خانه تسنیم؛ خانه امید را پس بدهید؟!
گاه بیقراری چمدان کوچکم را میبستم و راهی خانه میشدم.
سختی سفر را با فکر نشستن کنار حوض و تماشای ماهیهای بازیگوشاش و رساندن مشتی آب به شمعدانیها تاب میآوردم.
گلاب پاشی حیاط و بوی نم آجرفرشها نفسی تازه به ریههای دودگرفتهام میداد. بوی غلیظ دودبا طعم سرب جایش را به عطر خوش نانوایی همسایه وبنفشههای رنگارنگ میداد.
خودم را به صدای گنجشکهای پرگوی درخت توت میسپردم تا زهرِ صدای دعوای همسایه و بوق ممتد خیابان از یادم برود.
بغض دوری از وطن را بر شانههای کاج میگذاشتم و از بین برگهای سوزنیاش، آسمان آبی و صاف کویر را -که به وسعتِ دل مردمانش است- نگاه میکردم.
راه میرفتم و از پشت شیشههای رنگی لبخندهای زلال مردمانی را میدیدم که به هر غریبهای سلام و محبت تعارف میکردند.
آری من که از خانه و شهر پدری فراری بودم؛
حالا کبوتر جلدی هستم که مشتاقانه به سوی خانه برمیگردم.
تسنیم مرا درخانوادهاش پذیرا شد تا رد نامهربانیها را از شانههایم پاک کند.
بارها با صدای "قدقامت" مسجد، وضوی عشق گرفتیم و قامت به خلوص و صداقت بستیم تا با همشانگی هم نگینی بر انگشتر صد دروازه بسازیم.
بارها قامت خم کردیم تا شهرمان پاکیزه بماند.
بارها لبخند را بر روی لبهای کودکانی نشاندیم که کسی بخاطر نوع فرهنگ و یا نداشتن لباس مناسب نگاهشان نمیکرد.
نگاه مسافرانی که مشتاقانه شهرم را بازدید میکردند و پا به تسنیم میگذاشتند از آن پس دنبال خرید دادچههایی بودند که باچای در حیاط نوش جان کرده بودند.
دور هم جمع میشدیم تا دوستی و درستاندیشی را در کافه کتاب و کافه خرد بیاموزیم.
من آرامش گمشدهام را در انرژیهای مثبت زنان و مردانی یافتم که کمر همت بسته بودند تا یکبار دیگر شهر صد دروازه را احیا کنند.
تسنیم برای من یک اسم نیست، نهالی از محبت و انسانیت و فرهنگ واقعی است.
آجر به آجرش را با عشق بنا نهادهاند تا تاریخ بدرستی قضاوتشان کند.
حالا قرار است خانهام را بگیرند تا بجای دور هم نشستن در کنار حوض...
بدون تسنیم به کجا پناه ببریم؟ به کافه ها؟!
من بدون تسنیم در شهرم غریبم.
#من_یک_تسنیمی_هستم
#دلنوشته
لیلا امین زاده
گاه بیقراری چمدان کوچکم را میبستم و راهی خانه میشدم.
سختی سفر را با فکر نشستن کنار حوض و تماشای ماهیهای بازیگوشاش و رساندن مشتی آب به شمعدانیها تاب میآوردم.
گلاب پاشی حیاط و بوی نم آجرفرشها نفسی تازه به ریههای دودگرفتهام میداد. بوی غلیظ دودبا طعم سرب جایش را به عطر خوش نانوایی همسایه وبنفشههای رنگارنگ میداد.
خودم را به صدای گنجشکهای پرگوی درخت توت میسپردم تا زهرِ صدای دعوای همسایه و بوق ممتد خیابان از یادم برود.
بغض دوری از وطن را بر شانههای کاج میگذاشتم و از بین برگهای سوزنیاش، آسمان آبی و صاف کویر را -که به وسعتِ دل مردمانش است- نگاه میکردم.
راه میرفتم و از پشت شیشههای رنگی لبخندهای زلال مردمانی را میدیدم که به هر غریبهای سلام و محبت تعارف میکردند.
آری من که از خانه و شهر پدری فراری بودم؛
حالا کبوتر جلدی هستم که مشتاقانه به سوی خانه برمیگردم.
تسنیم مرا درخانوادهاش پذیرا شد تا رد نامهربانیها را از شانههایم پاک کند.
بارها با صدای "قدقامت" مسجد، وضوی عشق گرفتیم و قامت به خلوص و صداقت بستیم تا با همشانگی هم نگینی بر انگشتر صد دروازه بسازیم.
بارها قامت خم کردیم تا شهرمان پاکیزه بماند.
بارها لبخند را بر روی لبهای کودکانی نشاندیم که کسی بخاطر نوع فرهنگ و یا نداشتن لباس مناسب نگاهشان نمیکرد.
نگاه مسافرانی که مشتاقانه شهرم را بازدید میکردند و پا به تسنیم میگذاشتند از آن پس دنبال خرید دادچههایی بودند که باچای در حیاط نوش جان کرده بودند.
دور هم جمع میشدیم تا دوستی و درستاندیشی را در کافه کتاب و کافه خرد بیاموزیم.
من آرامش گمشدهام را در انرژیهای مثبت زنان و مردانی یافتم که کمر همت بسته بودند تا یکبار دیگر شهر صد دروازه را احیا کنند.
تسنیم برای من یک اسم نیست، نهالی از محبت و انسانیت و فرهنگ واقعی است.
آجر به آجرش را با عشق بنا نهادهاند تا تاریخ بدرستی قضاوتشان کند.
حالا قرار است خانهام را بگیرند تا بجای دور هم نشستن در کنار حوض...
بدون تسنیم به کجا پناه ببریم؟ به کافه ها؟!
من بدون تسنیم در شهرم غریبم.
#من_یک_تسنیمی_هستم
#دلنوشته
لیلا امین زاده