چپُقلوئي ها
80 subscribers
13.4K photos
1.58K videos
258 files
413 links
کانال مَردُمِیِ چپقلوئي ها 🌴🌴🌴
این روستا در ۹۵کیلومتری ساوه قرار گرفته...
وَ حدود ۱۰۵ کیلومتر با شهرستان همدان فاصله دارد.


ارتباط با ادمین👈 👇👇👇👇👇
@Mortezaghizildagh
Download Telegram
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۱۰ )


میرزا عمو مشک آب بدست به حبیب و کربلایی نزدیک شد،
پیاله ای پر از آب کرد و به دست کربلایی داد.
کربلایی آب را گرفت و گفت ،خدا مرادت را بدهد میرزا عمو
آب نطلبیده مراد است.
کربلایی آب را به حبیب تعارف کرد ،حبیب گفت شما بفرما گلویت را تازه کن.
کربلایی آب را سر کشید و پیاله را دست
میرزا عمو داد.
میرزا عمو پیاله ای پر کرد و به حبیب تعارف کرد.
حبیب آب را از دست میرزا عمو گرفت و سر کشید و روی زانوی کربلایی زد که بگو...
کربلایی گفت ،
بالاخره به عمارت و باغ خرابه رسیدیم.
وارد خرابه شدیم.
چهار چشمی همه جا را گشتیم.
فتح الله حواس جمعی داشت.
پای درخت خشکی ایستاد و درخت را بر انداز کرد و گفت شکستگی این شاخه تازه است!
کسی اینجا بوده!
خم شد و با پایش خاک پای درخت را پس و پیش کرد و گفت گمانم درسته رسول،
خان با اسبش اینجا بوده.
حالا برویم پیشتر تا ببینیم چه دستگیرمان می شود.

وارد عمارت خرابه شدند.
در گوشه اتاق اجاقی بود که حواس فتح الله را جمع خودش کرد.
فتح الله با چوبی که در دستش بود خاکه های داخل اجاق را بهم زد و بعد دستی به دوده های اجاق کشید و
گفت پیش از تیفون دودی از دل این اجاق به هوا رفته است.
این یعنی کسی اینجا بوده است ...
فتح الله به کف زمین خیره شد، قدری این طرف آن طرف رفت. همه جای عمارت خرابه را با دقت گشت !
حتی توی پستوها و دولابها را.
گفتم فتح الله ما دنبال خان می گردیم.
شما دنبال چی می گردی؟
فتح الله در حالیکه بطرف سرداب میرفت ،گفت فعلا با من بیا....
انگار متوجه چیزی شده بود.
به دنبالش رفتم.
پله های سردابه خراب شده بود.
فتح الله روی سراشیبی لغزان لغزان پایین رفت.
گفتم آخر اینجا دنبال چه میگردی.
گفت صبرت برسد.
فتح الله رفت پایین توی سردابه.
قدری طول کشید و صدایی نیامد.
صدایش کردم.
گفت بیا پایین رسول...
گفتم چیزی پیدا کردی ، گفت تو بیا پایین.
منهم کش کش کنان از پله های خرابه پایین رفتم.
فتح الله گفت بیا اینجا رسول...
گوشه سرداب ،پرگه ای بود که خراب شده و کف پرگه را کنده بودند.
خاکش تازه بود.
فتح الله گفت زود باش رسول...
مشعلی درست کن.
همیشه کبریت توی کیسم بود.
از توی خاک و خل کف سردابه،کهنه و چوبی پیدا کردم و مشعل درست کردم.
سردابه روشن شد.
فتح الله خم شد و به خاکها خیره شد.
انگار چیز تازه ای دستگیرش شده باشد مشتی خاک را برداشت و بو کرد و بعد گفت رسول بیا جلوتر.
بیا نگاه کن...
خاک بوی خون میداد.
چیزی از دل زمین بیرون آمده و فتنه شده بود.
فتح الله گفت بوی ناخوشی می آید .
دست شیطان در کار است.
گناه از باد نیست...



#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۱۱ )


رنگ به روی حبیب نمانده بود .
گویی که الان میان واقعه باشد.
میرزا عمو کار را رها کرده و کنار حبیب نشسته و حواسش به حبیب و احوال حبیب بود.
پیاله آبی دست حبیب داد و گفت ، خان بهتر نیست بقیه اش را بعدا بشنوید؟
حبیب گفت نه میرزا عمو .
وقتش همین حالاست همینجا.
بگو کربلایی...
بگو که دیگر دلم طاقت ندارد.
کربلایی آب دهانش را فرو داد و گفت:

فتح الله همه جای سرداب را خوب گشت ،بلکه چیزی دستگیرش شود.
اما چیزی که می خواست دستگیرش نشد .
گفت برویم بالا رسول .
باید همه جای این خرابه را خوب بگردیم .
چهار چنگولی سرازیری سرداب را بالا آمدیم.
دوری در پشت باغ زدیم.
دیوار سمت باد فرو ریخته بود و در و پیکری بجا نمانده بود.
خبری هم از اسب خان یا خودش نبود.
هزار تا فکر مثل خوره به جانم افتاده بود.
گوشه ای خودم را رها کردم.
فتح الله که خونش به جوش آمده بود گفت پاشو مرد...
حالا چه وقت وا دادنست؟
باید جَلدی برویم و خان را خبر کنیم .
اینجا خون شده است.
باید بفهمیم به سر خان چه آمده است.
سوار بر قاطرهایمان شدیم و به تاخت به سمت آبادی برگشتیم.
توی راه به آدمهای خان بر خوردیم.
سراغ خان را گرفتیم.
گفتند لطف الله خان برادر حسام خان از سمت دولت آدم آورده .
خان هم توی آبادی پیش آدمهای دولت است.
خودمان را به ده و عمارت خان رساندیم و یکراست رفتیم پیش خان.
خان از حال و روزمان فهمید که خبری آورده ایم.
حرفمان را پیش خان زدیم ،
آدمهای دولت سَوا سَوا از ما استنطاق کردند و عرایضمان را نوشتند .
و بعد گفتند که باید با ما بیایید.
با آدمهای دولت و رشید خان و برادر حسام خان راهی خرابه شدیم.
آنها همه جا را گشتند.
سردابه و پرگه خرابه و خاک خون خورده و همه چیز را دیدند.
از ما دو نفر چیزهایی پرسیدند،
که آخرین بار کی به خرابه آمده ایم و
چه وقتی آمدن خان را دیده ایم و چه کسانی را با او دیده ایم.
ما هم گفتیم که سالهاست طرف خرابه نرفته ایم.
من گفتم که صبح زود قبل از رفتن خان دیدم غریبی به آن سمت
می رفت.
هرچه پرسیدند توی کاغذهایشان نوشتند.
هر کسی ظنی داشت.
پیش از اینکه پای ما به خرابه برسد،
گمان میرفت خان اسیر گردباد شده باشد اما حالا گمان میرفت کسی بلایی سر خان آورده باشد.
هر چه بوده این واقعه پیش از تیفون بوده و گرنه ردی از اسب ها و یا آدمها بجا می ماند.
گمان آدمهای دولت بر این بود که کسی از گنجی که در سرداب بوده خبر داشته و برای بردن آن می آید و بین او و ارباب جنگ میشود.
و به احتمال قوی آن غریبه که غریب هم نبوده بلائی به سر خان می آورد و
می گریزد.
پس باید جایی همین اطراف اثری از خان پیدا شود.
چون آدم زخمی نمی تواند زیاد دور شود!
پس باید پی او بگردیم.
به امید زنده بودن خان وجب به وجب صحرا را گشتیم...
فتح الله میگفت در مسیر باد پیش برویم.
گمانش این بود که خان زخمی شده و خواسته خود را به ده برساند در چنگ تیفون گرفتار شده.
ما از سمت باغ رد گردباد را گرفتیم و پیش رفتیم .
یک امنیه و آدم خان هم با ما بود .
انگار به خود ما هم مشکوک باشند.
سگها پیشتر از ما می رفتند .
رسیدیم به رودخانه ...

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۲ )


تُرتُری کنان ،سینه کش رودخانه را پایین آمدیم.
حس غریبی ما را واداشت که رودخانه را بگردیم.
ساعتی رودخانه را در مسیر باد یالا پایین کردیم.
چیزی دستگیرمان نشد
قصد بالا رفتن از رودخانه را داشتیم که صدای سگها بلند شد.
سگها چیزی پیدا کرده بودند.
به سمت آنها رفتیم.
سگها درست فهمیده بودند.
سگ صاحب خود را از بویش می شناسد حتی اگر رویش نامعلوم باشد.

بغض حبیب در گلویش شکست و گفت...
پدرم...
پدرم زنده بود کربلایی؟
کربلایی ساکت شد و اشک صورتش را پوشاند.
آهی عجیب سوزناک از دل حبیب برآمد.
میرزا شانه حبیب را گرفت و گفت نگفتم بس است ؟
هر سه مرد گریستند....
حبیب سر به ناله برداشت...
آخر ای بیابان ...
تو با بخت من چه شومیها که نکردی...
بگو کربلایی...
بگو بر سر پدرم چه آمده بود؟
کربلایی گفت ؛خان دُمرو افتاده بود.
مثل این بود که از تیفون جان به در برده و تقلا کرده باشد از سینه رودخانه بالا بیاید.اما زورش نرسیده بود.

سر و صورتش را خاک و خون پوشانده بود...
اگر زخمی نبود حتما خودش را نجات میداد....
باد و بلا دست بهم کرده و امانش ندادند.
کربلایی ساکت شد...
حبیب گریست و گریست...
آرام که شد دوباره گفت بگو کربلایی ...
بعد چه شد ، چه کسی این بلا را سر پدرم آورده بود؟

کربلایی با صدای شکسته در گلو گفت ،
جانم تمام شد خان...
دم غروب بود که بدن بیجان خان را به ده آوردیم .
فردا روز آدمهای دولت حکم دادند برای دفن.
لطف الله خان عموی شما گفت میخواهم برادرم را در خاک خودش دفن کنم و بدن بیجان خان را با خوش برد.
دولتی ها قول دادند قاتل را پیدا کنند.
رشید خان و لطف الله خان خیلی پیگیر شدند اما هیچ معلوم نشد که آن روز چه بر سر خان آمد.
همه جا پیچید باد سیاه خان را کشت.
مادرت بعد از آن ، روزگار نداشت.
از غصه مادرت خان هم به مرض سواره مرد .
بعد از مرگ رشید خان، مادرت از ولایت دل کند و آمد در خاک پدرت منزل کرد.
بعدها گفتند خون دست و پای قاتل را گرفته و پیش از مرگش زبان به اقرار باز کرده و بستگانش پی حلالی آمده اند پیش لطف الله خان.

اما لطف الله خان هیچ پس نگفت و هیچکس نفهمید قاتل کی بوده است!

کربلایی حرفش را تمام کرد و در سکوتی غریب فرو رفت...
میرزا عمو گفت حبیب خان جگر خودت و ما را واسو واسو کردی .
آخر چه فایده از این دانستن جز خون جگر؟
حبیب روبه میرزا عمو کرد و گفت چه فایده داشت ندانستنم؟
حالا بگو آیا شما میدانی آن قاتل نامرد که بود؟
میرزا عمو گفت قسمی که با هم نداریم حبیب خان.
فقط خان عمو میداند و بس.
حالا برخیز شب شد
باید برویم ده.
ما هیچ...
مثل اینکه از یاد برده ای ،سر و همسر داری ؟
الان راه بیفتیم آخر شب می رسیم سن سن.
حبیب تاملی کرد و گفت باشد میرزا عمو.
میرزا عمو گفت من یک چایی روبراه کنم تا همسفرها بارشان را میبندند یک پیاله چای بخورند و راهی شویم.
میرزا عمو به همسفرها ندای رفتن داد.
پشته ها را جمع کردند و سیبه ها را با طناب بستند و روی مالها انداختند.
چایی مهیا شده بود.
همسفران پیاله ای چای خورده و جانی تازه کردند و عزم راه کردند.
بغض غریبی سینه حبیب را به درد می آورد...
فکر اینکه غروبی در این صحرا باد و بلا دست بهم دادند و پدرش را غریبانه از پا انداختند جگرش را می سوزاند.
گویی از همه سمت صحرا ناله پدرش را می شنید که کمک می طلبید و تشنه جان می داد.
هیبتی سنگین صحرا را در بر گرفته بود. حبیب آن حبیب شوخ سر صبح نبود.
هیچکس هیچ نمی گفت. تنها صدای زنگ قاطرها بود که سکوت صحرا را
می شکست...
گویی که وحشت روز واقعه بیدار شده بود...!

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۳ )


قافله کوچک به دو راهی رسید.
کربلایی می بایست در این جا خدا حافظی کند و به قلعه برگردد .
گرچه عمر آشنایی حبیب و کربلایی به یک شبانه روز هم نمی رسید ،اما کربلایی در دل حبیب جای بزرگی برای خود باز کرده بود.
حبیب آرزو می کرد که ای کاش میتوانست تمام آنچه را که کربلایی از پدرش دیده و شنیده و یادش را در دل دارد ،از دل او بگیرد و در دل خودش جمع کند.و با یاد آوری آنها پدرش را احساس کند.
عاقبت هنگام خدا حافظی رسید...
حبیب جوری کربلایی را بغل کرد که انگار بوی پدر را از او می شنود.
اشک در چشمان دو مرد حلقه زده بود!
میرزا عمو و بقیه هم با کربلایی خدا حافظی کردند و هر یک به راه خود رفتند.
قافله یک کول تا وقت اذان راه آمد.
نماز را بین راه خواندند و باز راهی شدند.
قصد میرزا عمو این بود که شب را در سن سن سَر کنند.
پاس اول شب گذشته بود که قافله به سن سن رسید.
صدای شادی از همان ابتدای ده به گوش می رسید .
انگار عروسی بود.
مسافران وارد ده شدند .
در راه با دو سه نفر سلام و احوالپرسی کردند.
یکی از اهالی میرزا عمو را شناخت و
خیلی زود خبر ورود آنها را به گوش اهالی و کدخدای ده رساند.
چند نفر از همولایتی های قدیمی که ساکن سن سن بودند به استقبالشان آمدند.
مشهدی صفر که از فامیل های دور مه لقا بود و امشب عروسی دخترش بود آدم فرستاده بود که میرزا عمو و همراهانش را به خانه بیاورند.
کدخدا هم حرمت گرفت و کسی را فرستاد تا آنها را به منزل دعوت کند.
میرزا عمو مانده بود کجا برود که پسندیده تر باشد و کسی را هم نرنجاند.
نه می شد پیغام کدخدا را کوچک بشمارد و نه دلش می آمد که روی مشهدی صفر را زمین بیندازد.
قدری سبک سنگین کرد و به کدخدا پیغام فرستاد، امر شما به دیده قبول، اجازه بفرمائید رفقا را جایی سکنی بدهیم برای دیده بوسی خدمت میرسم .

میرزا عمو صلاح را در این دید که به سرای مشهدی صفر بروند و گرد راه را از سر و روی گرفته و شب را در عروسی باشند بلکی حبیب هم از آن حال و هوای غمزده بیرون بیاید.

همسفران با رای میرزا عمو موافق بودند.
همگی به منزل مشهدی صفر رفتند.
مشهدی صفر پیشواز آمد و خوشوا خوشامد کرد و با میرزا عمو دیده بوسی کردند.
مشهدی با دیدن حبیب قدری در او حیران شد و بعد برایش بغل وا کرد .
حبیب را در بغل گرفت و پیشانی حبیب را بوسید و گفت چه مبارک شبی است امشب ، و اشک شوق در چشمانش نشست.
میرزا عمو و همراهان مال هایشان را به طویله بردند و بار از مال برداشتند .
سر و رویی شستند و رختشان را تکاندند و به اتاق مهمان خوان راهنمایی شدند.
اهل مجلس همه به حرمت آنها پا شدند و حال و احوال کردند.
کدخدا هم توی عروسی بود و میرزا عمو و حبیب را دعوت کرد بالای مجلس تا کنار او بنشینند.
مشهدی صفر مشغول پذیرایی از مهمان های تازه وارد شد.
کدخدا با میرزا عمو و حبیب سر صحبت باز کرد .
میرزا عمو سعی داشت بیشتر هم کلام کدخدا باشد تا بلکه حبیب دل به حال و هوای عروسی بدهد.
تدبیر میرزا عمو بجا بود و خواه ناخواه دل حبیب رفت در هوای دلدار ...


#مادر _دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۴ )

مردان خسته ای که ساعتی پیش ، مفتون هیبت صحرا و محزون از غربت غروب بودند اکنون غرق در حال و هوای خوش عروسی بودند.
آواز خوش کاکا ، غم را از جان و دل آنها
می تکاند و طعم شادی را به دلها
می چشاند.
کاکا با سبیلهای تاب داده پیش روی داماد می چرخید و با دستمالی که در دست داشت می رقصید و اشعاری موزون میخواند و اهل مجلس سر هر بند با او همراهی میکردند.
از فراشاست جارو
از علافاست پارو
از بقالاست شیره
از عطاراست زیره
جارو و پارو و شیره و زیره، زی پمبه

مرد غریبم زی پمبه
از راه رسیدم زی پمبه

از بناهاست زَنبه
از حلاجاست پنبه
از نجاراست رنده
از بچه هاست خنده
زنبه و پنبه و رنده و خنده زی پمبه

مرد غریبم زی پمبه
از راه رسیدم زی پمبه....

اهل مجلس به رقص و شادی سرگرم بودند و
کدخدا همچنان با میرزا عمو گرم اختلاط .
همسفران هم هر کدام آشنایی پیدا کرده و سرگرم بودند.
در دل حبیب غوغایی بود.
امروز برایش حکایت آفتاب و سایه بود.
به یاد حرف مادر افتاده بود ،که به او گفته بود حکایت روزگار و عمر آدم مثل آفتاب و سایه است،
یک سمت زندگی آفتاب و یک سمتش سایه است.
باید بلد باشی کی از آفتاب به سایه پناه ببری و کی از سایه به آفتاب.
آفتابی که صبح هست شب نبست.
صبح یک رنگ است و شب رنگی دیگر.
حکایت آفتاب و سایه ، روز حبیب بود که به غم گذشت و شبش که به عروسی می گذشت و یاد عروسی و مادر را در دلش تازه میکرد.
ای کاش این یاد بی تلخیِ فراق مادر بود.

کاکا نواخت و خواند و رقصید تا خسته شد .
سکوت کاکا نشانه پایان مجلس بود.
وقت شام بود. سفره شید شد و مهمانها پذیرایی شدند و رفتند.
کدخدا بر خواست که به خانه برود و از میرزا عمو خواست که مهمان او باشند.
میرزا عمو گفت که اصل دیدار بود که انجام شد و چون میخواهند صبح زود حرکت کنند بهتر است همینجا بمانند.
کدخدا اصرار کرد و گفت بدون میرزا عمو به خانه نخواهد رفت و چون مشهدی صفر درگیر عروسی است بهتر این است که به خانه آنها بروند.
از میرزا عمو و مشهدی صفر امتناع و از کدخدا اصرار..‌.
آخر الامر کدخدا حرفش را به کرسی نشاند و میرزا عمو را راضی به رفتن کرد.
کدخدا به مجلس زنانه پیغام فرستاد و اهل و عیالش را برای رفتن خبر کرد و با
میرزا عمو و همراهان راهی خانه شدند.
مردها در پیش و زنها پشت سرشان راه افتادند.
خانه کدخدا نزدیک بود و خیلی زود به خانه رسیدند.
با افتادن چفت در ،رخساره خاتون که چشم به راه آمدن اهل خانه بود از چشم براهی در آمد.
اتاق رخساره خاتون آخر دالان و ابتدای ایوان بود.
رخساره زنی جا افتاده و دانا و هنرمند ولی تنها بود که همسر جوان کدخدا او را برای موانست پیش خودش آورده بود تا در نگهداری و تعلیم دخترهایش کمک حال باشد.
کدخدا و مهمانها وارد خانه شدند.
رخساره سوی چراغ را کم کرد که بخوابد ولی دانست که بخاطر مهمانها باید به کمک سلطنت خانم همسر کدخدا برود .

مهمانها که از دالان گذشتند سلطنت خانم به در اتاق رخساره زد و گفت بیداری خاتون؟
رخساره که منتظر بود در را گشود و گفت بله خانم‌.
سلطنت خانم گفت ،خاتون جان بی زحمت بیا اتاق مهمانخوان را گرم کن از نوشاباد مهمان آمده .
رخساره خاتون مکثی کرد و پرسید از نوشاباد؟
حالا کی هست خانم بزرگ؟
سلطنت خانم گفت میگویند قوم و خویش حسام خان خدا بیامرز هستند.
جلدی باش بیا...

سلطنت خانم انگشت به دهان گفت عجب همچین شبی فامیل حسام خان اینجا چه می کنند!

به گمانم خوابم تعبیر شد!


#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۵ )


رخساره خاتون زلفش را که از گوشه چارقد بیرون زده بود زیر چارقد کرد و دستی به پیراهن چین دارش کشید و در حالیکه گوشه های چادر را پشت کمرش می بست از اتاق بیرون آمد و راهی اتاق مهمان خوان شد.
تا رخساره خاتون اتاق مهمان خوان را روبراه کند ، کدخدا مهمانها را به اتاق دیوان برد .
رخساره خاتون فرزی برای مهمانها کرسی را آتش کرد و به کدخدا خبر داد که اتاق حاضر است.
میرزا عمو که اسم رخساره خاتون به گوشش خورده بود رفت توی فکر اما پیش کدخدا حرفی نزد .
مهمانها شب راحتی را سپری کردند.
حتی حبیب از خستگی دل به خواب داد.
خوابی که سبز بود از خیال ماهرخ و مادرش مه لقا...
در خوابِ حبیب ،اوقات به خوشی
می گذشت ،ولی حیف که این خوشی مثل برفی در آفتاب، زود تمام شد.
شب گذشت و روز تازه از راه رسید .
مهمانان به آوازِ خروس خانه بیدار شدند و قصد نماز کردند.
کدخدا بیدار بود و شاگرد خانه را فرستاد تا در خدمت مهمانها باشد.
رخساره تمام شب را از فکر و خیال بیدار مانده بود.
دم صبحی با مهیا کردن چای و صبحانه خودش را سرگرم کرده بود.
آفتاب زده و نزده صبحانه مهمانها را توی مجمعه چیده بود و منتظر بود تا اینکه کدخدا شاگرد خانه را فرستاد پی صبحانه.
سر صبحانه کدخدا به میرزا عمو و مهمانها گفت بفرمایید ، هرکس کمِ خودش بگذارد مغموم خواهد شد .
میرزا عمو گفت کدخدا با یک پوسته شکم که نمیتوانیم هر چه توی سفره هست بخوریم حالا بگو چرا مغموم میشویم؟
کدخدا گفت چون این ارده و کره و پنیر پرورده فقط اینجا پیدا میشود.

میرزا عمو که تازه لقمه ای به دهان گذاشته ،سرفه ای کرد و لقمه در گلویش پرید.
کدخدا خنده ای کرد و گفت ،نگفتم که خودتان را خفه کنید میرزا عمو.‌‌..
حبیب دستی به پشت میرزا عمو زد و پیاله ای آب دستش داد.
میرزا عمو لقمه را جَواند و نفس عمیقی کشید و آب را از دست حبیب گرفت و خورد .
حبیب گفت میرزا عمو نزدیک بود ما را بیچاره کنی هااا....
مهمانها با خنده و شادی صبحانه را نوش جان کردند و سفره جمع شد .
و اما در اندرونی خانه خبرها بود .
سلطنت خانم که دیشب با میرزا عمو و حبیب خان احوالپرسی کرده بود ،حکایت مهمانها را تمام و کمال از زیر زبان کدخدا بیرون کشیده بود و سر صبح برای رخساره خاتون تعریف کرده بود .
رخساره خاتون با شنیدن نام حبیب قرار از دلش رفته و می خواست هر طور شده روی حبیب را ببیند و صدایش را بشنود.
سلطنت خانم که از اصرار رخساره خاتون حیران شده بود گفت خاتون میتوانی بروی بالاخانه جوری که دیده نشوید، وقتی آنها میخواهند بروند تماشایشان کنی .
رخساره خاتون گفت ...
نه من باید حبیب پسر مه لقا را از نزدیک ببینم خانم جان!
سلطنت خانم گفت آخر من چه بگویم به کدخدا که حبیب را بیاورد به شما نشان بدهد؟
رخساره خاتون گفت آری همین را بگو...
حبیب انگار فرزند نداشته من است
و آنوقت اشک از چشمانش جاری شد..‌

زنها مشغول حرف زدن بودند که صدای یا الله گفتن کدخدا بلند شد ...
سلطنت خانم گفت بفرمائید کدخدا ،چیزی می خواستید؟
کدخدا گفت میرزا عمو میخاهد خدا حافظی کند بیا سوی ایوان.
سلطنت خانم گفت صبر کنید با رخساره خاتون می آییم
میخواهد حبیب خان را ببیند!
کدخدا گفت برای چه؟
رخساره خاتون گفت کدخدا ،حبیب خان با پسر من همشیر بودند.
کدخدا که گیج شده بود با حیرانی گفت: عجب حکایتی...
به او مادر نماند به شما فرزند!
تا بحال نگفته بودید!
خوب بیایید...
بیایید حبیب خان را ببینید !

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۶ )


میرزا عمو و حبیب منتظر بودند کدخدا بیاید و خدا حافظی کنند و با همراهان به خانه مشهدی صفر برگردند .
کدخدا که رفته بود عیالش را خبر کند با حالی حیران برگشت پیش میرزا عمو و حبیب و گفت :
عرضی دارم خدمت شما میرزا عمو ، اگر زحمتی نیست شما و حبیب خان چند قدم با من بیایید تا ایوان اندرونی.
کسی میخواهد حبیب خان را ببیند. .
حبیب که ماتش برده بود گفت چیزی شده کدخدا ؟
کدخدا گفت خیر است، با من بیایید...
میرزا عمو نگاهی به حبیب کرد و گفت برویم حرف کدخدا بی علت نیست .

حبیب و میرزا عمو از پی کدخدا آمدند و دَم دالان اندرونی ایستادند.
کدخدا عیالش را به نام بچه ها صدا زد و گفت بی زحمت بیایید...

عیال کدخدا با لباسی محجوب و موقر و رخساره خاتون به شکل و شمایلی با نجابت در چشم حبیب خان و میرزا عمو رخ نمودند.

حبیب در حالیکه با نجابت چشم به زمین دوخته بود سلام کرد .
سلام هیجان زده میرزا عمو ، سلام حبیب را در خود محو کرد..‌.!
سلطنت خانم جواب داد علیک سلام به شما ،خوش آمدید...
و بعد خطاب به حبیب گفت ،
خانزاده شما هستید ،حبیب خان پسر مه لقا؟
حبیب گفت بله خانم...
شرمنده ایم از روی شما که باعث زحمت شدیم ،
شما مادرم را می شناختید؟
در این وقت رخساره خاتون اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
مادرت را از من بپرس پسرم...

حبیب با شنیدن کلمه پسرم زیر و رو شد...
ناخود آگاه نگاهش را به سوی رخساره خاتون انداخت و گفت ؛
خاتون چه چیزی میدانید شما از مادر من ؟
رخساره خاتون گفت بسیار میدانم پسرم...
هم از شما هم از مادر شما.
به این نشان که بین انگشتان پای چپ شما یک خال سیاه دارد!
و همین خال در میان انگشتان پای مادر شما هم بود!
حالا رضا بدهید که به شما بگویم، پسرم...
حبیب گیج شده بود
مانده بود چه بگوید!
نمی خواست کسی جز مه لقا به او بگوید پسرم ،
اما در این غربت ابدی بی مادری ، از لحن خاتون بوی مادر می آمد !
و این نشانی را هیچکس تابحال نفهمیده بود!
حبیب آرام آرام لب جنباند و گفت رضا دادم خاتون...
بگوئید هر چه میدانید.
رخساره خاتون گفت ،خان زاده اگر عمرِ پسر من به دنیا بود ، الان همشیره شما بود.
دل حبیب ، به حالی ناشناخته دچار شد.

در لحظه ای ناگهان می بایست یک عمر خاطره را زیر و رو کند تا ببیند آیا مادر از چنین برادری با او حرفی زده است؟

حبیب بود و نبود....
سرش توی دلش بود و جانش جلوی چشم حاضران.
یک دفعه دلش چیزی به چنگ آورد....
یک خاطره مبهم...
مادر چیزی برای او گفته بود!
اما او هیچوقت پی این حرف را نگرفته بود!
آخر وقتی مادر هست ،کسی سراغ بوی مادر را از دایه نمی گیرد!
اما حالا ...
حتی اگر باد از جایی دور دستمالی از دست مادر را برایش می آورد دوایِ دل بی قرار می کرد!
حبیب پستوهای دلش را گشت و از عمق دل با دست پر برگشت!
او چیزی را به یاد آورده بود!

تقدیر چه بازیها برای او در آستین داشت!


#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۷ )

حبیب مقابل کسی ایستاده بود که در حق او مادری کرده بود و او را از شیره جان نوشانده بود.
دلی مثل دل حبیب مگر میشد که نلرزد پیش پای کسی که مثل مادر روزگاری او را در آغوش گرفته بود؟

محبت کار خودش را کرد و جان و روح حبیب را بفرمان خود در آورد...
چشمان حبیب رفت پی نگاه رخساره خاتون...
نگاه حبیب با شرمی تمام و دردی تمامتر در نگاه رخساره خاتون گره خورد...

چه حالی می گذرد بر دلی که بوی یوسف را از پیراهن بشنود ولی دستش به بوییدن پیراهن هم نرسد؟
حبیب بی اختیار پیش پای رخساره خاتون زانو زد و اشک از چشمانش جاری شد...
حال رخساره خاتون هم کم از حال حبیب نبود...
یکی مادر گم کرده بود و یکی فرزند...
رخساره خاتون دلش میخواست دستان حبیب را بگیرد و اشکهایش را پاک کند اما این خلاف رسم آن دیار بود !
رخساره خاتون بغضش را شکست و با صدای لرزان در حالیکه پهنای صورتش از اشک خیس شده بود به حبیب گفت :
پاشو پسرم...
پاشو ...گریه نکن...

چشم همه از تماشای بازی روزگار گریان بود.
میرزا عمو سکوت را تاب نیاورد و روبه کدخدا گفت ،
دم رفتن این چه بندی بود که به پای دل ما بستی کدخدا؟
کدخدا بغضش را فرو خورد و صدایش را صاف کرد و گفت ،
این کار ،زد و بندِ خداست نه من، میرزا عمو ...
خدا خودش این دیدار را صورت داده و حتما حکمتی دارد.
میرزا عمو سری تکان داد و آهی از دل کشید و گفت امان از وقتی که خدا مصلحت و حکمتش را جاری میکند.

همسفران منتظر بودند و به ناچار حبیب و میرزا عمو باید خدا حافظی می کردند.
پایِ دل در گل مانده بود ،
دل حبیب و خاتون و شاید میرزا عمو به این خدا حافظی زود هنگام رضایت نمی داد ،
اما رفتنی باید می رفت.

حبیب مانده بود چه بگوید ...‌
دلش نمی خواست دایه و سایه مادر را ترک کند.
قدری با دلش کلنجار رفت و بالاخره زبان باز کرد و گفت:
کدخدا شما محبت را در حق ما تمام کردید.
باید به منزل ما بیایید تا گوشه ای از زحمت های شما را جبران کنیم.
محرم نزدیک است .
دو هفته دیگر ، خان عمو حلیم نذری
می پزد.
قدم رنجه کرده با اهل و عیال و رخساره خاتون قدم به چشم ما بگذارید و چند وقتی مهمان ما باشید.
کدخدا گفت ،شما که گیوه هایتان را در نیاورده ،ور کشیدید برای رفتن ،
چه زحمتی و چه دعوتی؟
میرزا عمو گفت ،ما همسفر داریم و جبر رفتن بر سر ماست و گرنه می ماندیم کدخدا.
تا دو هفته دیگر ما چشم به راه شماییم.

کدخدا گفت ،والله با این عذر و بهانه های مقبولتان من چه بگویم ، حالا تا دو هفته دیگر ،ببینیم روزگار چه رنگی وَر می کند.
قسمت شد خدمت می رسیم.
سلام و دعای ما را به لطف الله خان برسانید.
حبیب گفت ،بزرگواری شما را می رسانیم کدخدا یادتان باشد وعده کردیم ، ما چشم به راه شما خواهیم بود.

میرزا عمو و حبیب ،یکی یکی با کدخدا دیده بوسی کرده و از اهل منزل حافظی کردند و با همسفران راهی خانه مشهدی صفر شدند.

آنها رفتند اما دلها جا ماندند در پیش هم...

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۸ )


سخت است که جان اجبار به رفتن داشته باشد و دل میل ماندن...
حبیب و میرزا عمو از خانه کدخدا رفتند بی آنکه دل را با خود ببرند .
مشهدی صفر منتظر بود.
از صبح زود اسب و الاغ مسافران را آب و علوفه داده بود .
میدانست که وقتی حبیب و میرزا عمو بیایند ،بیش از یک‌ خدا حافظی در منزل او نخواهند ماند.
انتظار مشهدی صفر به زودی سر آمد و حبیب و میرزا عمو بر آستان در ایستاده و دق الباب کردند.
در خانه باز بود.
این رسم روستا بود که از صبح سحر در خانه هایشان به روی هم باز باشد.
بخصوص در این صبح که خانه مشهدی صفر پر از مهمان بود.
مشهدی صفر همزمان که با صدای بلند جواب میداد بفرمائید ،خوش آمدید ،خود را به در خانه رساند و با سلام و علیک گرمی میرزا عمو و حبیب و همراهانشان را به داخل خانه و صبحانه دعوت کرد .
میرزا عمو گفت خانه ات آباد و سفره ات پر برکت باشد مشهدی ،مگر کسی از خانه کدخدا نمک گیر نشده بیرون
می آید؟
ما هم که نخورده شما نیستیم ، اجازه بدهید مالها را بار کنیم و زحمت مان را کم کنیم.
مشهدی صفر گفت آخر ما که شما را درست ندیدیم ، در این شلوغی نشد که از عهده خدمت بر آییم.
حالا که آمده اید ،رضا بدهید یک روز دیگر بمانید.
حبیب به حرف آمد و گفت مشهدی صفر ماهم دلمان میخواهد بیشتر با شما باشیم ،اما این سفر، مجالمان تنگ است .
بیشتر بمانیم ،اهل و عیال این همولایتی ها، دل نگران میشوند.
دو هفته دیگر لطف الله خان عمویم نذری دارد و حلیم می پزد .
کدخدا را هم با اهل و عیال دعوت
گرفته ایم ،شما هم با آنها همسفر شوید و قدم بر چشم ما بگذارید.
ما چشم به راهتان خواهیم بود.
مشهدی صفر گفت این ساخت دیدنایی که شما کردید خوبیت ندارد ما با اهل و عیال بیاییم.
میرزا عمو گفت چه حرفیست که می زنید مشهدی صفر،
آخرِ دنیا که نشده ، دنباله روزگار دراز است ،می خواهیم با هم مراوده داشته باشیم ، ما هم خواهیم آمد با اهل و عیال، روی حبیب خان را زمین نیندازید.
ما چشم براهتان خواهیم بود.
مشهدی صفر دستی به چانه اش گرفت و سری تکان داد و گفت ، تا خدا چه خواهد میرزا عمو.
حبیب گفت همت از شما همراهی با خدا مشهدی...
حالا اجازه بدهید برویم و مالهایمان را از طویله در کنیم که دیر شد.

مشهدی صفر گفت بفرمائید حبیب خان...
منهم میروم قاتُقی برای توی راهتان بیاورم.
عیال چیزهایی مهیا کرده.
میرزا عمو گفت ،راضی به زحمت نبودیم چرا اهل منزل را به زحمت انداختید؟
مشهدی صفر در حالیکه میگفت یک لقمه نان اینقدر تعارف ندارد برای آوردن قوت و قاتُق داخل خانه شد.
مسافران مال هایشان را بار کردند و مهیای رفتن شدند.
مشهدی صفر و اهل خانه و چند نفری از همسایه ها برای خدا حافظی جمع شدند.

و حبیب و میرزا عمو و دیگر همسفران را با دعای خیر بدرقه کردند و پشت سرشان آب پاشیدند .
تا وقتی قافله از دیدِ اهل خانه و محل دور شوند پشت سر آنها دعا بود و دود اسفند.

هوا آفتابی بود و خورشید گرمای مطبوعی داشت.
اگر تا شب خورشید همینطور گرم
می تابید مسافران ما دم غروب، گرمای خانه را می چشیدند و روی عزیزانشان را می دیدند.
یکی از همسفران بچه اش را بهانه کرد و دم از دلتنگی زد.
همسفر دیگر به شوخی گفت ، دندان سر جگر بگذار، عاشقتر از حبیب خان که نبودی ،ببین چجور طاقت آورده،
تا حالا دیده بودی حبیب خان یک شب دور از خانه باشد؟
همسفر سری تکان داد و گفت ، خدا نصیب هیچکس نکند ،آنچه نصیب خان شد.
داغ مادر دل و جانش را تمام کرد .
حبیب که متوجه پچ پچ دو همسفر شده بود ،آهی بی صدا از دل برکشید و بغضش را قورت داد .

و اما میرزا عمو...
دلش خرابتر از تخت جمشید بود...
و خود نمی دانست روزگار برای دل او چه خوابی دیده است!


#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۱۹ )


رفتن که به شوق باشد راه نزدیک است،
این شوق است که دست و پا و جان و دل آدمی را راه میبرد.
تنها حریف بیابان و سفر و خار مغیلان، مرکب شوق است.
و چه زیبا گفت شاعر..‌.
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

مسافران ما راه برگشت را به پای شوق می پیمودند و فرسخ و فاصله را
نمی پاییدند.
هیج نفهمیدند کی ظهر شد .
قافله بیش از نیمی از راه را پشت سر گذاشته بود.
دیگر کمر راه شکسته بود .
اثری از خستگی در جان مردان مسافر پیدا نبود،
با اینحال حبیب به میرزا عمو گفت، منزلی بایستیم و لقمه ای نان بخوریم تا این زبان بسته ها هم قدری استراحت کنند.
میرزا عمو با لحنی سر در گم گفت باشد خان...
هر طور شما مصلحت میدانید !
حبیب با خنده گفت ،میرزا عمو چه شده شما را ...
نکند از فکر بازخواست عمه خانم پریشانید؟
میرزا عمو چشمانش را در هم کشید و گفت چه میگویی خان ؟
کدام بازخواست ؟
برای چه؟
مگر سند داده ام که هیچوقت پایم را از ولایت بیرون نگذارم؟
اگر با من بود که دلم میخواست یکی دو روز بمانم پیش کدخدا و مشهدی صفر!

حبیب باورش نمیشد که این حرفها را از میرزا عمو می شنود!
با خنده گفت میرزا عمو خدا از دلت بشنود که بیقرار تر از همه ما هستی،
میرزا عمو گفت ،
خان امروز مگر گیوه ات گم شده که پا در کفش منِ رعیت میکنی ؟
خیال برت داشته که منهم مثل شما مجنونم؟
حبیب خندید و گفت ، تا پیش از این سفر که این طور می گفتند!
میرزا عمو گفت خوب باشد ،
اگر میخاهی برای عمه ات خبر ببری همین خوبست .
حبیب گفت چطور شد میرزا عمو...
چرا بد خلقی می کنی؟
اصلا رد حرف را نگیریم...
برویم یک لقمه نان بخوریم و زود راهی شویم.
نزدیک است که اخلاق همه بد شود.
میرزا عمو گفت کافر همه را به کیش خود پندارد.
خدا میداند بند دلت چند بار گسیخته تا برسی به خانه.
حبیب گفت من که انکار نمی کنم میرزا عمو .
خوب دل است دیگر ، تنگ نشود چه کند ؟
دل که تنگ نشود دل نیست!
میرزا عمو گفت اینقدر دل دل نکن خان...
پدر دل بسوزد که دست از سر آدم بر دارد !

ببین کجا رسیدیم ،همین جا خوبست،
بایستیم...
حبیب گفت باشد میرزا عمو...
و سپس افسار قاطرش را کشید و از روی قاطر جَست پایین.
همراهان هم مال هایشان را وا داشتند و پایین آمدند .
کنار دیوار باغی میخ طویله حیوانها را به زمین کوبیدند .
مردان مسافر دست و رویی شستند و نماز خواندند .
حالا نوبت درست کردن آتش و چای بود.
همسفران جَلدی سنگ و چوب را کنار هم چیدند و آتش روشن کردند و کتری را روی آتش گذاشتند.
نفس رعیت به چای بسته است.
طولی نکشید که پف پف لوله کتری خبر از جوش آمدن آب داد.
چایی حاضر شد ، هر کسی پیاله ای چای خورد و بعد میرزا عمو سفره ای را که مشهدی صفر همراهشان کرده بود باز کرد .
ارباب و رعیت بی ریا کنار هم نشستند و از برکت خدا جان گشنه را سیر کردند.
الحق که مشهدی صفر چه سخاوتمندانه سفره بسته بود...
نان گرم تازه و قورمه و مَرتَبانی کوچک هم پیاز سرکه .
هیچ نان و خورشتی از این خوشتر نبود .
مسافران با خوردن این قوت و غذا، قوت گرفتند و به جان و مال و اهل و عیال مشهدی صفر کلی دعا کردند.

حالا دیگر وقت رفتن بود و رسیدن...
مردان مسافر دست و پایشان را جمع کردند و سوار بر مال هایشان روبه مقصد حرکت کردند به این امید که پیش از غروب در ده باشند.

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۰ )


بیابان بود و قافله کوچکی که راه دشخوار را با ،باری از خار ،پشت سر
می گذاشت.
میرزا عمو یه جوری بی سابقه ، توی فکر بود،
حبیب می فهمید که دل مشغولی میرزا عمو غیر از همیشه است ،اما نمیتوانست بفهمد چرا.
به قول مادرش مه لقا ،هر چه بود،توی دل بود.
دلی که درش بسته بود!
حبیب قصد کرد میرزا عمو را به حرف بیاورد،
همینطور که قاطر هایشان یال به یال می رفتند میرزا عمو را خطاب کرد و گفت ،
میرزا عمو راسته که میگویند بیابان جن دارد؟
میرزا عمو جوابی نداد...
حبیب دوباره میرزا عمو را خطاب کرد و گفت ؛
میرزا عمو با شمایم، میگم راسته که میگند بیابان جن دارد؟
میرزا عمو نگاهی به حبیب کرد و گفت ،
خان ،سر ظهری این چه حرف و حدیثیه که سبز کردی؟
جن کجا بود ؟
حبیب خندید و گفت آخه یه جوری شما ساکت و توی فکر هستید که گفتم نکنه سرتان با اجنه گرم است!

میرزا عمو گفت ،های خان انگار خوشت آمده سر به سر من بگذاری،
بگذار برسیم منزل و من عیالت را ببینم ،جوری چغولی ات را میکنم که به شاه جنی ها پناه ببری.
حبیب خنده قشنگی کرد و گفت ،مرحبا میرزا عمو ،فقط یادم باشد که منهم عمه خانم را ببینم و سفارش شما را بکنم بلکه باهم پناه ببریم به شاه جنی ها.

میرزا عمو گفت ،اصلا نه من چغولی میکنم نه شما ،
شما که اهل علی سیاکاری نبودی خان ،
یک سفر بدون خان عمو از ولایت آمدی بیرون ببین چه میکنی .
انگار که آب به آب شدی و حال به حال.
حبیب با لحن نمکینی گفت ،
خیال برم داشته میرزا عمو ،
میرزا عمو گفت خوشم باشه خان، حالا بگو ببینم چه خیالی؟

حبیب گفت ، خیال دارم خاتون را بیاورم پیش خودمان،
یک دفعه میرزا عمو با حالت تشر گفت چی گفتی خان؟
یک بار دیگر بگو ؟
حبیب گفت چیه میرزا عمو؟
گفتم خیال دارم رخساره خاتون را بیاورم پیش خودمان!
چرا گُر گرفتی؟
میرزا عمو گفت، بیاوری که چطور شود؟
حبیب گفت که یک سر سوزن جای خالی مادرم پر شود.
اتاق مادر و زندگیش را میدهم به رخساره خاتون.
میرزا عمو که نمیتوانست باور کند آنچه را می شنود گفت،
خان ،چشمم آب نمی خورد که
کدخدا خاتون را مرخص نمی کند.
خاتون سالهاست در خانه کدخداست.

حبیب با تعجب گفت ، مگر شما از خاتون خبر داشتی میرزا عمو ؟
میرزا عمو فهمید که بند را آب داده است ، خواست یک جوری سر و ته حرف را جمع کند ،تاملی کرد و گفت ...
نه من از کجا می دانستم.
همینطوری از روی ظاهر امر یک چیزی میگویم.
خوب خاتون به دردشان میخورد.
حبیب گفت ،اما اینطور که خاتون از دیدن ما خوشحال بود ،من امید دارم که قبول کند.!

میرزا عمو گفت خوب ،شاید هم قبول کرد ،
خیر است و مبارکی.
حبیب گفت انشالا...
و میرزا عمو توی دلش هزار انشالا گفت...


#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۱ )


زمان میدود ،وقتی که میخاهی بایستد .
و پای رفتنتش می شکند ،وقتی که میخاهی بدود...
مسافران قافله کوچک ما دلشان دستخوش بازی زمان بود.
یکی دلش میخاست هرگز از صبح پیشتر نیاید،
یکی دلش میخاست زودتر برسد به دل شب ...
راه بود و تقدیر بر رسیدن.
خورشید به فکر جمع کردن بساط دلبری خود بود که قافله به حدود آبادی رسید.
بوی ولایت جانی تازه به جان مسافران داد.
حتی مالها هم انگار بوی آسایش شنیده باشند ،قدمهایشان را تندتر کردند برای رسیدن .
قافله از چهل دختران و چینه بارو و قلعه گذشت و خبر ورود آنها به گوش اهل محل رسید.
مسافران به میدان ده رسیدند، زن و بچه رعیت به پیشواز مردان خود آمدند.
از عمارت خان ، خان عمو بود با دو شاگردِ خانه ، به استقبال آمده بود.

خان عمو نمی پسندید که زنهای خانه توی این معرکه ها پیدا شوند.
مردها از مالهایشان پیاده شدند ، بچه ها به سمت پدرها دویدند و از سر و کولشان بالا رفتند ، زنها بعد از چند روز دوری، دل توی دلشان نبود .
صدای زندگی و خوشبختی از بابا گفتن شادمانه بچه ها شنیده میشد.
هر کسی سر مالش را گرفت و با اهل و عیال و بچه و بارش راهی خانه شد.

خانه عمو با حبیب و میرزا عمو مشغول خوش و بش و احوالپرسی بود ،شاگردها مالها را گرفته به حصار بردند.

میرزا عمو حس غریبی داشت.
غربت و بی پشت و پناهی یک مرد وقتی معلوم میشود که پشت و پیش روی خود را خالی ببیند.
دور و بر همسفران خود را پر از بچه های قد و نیم قدی دید که از دوری پدر دلتنگ و به دیدارش شاد بودند،
اما هیچ بچه ای از نبودن میرزا عمو دلتنگ نشده و به آمدنش شادی
نمی کرد.
هیچکس دوست ندارد درخت وجودش بی بر باشد یا میوه تلخی به بار آورد.
میرزا عمو اینجور وقتها نمی توانست خودش را گول بزند و گله ای از تقدیر نداشته باشد.
غصه بی بچه بودن، بغضی شده و توی جانش نشسته بود.
مردم خیلی جاها رعایت حالش را میکردند و پیش روی او بر و بچه شان را از خود می تاراندند.
دوست بخاطر دوستی ، و دشمن بخاطر اینکه میرزا عمو به چشم حسرت به بچه اش نگاه نکند !
یک نفر توی محل بود که از هیچ زخم زبانی به میرزا عمو حذر نمی کرد .
و آن کسی نبود جز دایی مراد .
دایی مراد خیلی لُغز گو بود و زبان تند و تیزی داشت.
دایی مراد دختری داشت که از بچگی مادر میرزا عمو برای پسرش او را نشون کرده بود .
اما بعدها میرزا عمو به خواهر خان دل داده و بین دو خانواده حرف افتاد و قرار این وصلت به هم خورد بود.
با اینکه دختر دایی مراد شوهر کرده و حالا صاحب چند پسر بود باز هم دایی مراد ،در هر فرصتی به میرزا عمو گوشه می زد که خوب شد دختر به میرزا ندادم و گرنه حسرت بچه به دل دخترم
می ماند.
دایی مراد ،حتی کینه لطف الله خان را هم برداشته بود که چرا خواهرش را به میرزا عمو داده ،
و حالا هم توی میدان ایستاده و منتظر فرصتی بود که زهر خود را بریزد.
میرزا عمو و حبیب و لطف الله خان به سمت عمارت می رفتند که دایی مراد با دیدن میرزا عمو به نوه اش گفت بیا برویم شاه پسر ، باید از چشم حسره بُر حذر کنیم.
میرزا عمو خواست چیزی بگوید ،خان عمو گفت لعنت بر شیطان کن میرزا.
و روبه دایی مراد کرد و گفت ؛
زبانت را حکم خودت میکنی مرد یا حکم کنم زبانت را کوتاه کنند؟.
دایی مراد بجای اینکه کوتاه بیاید گفت ،
خان بی پسر مثل شیر بی یال و کوپال است ، زورت را برای خودت نگه دار. زبان من همین است که هست.
کم مانده بود خان عمو از جا در برود که حبیب پا در میانی کرده و قائله را ختم کرد.
هر سه مرد وارد عمارت شدند...
دوباره خانه بود و حبیب و هوای عاشقی...

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۲ )


حبیب شانه به شانه خان عمو راه
می آمد و دستش در کمر خان عمو بود .
خان عمو می دانست که این سفر سه روزه حبیب را زیر و زبر کرده ،و قدر داشته هایش بیشتر به او معلوم شده است.
درستی پندار خان عمو از اولین نگاه گرم اما لبریز از سوال حبیب ،به خان عمو معلوم شده بود.
این دوری چند روزه به حبیب معلوم کرده بود که چقدر دلبسته خان عموست و نفس کشیدن در هوایی که خان عمو نفس می کشد چه قدر و قیمتی دارد.
حبیب حسابی دلتنگ خان عمو شده بود.
خان عمو هم همینطور بود.
وقتی حبیب رفته بود ،خان عمو
پشت سرش گفته بود انگار ده خالی شد !
هر دو در دلشان عهد کرده بودند بعد از این همدیگر را تنها نگذارند.
خان عمو حواسش به میرزا عمو هم بود و گاه به گاه دستی به شانه او می زد و میگفت ،
خوش آمدی میرزا عمو... سایه تان از سر ما کم نباشد،
جایتان خیلی خالی بود.
محبت و التفات خان عمو ،دست و پای دل میرزا عمو را می بست .

در ایوان عمارت، اهل خانه بی صبرانه به انتظار ایستاده بودند.
عمه خانم ،زن عمو و فرخ و ماهرخ ...
صدای یا الله گفتن خان عمو که بلند شد زن عمو منقل اسفند را آورد دَم دالان خانه و مشتش را پر از اسفند کرد و پاشید روی آتش.
صدای جرق جرق اسفند بلند شد و دالان خانه پر از دود شد.
زن عمو با میرزا عمو و حبیب سلام و احوال پرسی کرد و گفت خدا را شکر که سلامت برگشتید ،
سه روز نه ،انگار سه ماهست که رفته اید.
عمه خانم هم پیش آمد ،دزدکی نگاهی به روی میرزا عمو کرد و با حجب و حیا سلام و احوالی کرد...
پیش روی برادر ،رویی نداشت که خودمانی تر از این حرفی بزند.
و اما حبیب و ماهرخ...
حبیب ماهرخ را می‌پائید و منتظر پیش آمدنش بود ،
این را هم می دانست که پیش چشم آنهمه آدم ، مجال پیشوازی عاشقانه نیست.
حبیب به سمت ایوان پیش آمد و نزدیک‌ ماهرخ ایستاد و با مهربانی گفت سلام به خورشید این ولایت.
ماهرخ با گونه های گل انداخته گفت سلام بر خان ولایت ،خوش آمدی ...
نگاه حبیب در نگاه ماهرخ گره خورد و دریایی از عشق به جوش آمد...
انگار در این سه روز و دوشب ،ماهرخ چند سال خانمتر شده بود !
شاید هم دوری ،دوستی را صد چندان کرده بود!
خان عمو ، که میخواست زودتر با حبیب و میرزا عمو تنها شود ،با صدای بلند گفت ، چایی را بیاورید ،
احوال پرسی خشک و خالی که منفعتی ندارد...
زن عمو گفت چشم خان ،
همین الان ...
تا زن عمو و عمه خانم و ماهرخ به دنبال پذیرایی بروند ،فرخ سینی بدست آمد و جلوی حبیب نشست.
سینی را پیش روی حبیب و میرزا عمو زمین گذاشت و گفت بفرمائید عمو جان.
خان عمو گفت مرحبا دخترم ،
چی آوردی برای عمو جانت؟

فرخ گفت ، هر چیزی که خودم خوردم حسه عمو حبیب را هم نگه داشتم بابا جان.
توی سینی قدری نخودچی کشمش، برگه و توت خشک و تخمه بود!
حبیب با دل نازکی که داشت از دیدن اینهمه مهر پاک و عشق آسمانی که در دل فرخ موج می زد ،غرق در خوشی و امید شد .
فرخ خیلی با حبیب مهربان بود.
اصلا گویی خداوند فرخ و حبیب را از یک گل سرشته بود!
حبیب مانده بود چه بگوید،
نگاهی سرشار از مهر به فرخ کرد و گفت ، تو به تمام معنی فرشته ای فرخ جان.
این کارها را کی به تو یاد داده؟
فرخ خندید و گفت هیچکس عموجان.
وقتی چیزی می خوردیم دلم برای شما تنگ می شد و حصه شما را نگه
می داشتم .
این کلام پاک ،این دلخوشی های کودکانه چیده در طبق اخلاص ،همان قوتی بود که خدا برای طاقت حبیب مقدر کرده بود !
حبیب دست برد و چند دانه توت از توی سینی برداشت و به دهان گذاشت و کام جانش شیرین شد.
رنج بیابان و خستگی سفر، گویی یکجا از یاد حبیب رفت...
ولی دنیای میرزا عمو با این تماشا ،پر از حسرت شد...



#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۲۳ )


گفتنی ها داشتند دو مرد برای هم...
دل حبیب پیش ماهرخ بود و حواسش پیش خان عمو...
دلش میخواست خودش باشد و ماهرخ
و عالمی دلتنگی که به یک لبخند و کرشمه ماهرخ محو می شد.
و اما حرفها داشت با خان عمو برای گفتن و دلی بیقرار برای جواب شنفتن.

خان عمو و میرزا عمو و حبیب مشغول گفت و شنید و احوالپرسی بودند ،
سلامها داشتند که برسانند و احوالها که بازگویند.
تازه سر حرف را باز کرده بودند ، که خانمها با سینی چای و چند پیاله شب چره ، وارد اتاق شدند و سینی ها را گذاشتند روی مجمعه کرسی.
خان عمو گفت بفرمایید چای بخورید تا گلویتان تازه شود.
تا شما دوتا کشمش مزه کنید سفره را شید کرده اند.
میرزا عمو که گویی حوصله نداشت رو به خان عمو گفت ،خان عمو چای که حتما می خوریم اما اجازه بدهید شام را برویم سر کرسی خودمان بخوریم.
خان عمو گفت ،میدانم خسته و دلتنگ هستید میرزا عمو ، ما هم دلتنگیم ، یک لقمه با هم می خوریم و آنوقت دیگر اختیار با شماست که بمانید یا بروید‌ ،
اینجا خانه خودتان است.
عمه خانم نگاهی به میرزا عمو کرد و با اشاره فهماند که یعنی شام را بمانیم.
به زودی سفره شید شد.
زن ها کاسه و کوزه و قوت و غذا را آوردند سر سفره.
پلو شوید و گوشت لوبیا با برگه...
بوی برنج اتاق را برداشته بود ، زن عمو نگران بود که بویش به خانه همساده هم برسد و دلشان بخواهد.
آخر کسی دست و بال برنج خریدن نداشت.
مردم خیلی شُد می کردند شب عید ششدرم گوشت و چند گرم برنج
می خریدند تا سفره شب عیدشان را رنگین کنند.
آن هم کلی کشمش می زدند قاطی برنج تا پادراز شود و کفاف اهل خانه را بدهد.

اما در خانه ارباب لطف الله وفور نعمت بود و زن عمو هم به شکرانه در و همساده را می پایید و گاهی چیزی به آنها می رساند.
سفره شید شد و همگی دور سفره ، رو در روی هم نشستند و با دعا و بسم الله دست به سفره بردند .
فرصت خوبی بود تا در سکوت ، نگاه ها سخن بگوید...

گاهی حبیب نگاهی دزدانه به روی ماهرخ داشت !
و گاهی عمه خانم نگاهی کنجکاوانه به روی میرزا عمو !
از سنگینی نگاه عمه خانم ، لقمه در گلوی میرزا عمو می ماند ...

این نگاه را میرزا عمو خوب
می شناخت و می دانست که چه دلواپسی ها در پس آن است...
میرزا عمو برای اینکه زودتر به این محاکمه بی صدا پایان دهد ، وانمود کرد سیر شده است و با گفتن الهی شکر به درگاه خدا ،و دستت درد نکند به پیشگاه زن عمو از سر سفره پس نشست.

و اما حبیب...
با هر نگاهش به ماهرخ ، غذا به کامش لذیذتر می شد ...
عجب آینه روشنی است نگاه...



#مادر_ دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۴ )


خان عمو مُلتفت بود که میرزا عمو سر کیف نیست.
با خودش گفت خسته راهست ،آدم که خسته باشد چیزی طبعش نمی گیرد.
با اینحال به میرزا عمو گفت این چه نان خوردنی بود میرزا عمو ، خجالتش به سفره ما ماند.
میرزا عمو گفت خجالت به دشمنتان بماند خان .
الهی همیشه پربرکت باشد سفره شما ، من نه با شما تعارف دارم نه با شکمم.
اگر گشنه بودم پس نمی نشستم خان.

عمه خانم که دید میرزا عمو از سفره پس نشست گلویش بار شد و از خوردن سیر شد اما علیحده خودش را سر سفره مشغول کرد تا همه سیر شدند و پس نشستند.
سفره که جمع شد عمه خانم خواست به زن عمو در شستن ظرفها کمک کند ولے زن عمو اجازه نداد و گفت ، منکه خوش دارم شما بمانید ولی میرزا عمو خسته است و انگار میخواهد زودتر برود خانه .
ظرفها را دخترها میشورند.
شما خاطر میرزا عمو را دریاب.
عمه خانم گفت اینطوری که خوبیت ندارد، زحمت به شما میماند.
زن عمو گفت ،ما که با هم این حرفها را نداریم عمه خانم.
بعد از چند شبانه روز میرزا عمو خسته از راه رسیده.
عمه خانم گفت خدا خیر ت بده زن دادا،
انشالا همیشه خوش باشی.
پس من یک چایی بریزم تا میرزا عمو هوای رفتن میکند.
عمه خانم چایی ریخت و آورد سر کرسی.
همینکه چایی از گلوی میرزا عمو پایین رفت با سر کج کردن و چشم و ابرو به عمه خانم اشاره کرد برویم .
عمه خانم بلند شد و چادرش را از دور کمر باز کرد و روی سرش انداخت.
خان عمو فهمید که عمه قصد رفتن کرده است.
خان عمو گفت کجا خواهر...
امشب را می ماندید پیش ما.
میرزا عمو از جایش بلند شده و گفت
لطف شما زیاد خان عمو
دیگه باید رفع زحمت کنیم.
خان عمو گفت،
هر جور صلاح می دانید ولی
اینجا خانه خودتان است.
میرزا عمو و عمه خانم خدا حافظے کردند و راهے خانه شدند.
زن عمو و دخترها هم رفتند توے مطبخ و مشغول شستن ظرفها شدند.
خان عمو و حبیب به هم افتاده و تنها شدند.
خان عمو رو به حبیب گفت خوب ...
تعریف کن مرد...
حبیب گفت از کجایش بگویم خان عمو...
خان عمو که می دانست حبیب چه ها شنیده و چه میخواهد بپرسد گفت: شیرینش را بگو مرد ...
تلخش را بگذار براے فردا ...
بگذار طاقتم را جمع کنم...
یاد آورے بعض روزها مثل جان دادن است...
امشب امانم بده مرد...

حبیب که حس می کرد خودش هم به طاقتی تا خدا محتاج است ،گفت چشم خان عمو...
بگذار شیرینش را بگویم...
از سن سن میگویم...
از آشناها میگویم ، مشهدی صفر و کدخدا برای شما سلام و دعا رساندند.
مشهدی صفر ما را مهمان کرد،
عروسی دخترش بود،
بعد از عروسی کدخدای ده ما را توی رو در بایستی انداخت و برد خانه اش.
شب را خانه کدخدا ،سر کردیم.
و اما در خانه کدخدا یک دلخوشی پیدا کردیم.
خان عمو من دایه ای دارم ،که در خانه کدخدا روزگار می گذراند.
هیچکس و کاری ندارد.
اسمش رخساره خاتون است.
شما او را می شناسید؟

خان عمو چشمهایش را هم کشید و ابروهایش تو هم رفت و پرسید ، چی گفتی حبیب ، دوباره بگو؟
حبیب گفت رخساره خاتون.
پسری داشته هم سال من.
گفت من و آن پسر هم شیر بوده ایم،
نمیدانم چه شده که پسرش به او نمانده،
می گفت به شما مادر نماند به من فرزند.
دم رفتن این حرفها را برایمان گفت.
فرصتی نبود تا بیشتر بگوید.
شما چیزی می دانید خان عمو؟
خان عمو نگاه می کرد و ساکت بود...
حبیب گفت ،خان عمو حواستان با منه؟
شما رخساره خاتون را می شناسید؟
خان عمو گفت خودش را از تنگ و تا وا نکرد و فقط گفت ،
الانه چیزی یادم نمیاد پسر.
بعید نیست که بچه ای را همساده شیر بدهد .
این رسم بین مردم هست وقتی طفلی بی شیر شود.
خوب دیگر چه خبر ؟
حبیب گفت ؛
کدخدا و مشهدی صفر را دعوت گرفتیم وقت حلیم پزان بیایند.
خان عمو گفت،
یک شب و اینهمه حرف و حدیث ...
خیر است انشالا...
حبیب گفت ،
می دانستم که شما مهمان نوازید ، انشالا که خیر است خان عمو...
حبیب ساکت شد و خان عمو رفت توی فکر...
زنها از مطبخ برگشتند و دیدند دو مرد ساکت نشسته اند.
زن عمو گفت ،چه شده خان؟
خان گفت ، چه باید بشود ؟
اختلاط میکردیم ، نباید نفس تازه کنیم؟
زن عمو گفت پس ما نامحرم بودیم.
خان عمو گفت کوتاه بیا خانم...
این چه حرفیست که می زنی ؟

حبیب وقت را غنیمت شمرد و گفت،
خان عمو اجازه بفرمایید رفع زحمت کنیم ،شما هم خسته هستید
خان عمو گفت ،
نکنه با میرزا عمو سر رفتن شرط کردید.
کجا بروید ،چند شب و روز است خانه خالی مانده و در و دیوارش یخ کرده.
امشب را هم اینجا بمانید.
فردا بروید...
حبیب نگاهی به ماهرخ کرد و سرش را پیش انداخت...
زن عمو گفت ،خان عمو راست میگوید
اتاق گوشواره گرم است....
امشب را پیش ما باشید...
خان عمو از جایش بلند شد و مُرگ چادر شب جا بند را باز کرد
یعنی وقت خواب است...

#مادر_ دانیال

.
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۲۵ )


حبیب و ماهرخ برای خواب به اتاق گوشواره رفتند.
چراغ موشی سر طاقچه سوسو میزد.
بعد از سه شبانه روز فراق که به درازای سه سال بود ، اکنون نوبت وصل و لقا بود .
حبیب و ماهرخ به چشم هم تازه تر
می نمودند و این خاصیت دوری بود .

ماهرخ چند روزی دنیا را بدون حبیب ، بدون کسی که لحظه به لحظه برای دیدنش مشتاق باشد ، بدون کسی که هر شب منتظر شنیدن حرفهایش باشد ، گذرانده بود.
و احساس کرده بود که دنیا بدون حبیب چقدر خالی است .
ماهرخ حس کرده بود وقتی حبیب نیست بودن او هم مهم نیست!
در این سه شبانه روز حتی یکبار هم موهایش را خوار نکرده بود !
سه روز پیش که گیس هایش را بافته بود دیگر وا نکرده بود !
او تا بحال نمی دانست که شاید از همان بچگی عادت کرده خودش را بخاطر نگاه خریدار حبیب بیاراید !
و بخاطر او بوده که لباسهای چیت گلدار
می پوشیده است !
ماهرخ هیچوقت نفهمیده بود که نگاه حبیب حتی به گلهای لباسش جان
می دهد !
حالا که در یک قدمی او نفس
می کشید ، تازه می فهمید دنیا با حبیب جور دیگر است.
ماهرخ بلد نبود این چیزهایی را که در دلش می گذشت، به زبان بیاورد ،
اما زبان نگاهش حتی در تاریکی ، روشن بود.
از طرفی حبیب خوشحال بود از این دوری، که دوستی را زیاد کرده بود.

به یاد حرف خان عمو افتاد که به او گفته بود ،
اگر بسیار دور کسان گردی
اگرچه بس عزیزی، خوار گردی !

دوری باعث شده بود حبیب به چشم ماهرخ عزیز شود.
حبیب همه چیز را از نگاه ماهرخ خوانده
و نور اشتیاق را در نگاهش دیده بود و
می دانست که این سکوت ،خالی نیست !
دلش میخواست این نور بپاید و این سکوت پر از مهربانی ، دوامی طولانی داشته باشد .
دلش میخواست پیش روی ماهرخ بنشیند و او را ساعتها تماشا کند و پر شود از این نگاه .
ماهرخ توی درگاه کرسی نشسته بود.
حبیب چرا غ را از سر طاقچه برداشت و آورد گذاشت روی مجمعه و آن سوی کرسی، مقابل ماهرخ نشست و زل زد به ماهرخ .
ماهرخ نگاهی کرد و گفت حبیب چراغ را برای چه آوردی اینجا ؟
مگر خسته نیستی و خوابت نمی آید ؟
حبیب گفت ،من خسته ام ماهرخ جان ، شما که خسته نیستی؟هستی؟
ماهرخ گفت یعنی اینکه بیدار باشیم ؟
حبیب گفت نمیخواهی از سفر برایت بگویم؟
ماهرخ گفت اگر چیزی هست که خوشحالم میکند برایم بگو حبیب.
حبیب گفت بله هست...
چیزی هست که شاید خوشحالت کند.
ماهرخ با تعجب گفت چی حبیب؟
برایم سوغات آوردی؟
حبیب گفت ماهرخ جان دوست داری توی خانه کسی باشد که وقتی من نیستم تنها نباشی؟
ماهرخ گفت خوب معلوم است حبیب کاش مادرت زنده بود .
حبیب گفت اگر من دایه ای داشته باشم او را جای مادرم قبول میکنی؟
ماهرخ گفت ...
چه میگویی حبیب ؟
حبیب گفت من در این سفر دایه ام را دیدم.
اگر شما قبول کنی او را بیاوریم پیش خودمان.
او هیچکس را ندارد.
ماهرخ گفت اگر مثل مادرت مهربان باشد خوبست.
حبیب که از شنیدن رضایت ماهرخ ،دلش خوش شده بود گفت ،
کسی که مادرم قبولش داشته حتما خوبست ماهرخ جان.
چقدر خوب است که قبول کردی.
خانه دوباره بوی مادر خواهد داد.
ماهرخ گفت ،حتما خدا خواسته او را ببینی...
حبیب در حالیکه نگاهش به چشمان خواب آلود ماهرخ بود گفت دیگر تنها نخواهیم بود ماهرخ جان...
ماهرخ در حالیکه دهنآبه می کرد دراز کشید و لحاف کرسی را روی سرش کشید .
حبیب چراغ را از توی مجمعه برداشت و سویش را کم کرد و گذاشت سر طاقچه و برگشت طرف کرسی و قصد خواب کرد...

#مادر دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۶ )



در وادے عشق ، دولت وصل اگر دست دهد ، شب سیاه هم صبح روشن است.

شبے گذشت به روشنے صبح ...
سپیده که سر زد ، خورشید اقبال حبیب ،درخشیدن گرفت .
خروس خانه و کبڪ حبیب باهم میخواند .
دلخوشے بیشتر از این ، که یار به کام دل باشد و دل در دست یار ؟
وقتے حبیب بیدار شد ،براے اولین بار دید که ماهرخ زودتر از او بیدار شده و بر بالین او به نظاره نشسته است!
تمام صورتش لبخند شد و تمامے دلش قند...
حس پرنده یخ زده ای را داشت که جان ملول را به دست نوازشگرِ خورشید گرمِ نیمروز سپرده باشد.
دو خورشید با مهربانے و به زیبایے تمام ، از چشمخانه ماهرخ بر سر و روے او
مے تابید...
حبیب مے دانست که این نگاه جانفزاست و دلش میخواست هزار جان بگیرد از آن یک نگاه.
حال زمینے را داشت که در فصل بهار ، پس از یڪ خوابِ زمستانی از اثر آفتاب ، سبز میشود...
چه خوش یُمن بود این زمستان که درے از بهار به روے او گشوده بود.

ماهرخ گویا فهمیده بود که حبیب خود را به خواب زده است تا خیالپرورے کند.
فرشته عشق او را آزمود که لطف را تمام کند.
دست پیش برد و زلف آشفته حبیب را از پیشانے اش به یڪ سو زد ، و تمامے نور نگاهش را بر جبین حبیب پاشید...
حبیب مثل خورشید یکپارچه آتش شد...
ماهرخ هنوز به تماشاے صورتِ گل انداخته حبیب نشسته بود...
گویی هرگز او را ندیده است !
عجب ستمی است که یک جهان باشی و یک جو دیده نشوی.
عجب بی نصیبی است آنکه بر لب دریایی شیرین باشد و نَمی ،نَچشد از حلاوت این بحر...
ماهرخ همچون ماهی ای بود که در بحر عشق چشم گشوده بود و از بسا غوطه خوردن ، سیر و بی خبر از لذت این شرب مدام بود .
در این چند روز ایام فراق ، ذره ای حال ماهی افتاده بر ساحل را چشیده بود...

ماهرخ مشغول مرور دل خود بود که سر و صدایی از بیرون ،او را از حال خود بیرون آورد و سراسیمه به سمت در رفت.
حبیب هم از جا پرید و به سمت در اتاق دوید .
انگار که قرار نبود هیچوقت خوشی به جان حبیب مزه کند.
در این صبح ساکت و سرد که دل مهربان حبیب ، با معجزه عشق گرم شده بود ، چشم حسود فلک ،بار دیگر عیش او را بر هم زد ...

حبیب و ماهرخ بی آنکه بالاپوش بپوشند به سمت حیاط و سر و صدا رفتند.

صدای گریه و ناله فرخ و واویلای زن عمو بود که خواب را از چشم اهل خانه پرانده بود.
فرخِ می خواهد برود دست به آب .
در حالیکه هنوز خواب آلود است ، ناگهان گربه ای پیش پای او می پرد و فرخ از پله ایوان پرت میشود میان خانه...

حبیب جانش بود و فرخ...
خدا خدا می کرد که جایی از بدنش نشکسته باشد ...

#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (دهقانی)
فرجام عشق ( ۱۲۷ )


فرخ از تاب درد قرار نداشت .
زن عمو طاقتی به دلش نمانده بود .
به سر خودش می زد و می گفت ،ای خاڪ به سر من،
چرا پی اش نیامدم که این پیش آمد نشود ؟
چه خاکی به سرم کنم حالا ؟
دیدی دوباره چشم شور چه کرد با ما.
خان عمو که حوصله زنجموره های زن عمو را نداشت گفت،
بس کن زن ، بیا برو یڪ همدوخته ای چیزی بیاور بچه را بخوابانیم توش و ببریم بالا.
زن عمو دست و پایش را گم کرده بود.
ماهرخ جلدی رفت و هم دوخته ای آورد.
حبیب همدوخته را شید کرد و با کمک خان عمو فرخ را توی همدوخته گذاشتند و آسه آسه از پله ها بالا بردند و کنار اتاق خواباندند.
زن عمو به ماهرخ گفت بدو دختر ، برو یک تکه طلای آب ندیده ور دار و بینداز توی آب،
بدهم این بچه بخورد تکان گیر نشود.
خان عمو به زن عمو گفت بهتره بجای این کار ، یک چایی نبات داغ بدهی به این بچه .
من میروم دنبال حکیم .
نگذارید فرخ از جایش جنب بخورد تا حکیم بیاورم.
ماهرخ اشک می ریخت و ناله اش واگسیخت نمی دید.
معلوم بود بدنش آزاری پیدا کرده است.
زن عمو مینالید و میگفت چند روز پیش بود پای خواهرت سوخت ،
هنوز اون پا نگرفته ، تو را از پا انداختند .
الهی پاشو بخوره هر کس چشم حسره به ما میبره.
خان عمو رفت که قبایش را بپوشد.
حبیب زودتر شال و کلاه کرد و رفت اسب را زین کند.
خان عمو مهیا شد و آمد سراغ اسب که برود پی حکیم.
حبیب گفت خان عمو ، این وقت صبح که حکیم جایی پیدا نمی کنی ،
اجازه بده من بروم سراغ غربت ها .
میگویند امسال با خودشان شکسته بند آوردند..
خان عمو گفت شما از کجا خبر دار شدی؟
حبیب گفت از همسفران شنیدم خان عمو.
خان عمو گفت از کجا بدانیم بلدِ کار هست یا نه ؟
حبیب گفت من شنیدم که پای زنِ عمو غلامعلی را خوب کرده .
خان عمو گفت ؛
پس زودتر برو سر وقتش بلکه دستش شفا باشد.
ببین اول صبح چه اکبیری دست و پایمان را گرفت!
حبیب سوار بر اسب راهی محله بالا شد.
توی راه به چند نفری برخورد و دستی تکان داد و با عجله گذشت که زودتر خود را به محل غربتها برساند.
از قضا وقتی رسید حشمت غربتی توی کوچه بود .
حبیب اسب را نگه داشت و سلام کرد .
حشمت غربتی گفت ،سام علیکم خانزاده
اول صبحی پا در لونه فقیر فقرا گذاشتی چه عجب!
حبیب گفت این چه حرفیست همه بندگان خدا عزیزند آقا حشمت ، دشمنت فقیر باشد الهی .
شنیده ام امسال شکسته بندی پی خودتان آورده اید درسته؟
حشمت گفته ، همینطوره که میفرمایید خان.
حالا چی شده حاجتتون به شکسته بند شده ؟
حبیب گفت،خانزاده از ایوان افتاده ، بی زحمت بگویید شکسته بند با من بیاید به دیدن دختر خان .
حشمت گفت ، گفتید دختر خان...
صبر کنید من بروم بختیار را خبر کنم ، باید با عیالش ،صنم خانم بیاید ، تا جایی که پیش برود خودش مریض زن را
نمی بیند.
حبیب گفت مگر عیالش وارد است؟
حشمت گفت ،اصلا بختیار از عیال و پدرِ عیالش آموخته این کار را.
صبر کنید تا من بروم خبرشان کنم ،
یا اینکه شما بروید من آنها را میآورم به سرای خان.

حبیب گفت ،نه می مانم چشم انتظار...
بروید و بگوئید دست بجنبانند...
بچه درد می کشد...

طولی نکشید که بختیار و ماه صنم مهیا شدند و همراه حبیب راهی عمارت خان عمو شدند.


#مادر _دانیال
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۲۸ )



طولے نکشید که حبیب با شکسته بند برگشت.
خان عمو به استقبال رفت .
اما از دیدن زن و شوهر جوانے که همراه حبیب آمده بودند جا خورد.
خان عمو منتظر بود با مرد جا افتاده اے روبرو شود که شکسته بندے به چین و چروڪ پیشانے اش بیاید.
در دلش می گفت از دست این زن و مرد جوان بی تجربه چه بر مے آید؟
خان عمو بناچار با آنها سلام و علیک کرد اما سلام و احوالپرسے مُرَدَد خان عمو به مهمانها فهمانده بود که به کار آنها شڪ دارد.
بختیار جواب سلام خان عمو را داد و گفت...
سرد نگاه مے کنید خان ؟ اگر دلتان به دست ما جمع نیست بر گردیم.
خان گفت ، والله چه بگویم...
جوانے شما ،مرا دو به شڪ کرده است.
بختیار گفت ،نه هر جوانے خام است و نه هر پیرے پخته ،خان..‌.

حالا میخواهید مریضتان را ببینیم یا نه؟
حبیب گفت این چه حرفیست؟
خان عمو خودش فرستاده دنبالتان...
مگر غیر از این است خان عمو.؟
خان عمو لب مے گزید که چیزے بگوید ،
اما ناله فرخ بگوشش خورد ،
تاملے کرد و گفت ،همینطوره، میگویند به هر چه بے گمانے با گمان باش...
حالا بفرمائید تا ببینیم چه مے کنید.

حبیب ماه صنم و بختیار را آورد بالاسر فرخ.

زن عمو ضمن سلام و احوال با ماه صنم ،جاے خودش را به ماه صنم و بختیار داد
تا تن و بدن فرخ را وارسی کنند و بفهمند درد از کجاست.

ماه صنم زن دانایے بود .
کنار فرخ نشست.
با چشمان گیرایش زل زد توے چشمان فرخ و گفت ،
نگاهت به من باشه دختر مقبول...
به هر جایت دست میزنم اگر درد گرفت بگو ...
ماه صنم هر دو پاے فرخ را گُله به گله وارسے کرد.
مچ پاے راست را که دست کشید فرخ ناله کرد...
بختیار مچ پا را نگاه کرد و گفت درد از همین جاست.
پایش گشته است .
ماه صنم به زن عمو گفت برایم یڪ تشت آب مُلول و قدرے نمڪ بیاورید.
زن عمو جلدی آب نمک را آورد و دم دست ماه صنم گذاشت.
ماه صنم گفت فرخ را لب کرسی نشاندند و آنوقت پایش را به شیوه خاصی در آب مُلُول مالید.
فرخ آرام آرام اشک می ریخت...
حبیب طاقت دیدن اشکهای مظلومانه فرخ را نداشت...
ماه صنم در حالیکه مچ پای ماهرخ را با یک دست داشت با دست دیگر کف پای او را محکم گرفت و پایش را کشید...
فرخ آخ بلندی از دل بر کشید و از حال رفت...
آخ گفتن فرخ، حبیب را بی طاقت کرد و
اشک توی چشمانش دوید...
جوری که لحظاتی ماه صنم در چشمان حبیب خیره ماند...


#مادر_دانیال
Forwarded from معرفت (Dehghani)
فرجام عشق ( ۱۲۹ )

ماه صنم پاے فرخ را جا انداخت.
فرخ از درد بے تاب شد .
ماه صنم دست کرد و از توے کوله اش گردے بیرون آورد و از زن عمو پیاله ای آب طلب کرد.
گرد زرد رنگ را در آب ریخت و قدرے هم خاڪ نبات به آن اضافه کرد و با ریشخند به خورد فرخ داد.
فرخ به اکراه آن را خورد ، ماه صنم گفت ،میدانم که بد مزه بود اما در عوض دردت آرام میشود و یه خواب خوب می کنی.
حالا باید مچ پایت را ببندم.
ماه صنم یڪ تخم مرغ و یک دستمال تمیز از زن عمو طلب کرد ، ماهرخ رفت و تخم مرغ آورد، زن عمو هم دستمال را آورد ،
ماه صنم دوباره از کوله اش گردے بیرون آورد و با زرده تخم مرغ خمیر کرد و روے پارچه مالید ،پارچه را روے سینے گذاشت و روے چراغ گرم کرد و به مچ پاے فرخ بست .
و گفت حالا چیزی بدهید بخورد ، با دوایی که دادم خوابش می برد .
امروز حرکت نکند تا عصر که باید دوباره براے دیدن پایش بیایم.
عجالتا کار ما تمام شد.

فرخ از ناله افتاده بود، انگار گرد و ضماد فورا اثر کرده بود.
خان عمو که از برخورد خود پشیمان بود براے تلافے روبه زن عمو گفت ؛
بروید صبحانه را مهیا کنید، مهمانها ناشتا هستند.
بختیار گفت ،خان رخصت بفرمائید ما زحمت را کم کنیم.
خان عمو گفت فکرش را هم نکنید، کسے از این خانه نمڪ گیر نشده بیرون نمیرود.
بختیار دیگر حرفے نزد ،
ماه صنم هم بدش نمے آمد از خانه خان بیشتر بداند.
ماهرخ و زن عمو خیلے زود صبحانه را مُهیا کردند.
براے مردها جدا و براے زنها جدا ، سفره شید کردند.
همه جور نعمتے سر سفره ی خان بود .
اولین بار بود که زن عمو و ماهرخ با یڪ کولے هم سفره مے شدند.
زن عمو ماه صنم را دعوت کرد که بیاید سر سفره ،
ماه صنم از پیش فرخ برخاست ، چند قدم تا سر سفره پیش آمد ، دامن پر چین رنگے اش را بالا گرفت و مثل فرود آمدن یڪ طاووس ،سر سفره نشست.
موهاے پریشانش را که از زیر سربند بیرون زده بود ، پشت سر انداخت و با بفرماے زن عمو دست به سفره بود .
زن عمو محو تماشای ماه صنم بود.
ابروهاے بلند ، چشمان درشت و سرمه کشیده ،
لبهاے سرخ و قیطانے ، دماغ قلمے و خالهاے سیاهے که روے چانه ماه صنم نقاشے شده بودند ، عجب حسنے به آن صورت مقبول داده بودند!
زن عمو توی دلش می گفت ؛خدا حجت را بر این کولے تمام کرده ..‌
اینهم که از سر پنجه هنرمندش...
اینهمه حسن داشته باشے و کولے باشے چه فایده!

زن عمو محو ماه صنم بود و ماه صنم هم زیرکانه متوجه نگاه زن عمو و ماهرخ بود.
هر چقدر زن عمو از تماشاے ماه صنم سیر نمیشد ولی ماهرخ انگار دلش نمے خواست نگاهش در نگاه ماه صنم بیفتد.
بی آنکه بداند چرا نگاه ماه صنم را خوش نمے کند!
سه زن بر سر یک سفره نشسته بودند و لقمه هایشان را با طعم تماشا فرو
می دادند...
یکی حسرت می خورد و یکی نفرت
و یکی عبرت...


#مادر_دانیال