ...
حامی تکونی خورد این طوری سایه اش کامی روی صورتم افتاد: با شما هستم
... بده ها منتظرتونن ... لطفا در اتاقتون رو هم ببندید.
صدداهای چایین محو بود ... چیزی نمی شدنیدم ... یعنی کال این خانواده بلند
حر نمی زدن ... به سدداعتم نگاه کردم ... به بده ها که از همه جا بی خبر
خوابیده بودن ... دستی به چیشونی کمی عرق کرده کوشا کشیدم ...
همزمان صدددای تلفن توی خونه چیدیده و چند لحظه بعد صدددای فریاد اکبر
خان بلند شد ... داشت فریاد میزد ... کوشا تو جاش کمی چرید ... من هم ...
و بعد صددای جیغ بلند فریده خانوم و همهمه چایین که باعث شدد بده ها هم
ترسان از جاشون بپرن ...
صدای فریاد زری خانوم هم اضافه شد ... نشستم روی تخت و بده ها رو که
تر سیده بودن ب*ا*لم کردم ... نیو شا و کو شا هم هی میپر سیدن چی شده و
عجیب بود که هیچ کدوم جران نمیکردیم از اتاق بریم بیرون ...
نیوشا و کوشا چایین شلوارم رو گرفته بودن: نرو همراز
702
- هیدی نیست عزیز ترینام ... یه دقیقه ببینم چی شده ...
در رو باز کردم ... از روی چله ها چایین رو نگاه کردم ... علی آقا و حامی داشتن
ک مک میکردن تا اکبر خان رو که به نظر بی هوش میو مد بل ند کنن و فر یده
خانوم در حالی که داشت به صورتش می زد ... چادرش رو چنگ زده بود ...
همون جا کنار چله ها وا رفتم ... باورم نمی شد ... یعنی من ... اشکی که روی
صورتم بود رو کنار زدم ... نیوشا ترسان کنارم بود ...
نیوشا در حالی که هق هق میکرد: مرده؟!
و بعد فریاد گریه چی شده کوشا ... و من که دلم میخوا ست زیر بار این ف شار
بمیرم ... تقصیره من بود ... ناراحتش کردم ... من که میدونستم قلبش مشکی
داره ...
- خانوم جون ... شما هم بخورید که بده ها هم بخورن ...
چ شای بده ها م ی یه کا سه خون شده بود ... تر سیده بودن ... فخری خانوم
هم اصرار داشت بهشون غذا بده ... خودش هم با گوشه روسریش اشکش رو
چاک میکرد
703
دستی به سرم کشید و رفت ... ساعت نزدیک 10بود ... خیلی ساعت بود که
رفته بودن ... فخری خانوم به علی آقا زنگ زده بود ... اکبر خان سکته کرده بود
و و ضعیت خوبی ندا شت ... ته دلم یه بغض بود ... خیلی بزرگ ... از خودم
بدم اومد ... من این چیرمرد رو ابیت کرده بودم ...
کوشا: اگه بمیره ...
خیلی خوب درک شون میکردم ... می تر سیدن و این شاید برای بده هایی م ی
اونها طبیعی ترین حالت بود ... خیلی خیلی طبیعی ... اونها بی چناه بودن ...
در عین داشتن چناه ... کال تو دنیا چهار نفر رو داشتن ... و اگر یکیشون کم می
شد ... برای اونها ضربه ای به مراتب سخت تر از بده ها دیگه بود ... نیو شا
روی تخت تو خودش مداله شددده بود و می لرزید ... اجبارشددون نکردم به
خوردن ...
از جام بلند شدددم ... رفتم سددراا کیفم ... از توش کتاب مفاتیی مادرم رو در
آوردم و بعد چادر رها رو که امروز صبی باهاش رفته بودم امامزاده صالی ...
روی تخت نشستم و چاهام رو دراز کردم ... کوشا و نیوشا سرشون روروی چام
گذاشتن: این چادر مادرتونه
704
قطره اشک نیوشا و کوشا شلوارم رو خیس کرد: اون االن این جاست ... چیش
ما ... ما هم باهم برای سالمتی چدر بزرگتون دعا میخونیم ...
سرم رو تکونی دادم ... چلکم چرید ... انگار یه حضور رو حس کرده بودم ... یه
نفس بود ... بین چشمام رو باز کردم ...
نزدیک صورتم ... یه جفت چ شم قهوه ای رنگ بود و بعد ... د ستی که روی
چادر بود ...
یه لحظه انگار جا خورد ... م ی کسی بود که مدش گرفته شده باشه ... سرش
رو عقب برد ... د ستش هنوز به گو شه چادر بود ... ن ش سته خوابم برده بود و
همین باعث شده بود گردنم خشک بشه ... تحلیی اینکه کجا بودیم و چی بود
باعث شد دردی که تو گردنم چیدیده بود رو فراموش کنم ... خ شک شدم ...
توی اون نگاهی که عجیب آشنا میومد ... با تمام دوری ... نگران به نظر میومد
و خ سته و من ... و من چرا چ شمهام رو از این خ ستگی بی نهایت نمیگرفتم؟
چشددت گوشددام یه حس داغی حس کردم ... داغی که باعث شددد از اون نگاه
م*س*تقیم و نزدیک که زمینه اش عطر نفسددهای بده ها بود چشددم بگیرم و
بدوزم به دستهاش که چادر رو توی دستش مشت کرده بود ... تو فاصله یه تار
و چود با دستهای من که هنوز کتاب مفاتیی رو محکم نگه داشته بود
705
با گرفتن نگاهم سرش که به فاصله خیلی کمی از صورتم بود کمی عقب رفت
و من احساس کردم تمام بدنم داره می لرزه ...
ایستاد و دستش رو به چیشونیش کشید: سردتون میشد ...
... این جواب من نبود ... این جواب قلبی که توی سینه ام بی قرار بود نبود ...
حتی توجیی و جواب اون نگاه خسددته هم نبود ... اما شدداید بهترین دلیی برای
حضور این جنتلمن مودب تو اتاق یه دختر جوان بود ... و اما من ... نتیجه من
از همه این اتفاقها ... نگرانی حامی برای دو تا فرشدته ای بود که کنارم خوابیده
بودن ...
و بعد ... مردی که خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و من رو تو حیرن بی شتری
قرار داد ... کتاب رو روی تخت گذا شتم و بلند شدم ... نفس عمیقی ک شیدم

موهای فر آشدفته ام رو چشدت گوشدم زدم و از اتاق خارج شددم ... کی اومده
بودن؟ چی شده بود؟ از ته راهرو از زیر در اتاقش نور میومد ... من اما مطممنا
هیچ بهانه و ج سارتی برای رفتن به اتاق اون ندا شتم ... سرم رو چرخوندم ...
فخری خانوم هن و هن کنان داشت چله ها رو چایین می رفت ...
- فخری خانوم؟
706
هینی گفت و به چشددتش چرخید ... با دیدنم با لهجه با مزه اش که حاال کمی
هم حاصی از ترسش کشیده تر هم شده بود: خانوم جان شما بیداری؟
- چه خبر شد ...
- واال من اگه بدونم خانوم جان ... آقا رو که اصددال ندیدم از در که اومدن تو
سریع اومدن باال و نمیدونم کجا رفتن ... فریده خانوم هم که حال شون خوب
نی ست ... چیزی هم نمی خورن ... روی تخت شون خوابیدن و چ شما شون هم
از گریه باز نمی شه ...
دوباره گریه ام گرفت و تمام این ها تقصیر من بود ... تقصیر حضور من تو این
عمارن ... فریده خانوم حق های زیادی هم به گردن من دا شت و هم رها باید
ازش عذر خواهی هم میکردم ... قول هم میدادم که دیگه این جا نبا شم ... اما
اول باید خیالم راحت می شد ... چس اول به سمت آشپزخونه رفتم ...
تقه ای به در زدم و بدون این که منتظر جواب بشم الی در رو باز کردم ... فریده
خانوم دراز کشیده بود ... در رو چشت سرم بستم ... با دیدنم خواست تو جاش
نیم خیز بشه که نذاشتم ... سینی رو روی میز توالتش گذاشتم ... آینه بزرگ و
کنده کاری شده ای دا شت ... تختش چهن و بزرگ بود با روتختی مخمی قرمز
707
و روی دیوار عکس بزرگی بود از حامی و بعد در کنارش عکس عرو سی حامد
... البته بدون حضور رها ... و بعد بده ها ...
- بشین دخترم ...
روی صندلی میز توالت نشستم و زل زدم به فرش ابریشمی کرم رنگ کف اتاق
... از این زن خجالت میکشیدم ...
- اکبر خان؟!
اشکش رو چاک کرد: بستریش کردن ... سکته کرده ... شرایطش خیلی ...
حرفش رو ادامه نداد ... ا شکش بیشتر شد و من هم بغ ضم بیشتر شد ... اگر
چیزی میشد چی؟
- بهتر میشن ... من مطممنم ایشون مرد محکمی هستن ...
روی تختش نشددسددت: به ظاهرش نگاه نکن ... توش داغونه ... خیلی چیزا
هست ... خیلی چیزا ...
بغضم رو قورن دادم: سایه اش همیشه روی سرتون باشه