#خاطره
دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!
در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند ...
@dastangram
دو مرد بعد سالها در اتوبوس یکدیگر را دیدند و مشغول صحبت شدند :-یادته؟ سال آخر دبیرستان !چه کتکی از بابام خوردم؟!... چون از ریاضی تجدید آوردم ،نمی دونم کدوم نامردی جزوه من رو کش رفت و باعث شد که ترک تحصیل کنم ... دیگری هم در حال خنده گفت : گذشته ها گذشته! ولی خودمونیم ها !عجب جزوه ای بود!
در ایستگاه بعدی یکی از در جلویی و دیگری از در عقب با کلی خشم پیاده شدند ...
@dastangram
💎#خاطره
ظهر یکی از روزای اواخر شهریور بود و هوا گرمِ گرم. منم کلاس دوم ابتدایی بودم و حوصلم سر رفته بود و طبق معمول سرگرمی جز رفتن به رودخونه و ماهی گرفتن نداشتم. اون روز مامانم چند بار در حین رفتن به رودخونه جلومو گرفت و منم ناکام موندم. تا اینکه در رو قفل کرد و خودش کنار در، دراز کشید. منم سریع از پنجره فرار کردم، تا مامانم در و باز کرد و افتاد دنبالم، با یه تورِ پوشالِ کولر آبی و یه نایلون از دیوار حیاط خونمون پریدم، مامانم به دیوار حیاط که رسید گفت:« هروقت بیایی خونه تا نکشمت نمی زارم بیایی داخل»
غروب شد و منم با یه عالمه ماهی از شیب کوچمون رفتم بالا و در حیاطو باز کردم، دیدم مامانم با چندتا سنگ درشت توی دستش ایستاده تا بیام تو و با سنگ و مشت بزنم، منم سریع ماهیارو جا گذاشتم و دویدم، مامانمم در حالیکه می دودید دنبالم، سمتم سنگ پرتاپ می کرد و می گفت:« هرجا بری میام دنبالت، تا نکشمت ول کنت نیستم»
منم جا خالی می زدم که سنگا بهم نخوره، تا اینکه رسیدم خونه مادربزرگمو سریع از درخت بزرگ و بلندش بالارفتم مامانم که رسید زیر درخت گفت:« میایی پایین، یا خودم بیارمت پایین؟»
منم خندیدمو گفتم:« اگه می تونی بیارم پایین»
مامانم اونقدر سنگ سمتم پرت کرد که مجبورم شدم بیام پایین، بعد با سنگ و مشت اونقدر زدم که سیر گریه کردم و مامان بزرگمم نتونست کاری کنه. اونوقت مامانم گفت:«از اول می زاشتی بزنمت بهترت نبود؟ ها ؟ آخه چرا تو کلت نمیره اونجا پر معتاده ، اگه زبونم لال، خفت کنن من چه خاکی بریزم تو سرم؟ چرا نمی فهمی اونجا آبش عمیقه ممکنه غرق بشی؟ ها..ها؟ چند باربهت بگم؟»
من که دیگه چیزی برا گفتن نداشتم، مامانم منو بوسید، بغلم کرد و کولم گرفت و رفتیم خونه، وقتی برگشتیم دیدیم گربه همه ماهیایی که گرفته بودمو خورده بود.
#مصطفی_باقرزاده
@dastangram
ظهر یکی از روزای اواخر شهریور بود و هوا گرمِ گرم. منم کلاس دوم ابتدایی بودم و حوصلم سر رفته بود و طبق معمول سرگرمی جز رفتن به رودخونه و ماهی گرفتن نداشتم. اون روز مامانم چند بار در حین رفتن به رودخونه جلومو گرفت و منم ناکام موندم. تا اینکه در رو قفل کرد و خودش کنار در، دراز کشید. منم سریع از پنجره فرار کردم، تا مامانم در و باز کرد و افتاد دنبالم، با یه تورِ پوشالِ کولر آبی و یه نایلون از دیوار حیاط خونمون پریدم، مامانم به دیوار حیاط که رسید گفت:« هروقت بیایی خونه تا نکشمت نمی زارم بیایی داخل»
غروب شد و منم با یه عالمه ماهی از شیب کوچمون رفتم بالا و در حیاطو باز کردم، دیدم مامانم با چندتا سنگ درشت توی دستش ایستاده تا بیام تو و با سنگ و مشت بزنم، منم سریع ماهیارو جا گذاشتم و دویدم، مامانمم در حالیکه می دودید دنبالم، سمتم سنگ پرتاپ می کرد و می گفت:« هرجا بری میام دنبالت، تا نکشمت ول کنت نیستم»
منم جا خالی می زدم که سنگا بهم نخوره، تا اینکه رسیدم خونه مادربزرگمو سریع از درخت بزرگ و بلندش بالارفتم مامانم که رسید زیر درخت گفت:« میایی پایین، یا خودم بیارمت پایین؟»
منم خندیدمو گفتم:« اگه می تونی بیارم پایین»
مامانم اونقدر سنگ سمتم پرت کرد که مجبورم شدم بیام پایین، بعد با سنگ و مشت اونقدر زدم که سیر گریه کردم و مامان بزرگمم نتونست کاری کنه. اونوقت مامانم گفت:«از اول می زاشتی بزنمت بهترت نبود؟ ها ؟ آخه چرا تو کلت نمیره اونجا پر معتاده ، اگه زبونم لال، خفت کنن من چه خاکی بریزم تو سرم؟ چرا نمی فهمی اونجا آبش عمیقه ممکنه غرق بشی؟ ها..ها؟ چند باربهت بگم؟»
من که دیگه چیزی برا گفتن نداشتم، مامانم منو بوسید، بغلم کرد و کولم گرفت و رفتیم خونه، وقتی برگشتیم دیدیم گربه همه ماهیایی که گرفته بودمو خورده بود.
#مصطفی_باقرزاده
@dastangram
#خاطره
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن
✍️سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنهای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس میکرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماههی شهید را با خود حمل میکند، او هم به من التماس میکند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید.
جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوانشان، مادرانشان و پدرانشان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید
یک نمونهای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانماش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانماش خجولانه پنهان شد، از خانماش خواهش میکرد در مقابل اصرار مخالفت من اصرار کند برای پذیرفتن او.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#مدافع_حرم
🌹اشتیاق به مدافع حرم شدن
✍️سردار قاسم سلیمانی :با یک صحنهای مواجه شدم، پدر خانم شهید به من التماس میکرد به عنوان مدافع حرم پذیرفته شود و عجیب تر از این دیدم این دختر جوان که یک بچه شیش ماههی شهید را با خود حمل میکند، او هم به من التماس میکند پدر من را به عنوان مدافع حرم بپذیرید.
جوان هایی که زن های خود را واسطه قرار دادند، با امضای همسران جوانشان، مادرانشان و پدرانشان آمدند پیش من و پیش کسان دیگری غیر از من و واسطه کردند، واسطه شدند که آنها را به عنوان مدافع حرم بپذیرید
یک نمونهای دیدم از یک جوانی که مفقود شد، خانماش را واسطه قرار داد و پشت چادر خانماش خجولانه پنهان شد، از خانماش خواهش میکرد در مقابل اصرار مخالفت من اصرار کند برای پذیرفتن او.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#مدافع_حرم
♥️ #خاطره
🌸در آزاد سازی تکریت ، بخاطر اینکه سقوط آن موصل را به خطر میانداخت آمریکایی ها ماشین #حاج_قاسم را مورد حمله قرار دادند . برای همین هم بود که در بیشتر صحنه ها ایشان تلاش میکرد از ماشین و تجمع بچه ها دور شود و تنهایی جابجا شود تا خطر از دیگران هم دفع شود.
🌸آمریکایی ها با زدن ماشین فرماندهی عملیات میخواستند به ما بفهمانند که نباید جلوتر بروید ، ولی #حاجقاسم گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد تا تکریت را تصرف کردیم .
در سوریه و در نزدیکی تنف که مقر آمریکایی ها بود و هنوز هم آنجا هستند ، زمانی که ما به سمت این جبهه حرکت کردیم تا عملیات را شروع کنیم هواپیماهای آمریکایی به ما حمله کردند که چند تانک و نفربر و یک بولدوزر منهدم شد و شهید هم دادیم . ولی #حاج_قاسم با تغییر موضع سریع سالم ماند .آمریکایی ها برای آنکه در آن منطقه داعش از موقعیت ما مطلع شود فیلم آن را برای داعش ارسال کردند ما ظهر نماز خواندیم و حاج قاسم امام جماعت شد . چند ساعت بعد داعش یک ماشین انتحاری فرستاد برای به شهادت رساندن حاجی ولی ما تغییر مکان داده بودیم و عده ای از رزمندگان شهید شدند .
🌸در هر صورت آمریکایی ها سال ها تلاش میکردند #حاج_قاسم را شهید کنند چون تمام برنامه های آن ها را با شکست رو به رو کرده بود حاج قاسم طی بیست سال گذشته آن چه را از جهان فردایش برای تدارک ظهور مولایش در مخیله ش داشت با تمام توان روحی و جسمی اش پی گرفت و محقق کرد .آرایش کنونی آسیای غربی مرهون دوندگی هفده هجده ساعتهی #حاج_قاسم در شبانه روز و چیزی شبیه این ؛
نماز صبح را در دمشق می خواند ،
نماز ظهر را در حلب ،
نماز مغرب را در بغداد و
چند ساعت خواب و نماز شب در تهران روزی اش می شد ...
📚روایت سردار اصغر صبوری به عنوان شاهد عینی
🌸در آزاد سازی تکریت ، بخاطر اینکه سقوط آن موصل را به خطر میانداخت آمریکایی ها ماشین #حاج_قاسم را مورد حمله قرار دادند . برای همین هم بود که در بیشتر صحنه ها ایشان تلاش میکرد از ماشین و تجمع بچه ها دور شود و تنهایی جابجا شود تا خطر از دیگران هم دفع شود.
🌸آمریکایی ها با زدن ماشین فرماندهی عملیات میخواستند به ما بفهمانند که نباید جلوتر بروید ، ولی #حاجقاسم گوشش بدهکار نبود و کار خودش را میکرد تا تکریت را تصرف کردیم .
در سوریه و در نزدیکی تنف که مقر آمریکایی ها بود و هنوز هم آنجا هستند ، زمانی که ما به سمت این جبهه حرکت کردیم تا عملیات را شروع کنیم هواپیماهای آمریکایی به ما حمله کردند که چند تانک و نفربر و یک بولدوزر منهدم شد و شهید هم دادیم . ولی #حاج_قاسم با تغییر موضع سریع سالم ماند .آمریکایی ها برای آنکه در آن منطقه داعش از موقعیت ما مطلع شود فیلم آن را برای داعش ارسال کردند ما ظهر نماز خواندیم و حاج قاسم امام جماعت شد . چند ساعت بعد داعش یک ماشین انتحاری فرستاد برای به شهادت رساندن حاجی ولی ما تغییر مکان داده بودیم و عده ای از رزمندگان شهید شدند .
🌸در هر صورت آمریکایی ها سال ها تلاش میکردند #حاج_قاسم را شهید کنند چون تمام برنامه های آن ها را با شکست رو به رو کرده بود حاج قاسم طی بیست سال گذشته آن چه را از جهان فردایش برای تدارک ظهور مولایش در مخیله ش داشت با تمام توان روحی و جسمی اش پی گرفت و محقق کرد .آرایش کنونی آسیای غربی مرهون دوندگی هفده هجده ساعتهی #حاج_قاسم در شبانه روز و چیزی شبیه این ؛
نماز صبح را در دمشق می خواند ،
نماز ظهر را در حلب ،
نماز مغرب را در بغداد و
چند ساعت خواب و نماز شب در تهران روزی اش می شد ...
📚روایت سردار اصغر صبوری به عنوان شاهد عینی
#خاطره_شهدا
#دانشجویی_که_میدود_تا_شیطان_را_از_خودش_دور_کند!!
🌷در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند.
🌷كلنل ماشین را نگهداشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد. خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد كه گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی میخندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمیتوانستند رفتار مرا درك كنند.
🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی
راوی: آقای امیر اكبر صیاد بورانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دانشجویی_که_میدود_تا_شیطان_را_از_خودش_دور_کند!!
🌷در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور كند. من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند.
🌷كلنل ماشین را نگهداشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه میدوی؟ گفتم: خوابم نمیآمد. خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسائلی در اطراف من میگذرد كه گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی میخندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمیتوانستند رفتار مرا درك كنند.
🌹خاطره ای به یاد خلبان شهید عباس بابایی
راوی: آقای امیر اكبر صیاد بورانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات