دلتنگیهای من
77 subscribers
4.77K photos
1.27K videos
99 files
584 links
Download Telegram
داستان #این_من و #این_تو
#قسمت اول-بخش دوم




بابا سی سال بود که صادقانه کار کرده بود و شاید به خاطر همون صداقتش پیشرفتی هم تو کارش نداشت..آدم ساده ای بود و به تهرانی بودنش هم افتخار می کرد ..
من آماده شدم تا برای خریدن میوه برم میدون بار مامان هراسون بود و از صبح زود بیدار شده بود و مشغول کار بود منو که دید گفت الهی مادر فدات بشه بیدار شدی ؟ ...قربون او قد و بالات برم..پسر رشیدم؟
خوب من تازه برگشته بودم و مامان هنوز دلتنگی هاش برای من تموم نشده بود و گرنه قبلا با من اینطوری حرف نمی زد ..از وقتی از سربازی برگشته بودم خیلی تحویلم می گرفت ..
گفتم آره مامان جان خوب بگو چی باید بخرم ...
اومد جلو و گفت سرتو بیار پایین ..(آخه مامانم قد کوتاهی داشت و کلا ما بهش می گفتیم ریزه میزه ...ولی قلب بزرگ و مهربونی توی سینه داشت که من با دنیا عوضش نمی کردم ...)
و آروم گفت : مادر باید بری میوه بگیری ولی پولشو باید محمود آقا بده ,,ازش بگیر شلوغ پلوغ نشه یادشون بره ، همینه دیگه صد بار گفتم اگر عروسی رو تو خونه ی ما بگیرین همه ی زحمت هاش به گردن ما میفته ؛؛ اما کو گوش شنوا؟ این کارم بابات دست ما داد ..نه اینکه می خواد خودی نشون بده میشه این همه حرص و جوش و زحمت برای منه بیچاره؛؛ ...
با اعتراض گفتم: مادر من برم به محمود چی بگم ؟ بگم پول بده برم میوه بخرم ؟نه من این کارو نمی کنم ... اصلا من نمیرم: خودشون برن بخرن به ما چه ؛؛ ..
گفت : ای بابا تو فقط برو بگو می خوای میوه بخری خودش می فهمه باید چیکار کنه ..
گفتم .. نه ..نه .. بیخودی منو جلو ننداز.. اگر نفهمید چی ؟یک کلام من نمی گم ..خودتون پولو بگیرین بیارن بدین به من تا برم وگرنه من نیستم.. ..




#ناهید_گلکار
داستان #این_من و #این_تو
#قسمت اول-بخش سوم





... مامان با ناراحتی رفت پیش بابام و یک جوری که انگار داشت براش خط و نشون می کشید گفت : پاشین ... پاشین .. یا خودتون پول بدین سینا بره میوه بخره یا از محمود بگیرین..بچه ام معطله ...داره دیر میشه اگر میوه ی خوب می خواین باید صبح زود بره ..بابا یکم ناراحت شد و رفت تو فکر ....
بالاخره هیچ کس روش نشد از محمود پول بگیره .. بابا خودش با اکراه دست کرد توی جیبشو پول در آورد و شمرد و داد و گفت: فاکتورشم بگیر ...
به امید اینکه شاید محمود عقلش برسه و پول ِ میوه ها رو بر گردونه ....منم فورا یک تاکسی گرفتم و رفتم میدون بار.......
سیب و خیار و موز و گیلاس و زرد آلو گرفتم و جعبه های میوه رو گذاشتم عقب یک وانت ..
و خودم جلو سوار شدم و راه افتادیم ... راننده دستمالشو کشید به پیشونیشو و گفت خیلی گرمه شما گرمت نیست ؟
گفتم: چرا ..ولی نه به اندازه ی شما ..
گفت : من خیلی گرماییم تو تابستون پدر صاحبم در میاد ولی زمستون عشقه اگر صد ساعت کار کنم عین خیالم نیست ... میوه ها برای عروسیه انشالله ...
گفتم آره از کجا فهمیدی ؟ گفت معلومه امشب شب عید و توام عین دومادا خوب کیه که نمیفهمه ؟.
.گفتم عروسی من که نیست ..خواهرم داره شوهر می کنه ...
گفت : شوما چی دوماد شدی ؟
گفتم: نه بابا تازه از سربازی برگشتم
گفت :بِکی ...زرشک جوون سربازی برای چی رفتی ؟بیکاری که سربازی نمی خواد ..شغل آزاد هم که نمی خواد ..دیگه تو این دور و زمونه کی میره سربازی ؟واسه ی این جماعت جون دادن عین خریتِه
گفتم : نمی دونم دیگه باید میرفتم....





#ناهید_گلکار