داستان و سخن بزرگان✒️
1.72K subscribers
5.46K photos
77 videos
172 files
643 links
Download Telegram
...:
🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...

🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.

🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود،
اين جورى نوشته بود:

«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@dastangram
🔻اگر کسی #باتقوا نباشد، حداقل تقوا را در خودش ایجاد نکند، از قرآن محروم است.

⁉️مؤمنین چه کسانی هستند؟ «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» (بقره3) ایمان به غیب را باید در خودمان تقویت کنیم.

🍃وظیفه ما این است که عقیده خودمان را خوب و محکم کنیم و به دیگران هم برسیم. ما فقط مسئولیت جسم جامعه را نداریم، بله، باید خدمت کرد الان سیل و زلزله و بیماری، آمده هرکس می‌تواند باید از جهت جانی، مالی، تبلیغی کار کند. همه #مسئول هستند.

🔸مشکلات اقتصادی هست ولی باید به وظیفه عمل کنیم، تبلیغ کنیم، خدمت کنیم، هرچه که از دستمان برمی‌آید #انفاق کنیم، ولی اینها همه «مقدمه» است برای ایمان جامعه، برای تقویت عقاید صحیح و رفع و دفع کردن شبهات اعتقادی.

🍃مقام معظم رهبری حفظه‌الله بارها فرمودند اگر #عقیده_مردم، اگر #ایمان_مردم آسیب دید دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند جامعه را نجات بدهد!

🔻شیطان اول عقیده افراد را خراب می‌کند. #شیطان‌های_انسی مثل استکبار جهانی، اول شبهه اعتقادی ایجاد می‌کنند لذا خیلی باید مراقب خودمان و دیگران باشیم و تا بنده و شما عقیده‌مان را تصحیح نکنیم و مواظبت نکنیم خراب می‌شویم.

🔻اگر شبهه‌ای پیش آمد به علمای عقاید رجوع کنیم که تخصص در اعتقادات دارند، در توحید، در قیامت، در نبوت، در امامت، که در این زمینه‌ها کار کرده‌اند و زحمت کشیده‌اند، که هم #متعهد و باتقوا و هم متخصص در عقاید هستند.

🍃اول کاری که ما امروز می‌کنیم و #شهدا از ما انتظار دارند، مخصوصاً مرحوم حاج قاسم‌رضوان‌الله‌علیه، این است که اعتقادات را باید تقویت کرد و الّا از بین می‌رود.

📝راوی می‌گوید خدمت امام صادق علیه‌السلام می‌گوید آقا یک دعایی به من یاد بدهید که #ایمانم از من گرفته نشود و تا آخر مؤمن و مسلمان و شیعه بمانم بلکه تقویت بشود و ایمانم کامل شود.

🍃حضرت فرمودند بعد از نمازهای واجب، هر نماز واجبی که می‌خوانید، این دعای «رًضیتُ بِالله رَبّاً...» را بخوان.

⁉️یعنی چه بخوان؟
یعنی دقت کن، خودت را #تطبیق بده، یعنی عقاید صحیح این است که باید پیدا کنی، حفظش کنی، تقویتش کنی و به دیگران هم برسانی.

👈🏻ایمان و عقیده به خدا، پیغمبرصلی‌الله‌علیه‌وآله، ائمه معصومین علیهم‌السلام ، آخرت و کسانی که ما را با اینها آشنا می‌کنند رابطه بین ما و خدا و پیغمبر و ائمه هستند.


🔸پای درس اخلاق یکی از اساتید انقلابی قم
#استجابت_دعا!!

🌷چند روز قبل از عملیات والفجر ۴ که در سنندج بودیم در بین نماز مغرب و عشاء حاج آقا شمس راجع به دعا و اجابت آن از سوی خدا سخنانی را بیان نمودند. در بین سخنانشان گفتند انسان باید هر دعایی که دارد فقط از خدا امید اجابت داشته باشد، حتی اگر یک بند کفش می‌خواهد باید از خدا طلب کند و فقط امید به او داشته باشد.

🌷این حقیر به علت اینکه یکی از لنگه پوتین‌هایم بند نداشت و در هنگام رزم و پیاده‌روی اذیت می‌شدم ناراحت بودم. در آن لحظه به فکر افتادم و گفتم: خدایا این بنده حقیر یک بند کفش احتیاج دارم.

🌷وقتی نماز تمام شد و به سنگر برگشتم یکی از برادران رزمنده به نام علی معتمدی یک عدد بند پوتین از کیفش درآورد و گفت: بچه ها من یک بند پوتین دارم که از عملیات فتح المبین نگه داشته ام و نیازش ندارم! کى می‌خواهد تا به او بدهم؟ فهمیدم که دعایم رو به استجابت است، جریان را برای بچه ها تعریف کردم همه می‌خندیدند.

جبهه خالق لحظه های زیبا و آرام‌بخش زندگی بود. آنم آرزوست....

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شهادت_بچه_پولدار_محل....

🌷من بعد از عملیات رمضان در سال ۶۱ وارد جنگ شدم. مسجدی به نام مسجد «مکتب امام» در خیابان کاشانی نزدیک خانه‌مان بود. کوچک که بودم به کلاس‌های قرآنی می‌رفتم. آقای «میرجعفری» معلم من بود که الآن استاد دانشگاه تربیت معلم شده است. وقتی انقلاب شد، این مسجد پایگاه بچه‌های انقلابی شد. من زمان انقلاب، سوم راهنمایی بودم. محل ما در شهر یزد، محله بچه پولدارها بود، ولی همه نوع تیپی در آن پیدا می‌شد. از ساواکی و مغازه‌دار تا تاجر و ثروتمند.

🌷خانواده‌ای از مشهد به محل ما آمده و ساکن شده بودند که نام خانوادگی‌شان «جلالیان» بود و وضع مالی توپی داشتند. خانه چند هزار متری و ملک و املاک زیاد و هر کدام از زن و شوهر چند مدل ماشین خارجی داشتند. این‌ها دو تا پسر داشتند که هر دو به مسجد می‌آمدند و یکی از پسرها هم با من به جبهه آمده بود.

🌷یک بار بعد از این که از جبهه برگشتیم، پدر و مادرش به خانه‌مان آمدند و گفتند: یک جوری پسر ما را از جبهه رفتن منصرف کنید. ما ماشین، خانه، زندگی در ایران و یا هر کشور خارجی دیگری به این پسر می‌دهیم و از او خواهش کردیم به جبهه نرود ولی گوش نمی‌کند. شما متقاعدش کنید.

🌷ولی این دو پسر با وعده وعیدهای پدر و مادرش خام نشدند و باز هم به جبهه آمدند. برادر کوچک‌تر در عملیات «والفجر مقدماتی» در فکه شهید و پیکرش مفقود شد. دومی هم پاسدار و در علمیاتی با موج انفجار جانباز شد. اما دوباره به جنگ رفت. الآن هم یکی از بهترین پزشکان کشورمان است.

راوی: رزمنده دلاور جانباز حسین زارع

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#استقبال_عشایر_از_خلبان_حق‌شناس

🌷عملیات خیبر به گونه‌ای بود که با استانداردهای پروازی همخوانی نداشت و در هیچ کجای دنیا خلبانان زبده جهانی هرگز کارهایی را که هوانیروز در آن عملیات انجام داد، انجام نداده‌ است و در هیچ کتابی حتی به صورت حکایت و داستان و افسانه چنین حرکت‌هایی بازگویی نشده است.

🌷ما در این عملیات شبانه روز پرواز می‌کردیم و در مدت سه روز توانستیم یگان‌های زیادی از نیروهای خودی را «هلی برن» (جا به جا) کنیم. فداکاری و ایثار سربازان امام زمان (ع) در این عملیات همیشه خواهد ماند و اگر صدها کتاب در این‌باره نوشته شود باز هم کم است. به غیر از نیروهای مسلح که درگیر جنگ بودند مردم غیرنظامی نیز با ما همدل بودند، چرا که کمک‌های مردمی در تمام جبهه‌ها جلوه‌گر بود و به غیر از آن هر جا هر کسی کمکی می‌توانست بکند انجام می‌داد.

🌷در این عملیات بود که در حین یک پرواز، من دچار نقص فنی شده و مجبور شدم در نزدیکی چادرهای عشایر فرود بیایم بلافاصله عشایر به طرف بالگرد ما آمده و وقتی فهمیدند ما نیروهای ایرانی هستیم شروع به پذیرایی از ما کردند و هر چه دوغ و ماست و کره و نان محلی داشتند برای ما آوردند و به گرمی از ما استقبال‌ کردند.

🌷ما تا آمدن بالگرد ۲۰۶ که تیم فنی را می‌آورد ساعتی مهمان آن عشایر بودیم. وقتی بالگرد تعمیر و آماده پرواز شد با تمام وجود از عشایر تشکر کردیم و در حالی‌که از شوق، اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود به آنها گفتیم که: «شما با این پذیرایی خود خستگی چند روزه عملیات خیبر را از تن ما زدودید.»

راوی: سرهنگ خلبان علیرضا حق‌شناس

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#استجابت_دعا!!

🌷چند روز قبل از عملیات والفجر ۴ که در سنندج بودیم در بین نماز مغرب و عشاء حاج آقا شمس راجع به دعا و اجابت آن از سوی خدا سخنانی را بیان نمودند. در بین سخنانشان گفتند انسان باید هر دعایی که دارد فقط از خدا امید اجابت داشته باشد، حتی اگر یک بند کفش می‌خواهد باید از خدا طلب کند و فقط امید به او داشته باشد.

🌷این حقیر به علت اینکه یکی از لنگه پوتین‌هایم بند نداشت و در هنگام رزم و پیاده‌روی اذیت می‌شدم ناراحت بودم. در آن لحظه به فکر افتادم و گفتم: خدایا این بنده حقیر یک بند کفش احتیاج دارم.

🌷وقتی نماز تمام شد و به سنگر برگشتم یکی از برادران رزمنده به نام علی معتمدی یک عدد بند پوتین از کیفش درآورد و گفت: بچه ها من یک بند پوتین دارم که از عملیات فتح المبین نگه داشته ام و نیازش ندارم! کى می‌خواهد تا به او بدهم؟ فهمیدم که دعایم رو به استجابت است، جریان را برای بچه ها تعریف کردم همه می‌خندیدند.

جبهه خالق لحظه های زیبا و آرام‌بخش زندگی بود. آنم آرزوست....

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#فرق_من_و_بسیجی_هیچ!!

🌷یک جا نمی‌شست غذایش را بخورد. به سنگر بچه بسیجی‌ها سر می‌زد و هر جا یک لقمه ای می‌خورد؛ ناهار، شام یا حتی صبحانه ، فرقی نمی‌کرد. وقتی هم که ازش می‌پرسیدم؛ چرا این کار را می‌کند؟! می‌گفت:...

🌷....می‌گفت: اگر من در سنگر فرماندهی بنشینم و غذا بخورم، آن بسیجی که نان خشک یا دوغ یا ماست می‌خورد، فکر می‌کند؛ من که فرمانده هستم، غذایی بهتر از غذای او می‌خورم. این جوری بهتراست. بگذار بسیجی بداند، بین من که فرمانده هستم با او [که] یک بسیجی است فرقی وجود ندارد.

🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج شهید عبد الحسین برونسی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
*🌹 درس زندگی از #شهدا 🌹*


*👈 جالبه بخونید*


🌳جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش ، یکی برداشت و گفت :

*می‌تونم یکی دیگه بردارم*

👈 گفتم: البته سید جون ، این چه حرفیه برداشت، *ولی هیچ کدام را نخورد.* کار همیشگی‌اش بود ،

🌻هر جا غذای خوشمزه ، شیرینی یا شکلات تعارف می‌کردند ، برمی‌داشت اما نمی‌خورد .

⬅️می‌گفت : *می‌برم با خانوم و بچه‌هام می‌خورم . شما هم این کار رو انجام بدین .* اینکه آدم شیرینی‌های زندگی‌اش رو با زن و بچه‌اش تقسیم کنه ، خیلی توی زندگی‌اش تأثیر می‌ذاره...


📚 کتاب دانشجویی #شهید آوینی، صفحه ۲۱

*🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹*

*🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹*
#شهدا 📿

شهید دکتر چمران میگفت:
📌توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود
✔️سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم
✔️اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
✔️و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد...
✔️رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم
✔️می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم
✔️اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم

اما روحم شفا پیدا کرد

📌چه مریضی لذت بخشی...
#خاطره_شهدا

#دانشجویی_که_می‌دود_تا_شیطان_را_از_خودش_دور_کند!!

🌷در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می‌شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بی‌خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی‌گشتند. آن‌ها با دیدن من شگفت زده شدند.

🌷كلنل ماشین را نگهداشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می‌دوی؟ گفتم: خوابم نمی‌آمد. خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من می‌گذرد كه گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می‌خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمی‌توانستند رفتار مرا درك كنند.

🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی
راوی: آقای امیر اكبر صیاد بورانی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#شوخی‌های_حاجی_بخشی_در_فاو

🌷به راستی در این شرایط که از زمین و آسمان گلوله و موشک می‌بارید چه کاری می‌شد، انجام داد؟ که ناگاه او از راه ‌رسید. با‌‌ همان پاترول فکسنی‌ و بلندگویی که بر بام آن قرار گرفته بود. حاج‌بخشی می‌آید با سربندی بر سر و گلاب‌پاش بزرگی بر دوش و عطر و بسته‌ شکلاتی در دست. هنوز از راه نرسیده....

🌷هنوز از راه نرسیده شعار ‌داد «کی خسته است؟» و صداهایی که از حلقوم تشنه بچه‌ها بیرون می‌آمد و در پاسخ او فریاد می‌زدند «دشمن!» ـ کی بریده؟ ـ آمریکا ـ کجا می‌رید؟ با این شعار حاج بخشی، لبخند بر لبان خشکیده بچه‌ها می‌نشیند و همگی، با یک صدا فریاد می‌زدند: -کربلا. - منم ببرید. - جا نداریم! و او با شکلک درآوردن مثلاً به بچه‌ها اعتراض می‌کند. ساعتی بعد پاتک دشمن دفع می‌شود و نیرو‌ها و تانک‌های عراقی مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند!!

🌹خاطره ای به یاد رزمنده دلاور مرحوم حاج ذبیح‌الله بخشی‌زاده معروف به حاجی بخشی از اعضای معروف بسیج در دوران هشت سال دفاع مقدس

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#معجزه_به_اسم_ناهار...!

🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند.

🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین.

🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت.

🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین.

🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود....

راوی: رزمنده دلاور اصغر حقیقی

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#یک_لحظه_تصور_کنید....
#شکنجه_با_آب‌جوش!!

🌷روزی یوسف‌رضا برایم تعریف کرد: می‌‌خواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، به‌شدت می‌‌لرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیده‌ای؟!»

🌷....نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «بعثی‌ها برای شکنجه اسرای ایرانی، آب‌جوش بر سر آنها می‌‌ریزند، گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید.»

🌹خاطره ای به یاد شهید معزز یوسف‌رضا یزدان‌نجات، شهادت ۱۳۶۷ شلمچه
راوی: رزمنده دلاور مرتضی یزدان‌نجات

#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات