داستان و سخن بزرگان✒️
1.71K subscribers
5.46K photos
77 videos
172 files
643 links
Download Telegram
رمان: #تمانی_وجودم
نویسنده:#مهرنوش
ژانر : #طنز #کل_کل #عاشقانه

مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز اول مستانه سوتی های زیادی جلوی او داده است. تا اینکه شیرین به دلیل حاملگی دیگر به شرکت نمی آید و مستانه به تنهایی باید در این شرکت کار کند. او می فهمد که شیوا دوستش و دختر خاله امیر عاشق دوست امیر،نیما که او هم در این شرکت کار میکند است و شیوا را هم به شرکت می آورد….

📚داستان های بیشتر در کانال زیر👇🏻
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEJ-wQAu8Rb6f0clnA
#طنز
در عجبم از زنان ؛
که از خدای به این بزرگی
فقط یک شوهر میخواهند
و از شوهر به این درماندگی ،
همه ی دنیا را...!

#ویلیام_شکسپیر

🖋☕️
@dastangram
#تصمیم_قاطع_مدیریتی

روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»

نکته : هرگز در حال خشم و عجولانه تصمیم نگیرید.
#مدیریتی #طنز

🖋☕️
@dastangram
#طنز

مردي با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزيزم از من

خواسته شده كه با رييس و چند تا ازدوستانش براي ماهيگيري به كانادا بريم ما يك هفته آنجا خواهيم بود اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم لطفاً لباسهاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم حاضر كن ، ما از اداره حركت ميكنيم و سر راه هم وسايل را از خانه خواهم برداشت راستي اون لباس راحتي ابريشمي آبي رنگ رو هم بردار، زن فكر كرد اين مسئله كمي غير عادي است اما به خاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است، دقيقاً كارهايي را كه همسرش خواسته بود را انجام داد . هفته بعد مرد به خانه آمد كمي خسته به نظر ميرسيد اما ظاهرش خوب و مرتب بود ، همسرش به او خوش آمد گفت و پرسيد كه آيا ماهي گرفته است؟ مرد گفت : بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا ، چند ماهي فلس آبي و چند اره ماهي گرفتيم اما چرا اون لباس راحتي آبي كه گفته بودم برام نذاشتي؟
زن اينطور جواب داد لباسهاي راحتي رو توي جعبه ماهيگيريت گذاشته بودم عزيزم !!!

( مچگيري رو حال كردي!)


🌸🍃به کانال داستان ها و حکایات خواندنی بپیوندید 👇🏻
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEJ-wQAu8Rb6f0clnA
#طنز
در عجبم از زنان ؛
که از خدای به این بزرگی
فقط یک شوهر میخواهند
و از شوهر به این درماندگی ،
همه ی دنیا را...!

👤ویلیام شکسپیر

🖋☕️
@dastangram
🌱داستان کوتاه

روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»

نکته : هرگز در حال خشم و عجولانه تصمیم نگیرید.
#مدیریتی #طنز

🖋☕️
@dastangram
🌱داستان کوتاه

روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.

جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»

نکته : هرگز در حال خشم و عجولانه تصمیم نگیرید.
#مدیریتی #طنز

🖋☕️
@dastangram
🌸🍃نظریات سازنده شیخ اندر باب ترافیک

#طنز

🔻آورده اند روزی مریدی از شیخ دلیل ترافیک و ازدیاد خودروها را جویا همی شد.
شیخ همی فرمود: دلیل اصلی ترافیک چیزی نیست جز نداشتن کاباره!
مریدان انگشت در دهان شیخ را ندا دادن: یا شیخ چون است )چگونه است(؟
شیخ فرمود: بیست درصد خودروها به دنبال داف همی گردند و بیست درصد دگر داف را یافته به
دنبال جا همی گردند و بیست درصد باقی برادران بسیج اند که به دنبال آن 49 درصد همی گردند.
و این چنین شد که مریدان رم کردند و یقه ها دریدند و اشک ها ریختند و سر به بیابان گذاردند...

داستان های بیشتر در داستانگرام👇🏻
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEJ-wQAu8Rb6f0clnA
#طنز

💧شیخ و شربت آبلیمو

💎اخبار واصله حاکی از آن است که : در این تابستان گرم و خشتک فرسا مریدی در حال گذر در
کوچه ی شیخ و برادران بودی و از تشنگی خشتکش ترک برداشته بودی که خود را به منزل شیخ
رسانید و از ایشان طلب یک ظرف آب نمود. شیخ با خشتکی گشاده یک ظرف پر از شربت آبلیمو
از برای مرید بیاورد و مرید بسیار خوشحال شد و در دمی تمامی آن را همچون سیفون فلاش تانک
بلعید. چون شربتش تمام شد شیخ را گفت یا شیخ، از برای چه مهربانی شما شامل حال این مرید حقیر سراپا تزویر شد و مرا شربتی مهمان نمودید.
شیخ فرمود، مورد خاصی که نبودی، این شربت را دیشب از برای مهمان آماده نموده بودیم، لکن
سوسکی در آن بیافتاد، خاستیم حیف و میل نشود آنرا بر تو عرضه داشتیم. مرید خشتکش به جوش
آمد و ظرف را بر زمین بزد و نعره ها بزد و شیخ را دشنام ها بداد که چرا مرا شربت سوسکی
بدادی. شیخ لگدی بر ماتحت مرید نواخت و فرمود، حالا هرچه که بوده، شما نبایستی که ظرف
عذای سگ ما را بر زمین بزنی و آن را بشکنی. ای عمّه ننه منکراتی لاش گوشت.!!!

مرید چون این سخن از شیخ بشنید بسیار از این کرده خویش پشیمان بشد و نعره هایی ممتد
همچون تحریرهای گوگوش سر داد و در طرفۀ العینی خود را برای عرض ادب به بند 298 زندان
اوین تحویل داد.

📚 https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEJ-wQAu8Rb6f0clnA
#طنز

💎 زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
@dastangram
#طنز

💎 زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...
موقعی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
@dastangram
#طنز

پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند.
استاد گفت:
دَم آهنگری را بدم.
شاگرد مدتی ایستاده، دم را دمید و خسته شد و گفت:
اوستا اجازه میدی بنشینم و بدمم؟
اوستای آهنگر گفت:
بنشین و بدم.
شاگرد باز مدتی دمید و خسته شد و گفت:
اوستا اجازه میدی پام و دراز کنم و بدمم.
اوستای آهنگر گفت:
پا تو دراز کن و بدم.
بعد از مدتی شاگرد تنبل باز خسته شد؛ گفت:
اوستا اجازه میدی بخوابم و بدمم؟
اوستا گفت:
تو بدم، بمیر و بدم..
@dastangram
🚫 کبیره‌ای به نام #غیبت❗️

😡😠 از اون کبابی‌ای که گوشتِ خر به مردم میداد، تا آخر عمر نمیگذری.
حالا اگه گوشت سگ، یا حتّی گوشت آدم میداد، چیکار میکردی؟؟!

دور و برت رو نگاه کن.👀
خیلی‌ها دارند گوشتِ آدمِ مرده به خوردت میدند!!

📖 يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا ... لاٰ يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ إِنَّ اَللّٰهَ تَوّٰابٌ رَحِيمٌ (حجرات/۱۲)
👈 اى کسانى که ایمان آورده اید .... بعضى از شما غیبت بعضى دیگر را نکند؛ آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده‌اش را بخورد؟ از آن کراهت دارید. پس از خدا بترسید، که خدا توبه پذیر مهربان است. (حجرات/۱۲)

#طنز_تلخ

☝️ مورد داشتيم طرف سوسيس کالباس نميخورده، میگفته گوشتش مطمئن نيست.

👈 بعد راحت غيبت ميکرده، انگار گوشت میّت مطمئنه.😔😔😔

📢 "زیباترین رژیم، دست کشیدن از خوردنِ گوشت مردم است".
👈 "غیبت نکنیم"

🔹 به خاطر همین بزرگان فرمودند که:
👈 "یکی از مراقباتِ انسان این است که صادرات و واردات دهانش را مراقب باشد".

📢 بیائید در مجلسِ #غیبت، غیبت کنیم (حضور نداشته باشیم).

چرا غیبت⁉️

🔸 هرگاه عیبی در من دیدی
به خودم خبر بده، نه کس دیگه،
چون تغییر اون عیب دست منه..

🔹 کار اوّلت ثواب داره و نصیحت است،
اما گزینه دوم #غیبت حساب میشه و #گناه_کبیره است...

🔸 چرا موقعی که چیز منفی در کسی می‌بینیم، جز خودش همه را خبر دار میکنیم...؟!؟

🔹 نصیحت کن، امّا رسوا نکن...
🔹 سرزنش کن، امّا جریحه‌دار نکن...

🗣 بهشت؛ وعده دور از دسترسی نیست،
اگر بی‌بهانه خوب باشیم...

☝️ یادمان باشد:
روز قیامت نیکی‌هایمان را به محبوبترین فردِ زندگیمان نخواهیم داد،
امّا مجبور می‌شویم نیکی‌هایمان را به کسی بدهیم که از او متنفر بودیم،
کسی که غیبتش را کرده‌ایم.

اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*
@dastangram
#طنز

پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند.
استاد گفت:
دَم آهنگری را بدم.
شاگرد مدتی ایستاده، دم را دمید و خسته شد و گفت:
اوستا اجازه میدی بنشینم و بدمم؟
اوستای آهنگر گفت:
بنشین و بدم.
شاگرد باز مدتی دمید و خسته شد و گفت:
اوستا اجازه میدی پام و دراز کنم و بدمم.
اوستای آهنگر گفت:
پا تو دراز کن و بدم.
بعد از مدتی شاگرد تنبل باز خسته شد؛ گفت:
اوستا اجازه میدی بخوابم و بدمم؟
اوستا گفت:
تو بدم، بمیر و بدم..
@dastangram
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ نامزدش ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﺍﺩ:

ﻣﯿﺎﯼ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ , ﺩﺍﺧﻞ ﻣﯿﺸﯽ ﻣﯿﺮﯼ ﺳﻤﺖ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺩﮐﻤﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻧﻬﻢ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻣﯿﺰﻧﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﻻ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻨﻪ
ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﺩﺭ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ☺️
ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺁﺳﻮﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ
ﺩﺭ ﺑﺰﻧﻢ ؟؟؟🤔


ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ؟؟؟؟
ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ میخوای بیای
ﺩﯾﺪﻧﻢ ؟؟😒😏😡
#طنز
@dastangram
يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی
برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب
بود و مردم هم غريبه توی
خانه‌هاشان راه نمیداند! .

همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا
می گشت ديد مردم به يك خانه
زياد رفت و آمد می كنند ، از کسی
پرسيد اينجا چه خبره ؟

گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه
پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی
نمیزاد! ، ما دنبال دعا نويس می گرديم
از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم

مرد تا اين حرف را شنيد گفت :
بابا دعانويس را خدا براتون رسونده
من بلدم ، هزار جور دعا ميدونم!

فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد
كردند و خرش را به طويله بردند ،
خودش را هم زير كرسی نشاندند ،
بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد ،
مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :

اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا
بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا
را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح
و سالم به دنيا آمد!

از طرفی کلی پول و غذا به او دادند
و بعد از چند روز که هوا خوب شد
راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی
از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری
گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :

خودم بجا ، خرم بجا
ميخوای بزا ، ميخوای نزا ... .
#داستان
#طنز

@dastangram
💎پدری توی بيمارستان نفسهای آخرشو ميكشيد و سه تا پسرهاش بالاي سرش بودند

رو كرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو

رو کرد به پسر دومی گفت : هتل ها هم مال تو.‎به پسر آخرى هم گفت :
عزیزم سوپرماركتها هم مال تو. و از دنيا رفت

سه تا پسر شروع كردن به گريه و زاری

دكتر كه شاهد ماجرا بود گفت:

صبر داشته باشيد. فردا پس فردا سرتون به املاكتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ، ولي هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین؛ و براش فاتحه و خيرات کنین.

سه تا پسر گفتن : کدوم ملک؟کدوم هتل؟ آقاي دکتر ‎پدرمون با نیسان آب معدنی ميفروخت ، کاراشو تقسیم کرد
#طنز
@dastangram
یا رو لکنت زبون داشته به اورژانس زنگ میزنه که بیان جنازه همسایه شون که مرده رو ببرن!

میگه : اااالو اااوورژانس ،این ههههمسایمووون ممممرده! یک آمبولانس میفرررررستین؟!…

یارو اورژانسیه میگه : آدرستون کجاست؟!

طرف تا میاد آدرس رو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!!!!

طرف میگه : منظورتون ظفره ؟

طرف میگه : نننننننـــنه!

اورژانسیه فکر می کنه رفته سرکار می خنده و گوشی رو قطع میکنه!

یه هفته بعد همین اتفاق دوباره میفته بازم طرف میگه : آدرستون کجاست؟

باز زبون بنده خدا بند میاد میگه : ظظظظ!!!!
یارو میگه ظفر؟ میگه: ننننه!

دوباره مامور اورژانس فکر می کنه رفته سرکار گوشی رو قطع میکنه!

یک ماه میگذره،دوباره طرف زنگ می زنه میگه :

اااااووووورژانس، این ههمسایمون مممرده محلللمون بوی گند گررررررفته یک آمبولانس ببفرستیییین!

طرف میگه : آدرستون؟!

باز زبون یارو بند میاد میگه : ظظظظ!!!

اورژانسیه میگه : آقا منظورت ظفره؟!

طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛ آآآآررره ککککثافت کشووووندم آورددددمش ظفرببیییا بببرشش!!!! خخخخخخخخخخخ
#طنز


@dastangram
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
ساختمانهای محکم


باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمی‌آورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شده‌تان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود می‌کنند، چیزی دست‌تان را نگیرد. هرچند وقتی فارغ‌التحصیل می‌شوی و نمره قبولی‌ات را می‌دهند دستت، احساس می‌کنی یک چیزی روی شانه‌ات سنگینی می‌کند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوه‌ای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتی‌ات جا مانده. من هم با همین انگیزه‌ها وارد دانشگاه شدم. مدلش این‌طور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت می‌گرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.

کتابش هم هرچقدر سنگین‌تر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم می‌گرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه می‌رفتم و برای این و آن سری تکان می‌دادم که یک نفر تنه‌اش خورد بهم و جزوه‌هایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشه‌ها نمی‌شود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوه‌ها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که می‌گذشت، کتابِ توی دستم قطورتر می‌شد و به دنبالش شعورم هم بالاتر می‌رفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمی‌کند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. این‌طور وقت‌ها باید با آدم حسابی‌های دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبه‌ها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.

هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از این‌طرف اتاق می‌رفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زده‌ای که دارد سالاد ماکارانی می‌چپاند توی دهانش فقط دیده می‌شد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلی‌ام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.

از فردای آن میهمانی آن‌ها من را هم مثل خودشان مهندس صدا می‌کردند و حتی تعداد بسیاری سوال‌های درسی‌شان را هم می‌پرسیدند.

از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم می‌شد، یه عده بی‌بخار و بی‌توجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمی‌دانند و عین افسرده‌ها سرشان را می‌اندازند پایین و می‌روند سر کلاس و ساکت برمی‌گردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی می‌کنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگ‌ها و گفت‌وگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتی‌ها، خزپارتی‌ها، نمک‌آبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندس‌های واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری می‌کنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی می‌کردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی می‌گذاشتیم و در حالی‌که کمی هم کمرمان را می‌چرخاندیم از دنیای علم می‌گفتیم.

یک‌بار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچه‌ها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یک‌جوری مغزمان را برای دریافت علم باز می‌کند که قطعا می‌توانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همه‌مان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند.

واقعیتش من نمی‌دانستم دروازه‌های علم را که بخواهی باز کنی، این‌قدر دود و بو می‌زند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعال‌تر شده بودیم و استادها می‌گفتند لازم نیست آن‌قدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشم‌های‌مان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمی‌دیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمت‌های تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد.

به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، می‌توانید مثل ما بهترین استفاده‌های علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت می‌کنم، من و هم دوره‌ای‌هایم ساختمان‌هایی برای‌تان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاه‌مان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقف‌هایش دارید این قصه را با خیال راحت می‌خوانید.

خواستم بگویم دل‌تان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمت‌های ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!

#طنز

مونا زارع
💎 پدرم رفتگر بود، یک روز‌ حالش خوب نبود، بهش گفتم بابا امشب‌ لباسات بده من بجای ت میرم، گفت نه پسرم تو امسال کنکور داری، قول بده فقط درستو بخونی تا جای خوب قبول بشی، شرمنده شدم گفتم چشم، لباسش که پوشید از در بیرون بره گفت قول دیگه یی هم بده، گفتم جانم‌ بابا
گفت وقتی من مردم سر‌ خاکم یه بامبو بکار و سنگ قبر هم رو خاکم نذار، این قولها رو بهم بده، گفتم بابا این چه حرفیه؟ گفت فقط قول بده.
گفتم چشم.
بابام رفت و دیگه از اون در تو‌ نیومد و همون روز فوت شد.
من موندم و خودم و خودم.
تو شوک بودم و نا امید.
ولی بهش قول داده بودم و باید بهش عمل می‌کردم، بامبو را همان روز دفنش گذاشتم توی خاکش و سنگ قبر هم براش نگذاشتیم.
تصمیم گرفتم خودم رو جمع کنم و فقط و فقط درس بخونم.
انقدر درس خواندم تا اینکه مهندسی عمران قبول شدم، رفتم دوره‌ی لیسانسم را با معدل ۱۹٫۳۵ تموم شد.
اقدام کردم برای اپلای و‌ بورسیه گرفتن تا ادامه‌ی تحصیلم را در دانشگاه مینایو تو شهر اوهایو ادامه بدم، با توجه به رزومه‌ام و معدل خوبم خیلی سریع دانشگاه پذیرفته شدم
حدود ۹ ماه طول کشید تا کارهام انجام بشه و برم‌.
رفتم آمریکا دوره‌ی ارشدم را در دو سال با معدل A گذراندم و برای دکتری تو رشته‌ی خودم اقدام کردم ، همزمان در یک شرکت معتبر استخدام شده بودم و همه چی داشت خوب پیش می‌رفت که ترامپ رئیس جمهور شد و همه چی بهم ریخت.
سرتان را درد نمیارم در آخر مجبور شدم دست از پا دراز تر برگردم ایران‌.
در راه بازگشت خیلی ناراحت بودم و تنها دلخوشی ام این بود مستقیم برم سر خاک بابام و داستان را بهش بگم و ببگم بعد از ۷ سال هنوز سر قولم هستم و بازم درس می‌خونم و کار می‌کنم‌.
رسیدم تهران، مستقیم ماشین گرفتم رفتم سر خاک بابام و شروع کردم باهاش درد و دل کردن، گفتم، از همه چی گفتم براش، بامبو هنوز اونجا بود نگاهی به بامبو انداختم و آهی از دل کشیدم.
با خودم گفتم یک سیگار بکشم و برم خانه ی مادرم، سیگارم که روشن کردم یکدفعه بابام از زیر خاک اومد بیرون چوب بامبو هم دهانش بود به زور نفس می‌کشید، بامبو رو از دهانش بیرون آورد و سیلی محکمی بهم زد و گفت مطمئن بودم سیگاری می‌شی.
فقط چرا ۷ سال طول کشید؟ کرما نصفمو خوردن؟
#طنز