▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
داستان جذاب و خاطره انگیز سکو را همراه با کانال سده حمزه لو دنبال کنید
#سکو
#قسمت_۱
از این سکو پریدم روی اون سکو ، اما محاسباتم درست از کار در نیومد و ساق پام محکم خورد به لبه سنگ سکوی مقابل در خونه عمو حسین و افتادم پایین.
درد وحشتناکی سراسر وجودم رو گرفته بود، اصلا نمیدونستم کجای بدنم درد میکنه ، اون قسمت پام که خورده بود به سنگ که کلا بی حس شده بود.
حبیب و علی از ترسشون پا به فرار گذاشتند، فقط عباس موند.
چند لحظه بعد خون از پاچه شلوارم زد بیرون و یواش یواش راه گرفت به طرف کفشم.
گرمی خون و لزجی اون رو توی کفشم حس می کردم، عباس اومد به طرفم و من رو بلند کرد و زیر بغلم رو گرفت و لنگ لنگان راه افتادیم به طرف خونه . . .
دو تا سکو جلوی در خونه عمو حسین بود یکی سمت راست در حیاط و یکی هم سمت چپ در.
فاصله بین دوتاشون هم تقریبا یه ذرع و نیم بود، این رو یک بار عمو رحمت الله گفت، چون هر وجب عمو رحمت الله 26 سانت بود و فاصله بین دو تا سکو هم 6 وجب عمو رحمت الله بود.
البته عمو روح الله معتقد بود که فاصله بین سکوها بیشتر از یه ذرع و نیمه، اختلاف اندازه بین خودشون بود و مهم نبود ، برای بچه ها سکوها فقط جای بازی بود و نشستن.
ارتفاع سکوها برای بچه ها نسبتا بلند بود یعنی تقریبا به زحمت ازشون بالا می رفتیم، باید دستمون رو ابتدا می گرفتیم به سنگ روی سکو و بعد با تکیه سینه به همون سنگ خودمون رو بالا می کشیدیم.
سنگ روی سکو یه سنگ یه تیکه نسبتا صاف بود به ابعاد نیم متر در نیم متر، سکوها درست در گودی در حیاط قرار گرفته بودند و به موازات دیوار خونه و اصلا برآمدگی به داخل کوچه نداشتند، بالای سکوها یه طاق ضربی خشتی بود که بعضی جاهاش با کاهگل پوشیده شده بود و برخی جاهاش هم خشت های طاق که به صورت کاملا منظم و زیبایی چیده شده بودند پیدا بود ، میشد روی سکو ایستاد و سرت هم به طاق نخوره، یعنی ارتفاع طاق خیلی بلند بود . . .
ادامه دارد.....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
داستان جذاب و خاطره انگیز سکو را همراه با کانال سده حمزه لو دنبال کنید
#سکو
#قسمت_۱
از این سکو پریدم روی اون سکو ، اما محاسباتم درست از کار در نیومد و ساق پام محکم خورد به لبه سنگ سکوی مقابل در خونه عمو حسین و افتادم پایین.
درد وحشتناکی سراسر وجودم رو گرفته بود، اصلا نمیدونستم کجای بدنم درد میکنه ، اون قسمت پام که خورده بود به سنگ که کلا بی حس شده بود.
حبیب و علی از ترسشون پا به فرار گذاشتند، فقط عباس موند.
چند لحظه بعد خون از پاچه شلوارم زد بیرون و یواش یواش راه گرفت به طرف کفشم.
گرمی خون و لزجی اون رو توی کفشم حس می کردم، عباس اومد به طرفم و من رو بلند کرد و زیر بغلم رو گرفت و لنگ لنگان راه افتادیم به طرف خونه . . .
دو تا سکو جلوی در خونه عمو حسین بود یکی سمت راست در حیاط و یکی هم سمت چپ در.
فاصله بین دوتاشون هم تقریبا یه ذرع و نیم بود، این رو یک بار عمو رحمت الله گفت، چون هر وجب عمو رحمت الله 26 سانت بود و فاصله بین دو تا سکو هم 6 وجب عمو رحمت الله بود.
البته عمو روح الله معتقد بود که فاصله بین سکوها بیشتر از یه ذرع و نیمه، اختلاف اندازه بین خودشون بود و مهم نبود ، برای بچه ها سکوها فقط جای بازی بود و نشستن.
ارتفاع سکوها برای بچه ها نسبتا بلند بود یعنی تقریبا به زحمت ازشون بالا می رفتیم، باید دستمون رو ابتدا می گرفتیم به سنگ روی سکو و بعد با تکیه سینه به همون سنگ خودمون رو بالا می کشیدیم.
سنگ روی سکو یه سنگ یه تیکه نسبتا صاف بود به ابعاد نیم متر در نیم متر، سکوها درست در گودی در حیاط قرار گرفته بودند و به موازات دیوار خونه و اصلا برآمدگی به داخل کوچه نداشتند، بالای سکوها یه طاق ضربی خشتی بود که بعضی جاهاش با کاهگل پوشیده شده بود و برخی جاهاش هم خشت های طاق که به صورت کاملا منظم و زیبایی چیده شده بودند پیدا بود ، میشد روی سکو ایستاد و سرت هم به طاق نخوره، یعنی ارتفاع طاق خیلی بلند بود . . .
ادامه دارد.....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🍁چنــــــــار🙌
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ داستان جذاب و خاطره انگیز سکو را همراه با کانال سده حمزه لو دنبال کنید #سکو #قسمت_۱ از این سکو پریدم روی اون سکو ، اما محاسباتم درست از کار در نیومد و ساق پام محکم خورد به لبه سنگ سکوی مقابل در خونه عمو حسین و افتادم…
جهت مطالعه قسمت قبل کلیک کنید....🖕🖕
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#سکو
#قسمت_۲ @chenaariha
. . . دم در خونه خودمون که رسیدیم عباس هم زیر بغل من رو رها کرد و رفت، یه دستم رو به دیوار گرفتم و همونطور لنگ لنگان رفتم توی حیاط و پای پله و مادربزرگ رو صدا زدم و بعد نشستم روی پله ها.
مادر بزرگ اومد جلوی ایوون و یه نگاهی به من انداخت و هراسون گفت : ای خدا ببه م چی شده؟
زن همسایه هم که خبر شده بود دوید به طرف من و با دستاش زد توی سر خودش و گفت : یا امام حسین، پای بچه مردم قلم شده !
عامزا طاهره و عامزا فاطمه هم که از پیرزن های کوچه ما بودند و لنگیدن من رو دیده بودن اومدن توی حیاط . . .
هر کسی یه چیزی میگفت، مادر بزرگ هم دیگه رسیده بود پایین پله ها، زن همسایه گفت شلوارش هم از دو جا قرپیده، بعد هم سریع رفت از توی خونه شون یه قیچی آورد و درست از لب پاچه شلوارم شروع کرد به قیچی کردن تا رسید به محلی که پام ضربه خورده بود.
بعد هم قسمت پایین شلوار رو که خونی شده بود کلا قیچی کرد و انداخت رفت، خونریزی کم شده بود، حمید رو فرستادند دکون عمو حسن و یه شیشه دوا گلی ( ضد عفونی کننده زخم ) خرید و آورد و بعد با یه پارچه کهنه خون ها رو پاک کردند و دواگلی رو ریختند روی جای خونریزی، انگاری آتیش گذاشته بودند روی زخم پام، بعد هم با یه پارچه سفید زخم رو بستند و عامزا طاهره گفت : خدا رو شکر که نشکسته، زود خوب میشه.
کفشام رو هم در آوردن ، درد پام کمتر شده بود، از پله ها اومدم بالا و رفتم توی اتاق، مادر بزرگ برام چارگرد ریخت توی لیوان و خوردم، گفت مسکنه، درد پات رو میندازه.
تازه اونوقت بود که سوال و جواب ها شروع شد :
- کجا بودی؟
- از کجا افتادی؟
-کسی انداختت؟
- و . . .
ادامه دارد.....با ما همراه باشید ....
پی نوشت👇👇
@chenaariha
#دواگلی 👈 مایع ضد عفونی کننده زخم، بتادین
#قرپیدن 👈 پاره شدن به صورت غیر منظم به ویژه به وسیله سنگ یا اشیاء دیگر
#قلم_شدن 👈 شکستن، قطع شدن
#چار_گرد 👈 چهار گرد ، چهارگرده ،یه پودر در بسته بندی های خیلی کوچک که یه بسته ش توی یه لیوان آب حل می شد برای تب و درد و سرماخوردگی و . . . تجویز می شد ، عکس روی بسته بندیش هم تصویر یه خانم بود که دستش رو گرفته بود به سرش
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
#سکو
#قسمت_۲ @chenaariha
. . . دم در خونه خودمون که رسیدیم عباس هم زیر بغل من رو رها کرد و رفت، یه دستم رو به دیوار گرفتم و همونطور لنگ لنگان رفتم توی حیاط و پای پله و مادربزرگ رو صدا زدم و بعد نشستم روی پله ها.
مادر بزرگ اومد جلوی ایوون و یه نگاهی به من انداخت و هراسون گفت : ای خدا ببه م چی شده؟
زن همسایه هم که خبر شده بود دوید به طرف من و با دستاش زد توی سر خودش و گفت : یا امام حسین، پای بچه مردم قلم شده !
عامزا طاهره و عامزا فاطمه هم که از پیرزن های کوچه ما بودند و لنگیدن من رو دیده بودن اومدن توی حیاط . . .
هر کسی یه چیزی میگفت، مادر بزرگ هم دیگه رسیده بود پایین پله ها، زن همسایه گفت شلوارش هم از دو جا قرپیده، بعد هم سریع رفت از توی خونه شون یه قیچی آورد و درست از لب پاچه شلوارم شروع کرد به قیچی کردن تا رسید به محلی که پام ضربه خورده بود.
بعد هم قسمت پایین شلوار رو که خونی شده بود کلا قیچی کرد و انداخت رفت، خونریزی کم شده بود، حمید رو فرستادند دکون عمو حسن و یه شیشه دوا گلی ( ضد عفونی کننده زخم ) خرید و آورد و بعد با یه پارچه کهنه خون ها رو پاک کردند و دواگلی رو ریختند روی جای خونریزی، انگاری آتیش گذاشته بودند روی زخم پام، بعد هم با یه پارچه سفید زخم رو بستند و عامزا طاهره گفت : خدا رو شکر که نشکسته، زود خوب میشه.
کفشام رو هم در آوردن ، درد پام کمتر شده بود، از پله ها اومدم بالا و رفتم توی اتاق، مادر بزرگ برام چارگرد ریخت توی لیوان و خوردم، گفت مسکنه، درد پات رو میندازه.
تازه اونوقت بود که سوال و جواب ها شروع شد :
- کجا بودی؟
- از کجا افتادی؟
-کسی انداختت؟
- و . . .
ادامه دارد.....با ما همراه باشید ....
پی نوشت👇👇
@chenaariha
#دواگلی 👈 مایع ضد عفونی کننده زخم، بتادین
#قرپیدن 👈 پاره شدن به صورت غیر منظم به ویژه به وسیله سنگ یا اشیاء دیگر
#قلم_شدن 👈 شکستن، قطع شدن
#چار_گرد 👈 چهار گرد ، چهارگرده ،یه پودر در بسته بندی های خیلی کوچک که یه بسته ش توی یه لیوان آب حل می شد برای تب و درد و سرماخوردگی و . . . تجویز می شد ، عکس روی بسته بندیش هم تصویر یه خانم بود که دستش رو گرفته بود به سرش
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
🍁چنــــــــار🙌
جهت مطالعه قسمت قبل کلیک کنید....🖕🖕 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ #سکو #قسمت_۲ @chenaariha . . . دم در خونه خودمون که رسیدیم عباس هم زیر بغل من رو رها کرد و رفت، یه دستم رو به دیوار گرفتم و همونطور لنگ لنگان رفتم توی حیاط و پای پله…
@chenaariha🖕🖕🖕
#سکو
#قسمت_۳
#سرباز_کریم
.......پام بهتر شده بود ، مثل همیشه آفتاب که بالا اومد رفتم توی محل ، دو سه نفر از بچه ها روی سکوها و کنار سکو ایستاده بودند و تعریف می کردند ، وقتی رسیدم علی یه نگاهی به من انداخت و گفت : بچه ها مسابقه بدیم ، پرش از روی این سکو به روی اون سکو ، نفری ده بار !!!
بچه ها همه با هم به من نگاه کردند و زدند زیر خنده ، بعدش حبیب از روی سکو بلند شد و جاش رو به من داد و گفت : بالاخره تو زخمی هستی بیا بشین . . .😘
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم و تعریف می کردیم که مادر کریم در حالی که سرک می کشید و انگاری دنبال چیزی می گرده از سر کوچه پیداش شد ، به ما که رسید مستقیم اومد سراغ من و گفت : یه نامه از طرف کریم اومده بیا بریم برامون بخونش......
سلام دادم و گفتم باشه فقط بذار به مادر بزرگم بگم ؛
گفت : خودم بهش گفتم ، الان از در خونه تون میام ، مادر بزرگت گفت تو رفتی توی کوچه بازی.....
دنبال مادر کریم راه افتادم ، خونه شون یه مقدار پایین تر بود ، کریم بچه آخرشون بود ، سرباز بود ، پدر کریم کربلایی محمد پیرمرد بود ، زنش هم پیر شده بود ، تنها مونده بودند ، هیچکدومشون هم سواد نداشتند ، پسرهای کربلایی محمد همه شون رفته بودند شهر ، دخترهاش هم توی ده شوهر کرده بودند اما اونها هم هیچکدوم سواد نداشتند .
تا برسیم خونه کربلایی محمد همه ش توی فکر این بودم که می تونم نامه کریم رو بخونم یا نه؟
- اگه نتونم چی؟
- اگه کریم خیلی کلمات سخت نوشته باشه چی؟
- اگه نتونستم به کربلایی میگم یه نفر کلاس دوازدهمی باید بیارید که نامه کریم رو بخونه و.......
چند قدم عقب تر از مادر کریم راه می رفتم ، یه لحظه زد به سرم که بپیچم توی یکی از کوچه های سر راه و فرار کنم ، اما صدای مادر کریم فکر فرار رو از سرم بیرون کرد و گفت : بچه م کریم تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوند ، پنجم رفوزه شد و دیگه مدرسه نرفت ، اما بازم خدا رو شکر که سواد داره ، مثل خودت ، ما که سواد نداریم کوریم.....
.......دیگه رسیده بودیم به در خونه کربلایی محمد ، مادر کریم رفت توی حیاط و منم دنبالش رفتم ، از ترس و اضطراب حسابی عرق کرده بودم ، قلبم با سرعت زیادی میزد . . .
ادامه دارد......با ما همراه باشید ....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
#سکو
#قسمت_۳
#سرباز_کریم
.......پام بهتر شده بود ، مثل همیشه آفتاب که بالا اومد رفتم توی محل ، دو سه نفر از بچه ها روی سکوها و کنار سکو ایستاده بودند و تعریف می کردند ، وقتی رسیدم علی یه نگاهی به من انداخت و گفت : بچه ها مسابقه بدیم ، پرش از روی این سکو به روی اون سکو ، نفری ده بار !!!
بچه ها همه با هم به من نگاه کردند و زدند زیر خنده ، بعدش حبیب از روی سکو بلند شد و جاش رو به من داد و گفت : بالاخره تو زخمی هستی بیا بشین . . .😘
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم و تعریف می کردیم که مادر کریم در حالی که سرک می کشید و انگاری دنبال چیزی می گرده از سر کوچه پیداش شد ، به ما که رسید مستقیم اومد سراغ من و گفت : یه نامه از طرف کریم اومده بیا بریم برامون بخونش......
سلام دادم و گفتم باشه فقط بذار به مادر بزرگم بگم ؛
گفت : خودم بهش گفتم ، الان از در خونه تون میام ، مادر بزرگت گفت تو رفتی توی کوچه بازی.....
دنبال مادر کریم راه افتادم ، خونه شون یه مقدار پایین تر بود ، کریم بچه آخرشون بود ، سرباز بود ، پدر کریم کربلایی محمد پیرمرد بود ، زنش هم پیر شده بود ، تنها مونده بودند ، هیچکدومشون هم سواد نداشتند ، پسرهای کربلایی محمد همه شون رفته بودند شهر ، دخترهاش هم توی ده شوهر کرده بودند اما اونها هم هیچکدوم سواد نداشتند .
تا برسیم خونه کربلایی محمد همه ش توی فکر این بودم که می تونم نامه کریم رو بخونم یا نه؟
- اگه نتونم چی؟
- اگه کریم خیلی کلمات سخت نوشته باشه چی؟
- اگه نتونستم به کربلایی میگم یه نفر کلاس دوازدهمی باید بیارید که نامه کریم رو بخونه و.......
چند قدم عقب تر از مادر کریم راه می رفتم ، یه لحظه زد به سرم که بپیچم توی یکی از کوچه های سر راه و فرار کنم ، اما صدای مادر کریم فکر فرار رو از سرم بیرون کرد و گفت : بچه م کریم تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوند ، پنجم رفوزه شد و دیگه مدرسه نرفت ، اما بازم خدا رو شکر که سواد داره ، مثل خودت ، ما که سواد نداریم کوریم.....
.......دیگه رسیده بودیم به در خونه کربلایی محمد ، مادر کریم رفت توی حیاط و منم دنبالش رفتم ، از ترس و اضطراب حسابی عرق کرده بودم ، قلبم با سرعت زیادی میزد . . .
ادامه دارد......با ما همراه باشید ....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
🍁چنــــــــار🙌
@chenaariha🖕🖕🖕 #سکو #قسمت_۳ #سرباز_کریم .......پام بهتر شده بود ، مثل همیشه آفتاب که بالا اومد رفتم توی محل ، دو سه نفر از بچه ها روی سکوها و کنار سکو ایستاده بودند و تعریف می کردند ، وقتی رسیدم علی یه نگاهی به من انداخت و گفت : بچه ها مسابقه بدیم ،…
جهت مطالعه قسمت قبل کلیک کنید ...
🖕🖕🖕
#سکو
#قسمت_۴
@chenaariha
......دنبال مادر کریم از پله ها رفتم بالا ، توی ایوون کفشام رو در آوردم و از در چوبی رفتم توی اتاق.
کربلایی محمد نشسته بود توی اتاق ، سلام دادم و سر پا وایسادم ، کربلایی محمد جواب داد و گفت : بشین.....
نشستم ، کربلایی حال و احوال کرد و به مادر کریم گفت : دو تا چایی بیار زن....☕️☕️
سماور گوشه خونه داشت غلغل می کرد ، یه قوری روی سماور بود ، جلوی لوله قوری کمی پریدگی داشت و روی قوری هم با یه بست بند زده شده بود ، معلوم بود که قبلا شکسته بوده.....
یه نامه باز شده جلوی کربلایی بود ، کربلایی کاغذ رو برداشت و داد به دست من و گفت : پیر شی ببم ( ببه ام ) ، نامه کریمه ، بخونش ، ما که سواد نداریم ، مثل آدم کور هستیم .
مادر کریم چایی آورد ، یه استکان کمر باریک که توی یه نعلبکی بود ، بعد هم خودش نشست و چشمش رو دوخت به دهن من....
نامه خیلی بد خط بود ، کلی هم خط خوردگی داشت ، بالای نامه با خودکار آبی چند تا گل نقاشی شده بود ، معلوم بود که کار خود کریمه یا شاید هم دوستاش کشیدن....
#خوندم :
به نام خدا
خدمت پدر و مادر عزیزم سلام عرض میکنم ، اگر از حال اینجانب پسر خودتان خواسته باشید خوبم و غمی ندارم جز دوری روی شما که آن هم امیدوارم به زودی برطرف شود.
باری اینجا غذا کم می دهند ، سر گروهبان اذیت می کند....
صدام می لرزید ، بعضی جاهاش هم گیر می کردم ، صدای هق هق مادر کریم بلند شده بود ، با گوشه چادرش اشکاش رو پاک کرد و گفت : بخون ببه م ، بخون....
کربلایی گفت : چرا گریه می کنی زن ؟ سربازی آدم رو مرد بار میاره.....
اما گوشه چشم کربلایی هم پر از اشک بود.
.......آخرای نامه بود که کریم راجع به تعمیر خونه و محصول باغ سوال کرده بود ، آخرین خط نامه هم نوشته بود👇👇( همون شعر معروف خودمون که نامه مینوشتیم دهات 😂 )
ای نامه که می روی به سویش......از جانب من ببوس رویش ، خداحافظ....
یه نفس راحت کشیدم.....
کربلایی گفت : چاییت هم یخ کرد بچه م .
گفتم : چایی نمیخورم، راستش روم نمیشد، میخواستم زودتر فرار کنم ، خواستم بلند بشم که مادر کریم یه چایی دیگه برام آورد ، یه کاغذ و یه خودکار و یه پاکت نامه هم آورده بود و گفت : بشین ببه م ، عجله نکن یه زحمت دیگه برات داریم جواب نامه کریم.....
ادامه دارد..... با ما همراه باشید ....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
🖕🖕🖕
#سکو
#قسمت_۴
@chenaariha
......دنبال مادر کریم از پله ها رفتم بالا ، توی ایوون کفشام رو در آوردم و از در چوبی رفتم توی اتاق.
کربلایی محمد نشسته بود توی اتاق ، سلام دادم و سر پا وایسادم ، کربلایی محمد جواب داد و گفت : بشین.....
نشستم ، کربلایی حال و احوال کرد و به مادر کریم گفت : دو تا چایی بیار زن....☕️☕️
سماور گوشه خونه داشت غلغل می کرد ، یه قوری روی سماور بود ، جلوی لوله قوری کمی پریدگی داشت و روی قوری هم با یه بست بند زده شده بود ، معلوم بود که قبلا شکسته بوده.....
یه نامه باز شده جلوی کربلایی بود ، کربلایی کاغذ رو برداشت و داد به دست من و گفت : پیر شی ببم ( ببه ام ) ، نامه کریمه ، بخونش ، ما که سواد نداریم ، مثل آدم کور هستیم .
مادر کریم چایی آورد ، یه استکان کمر باریک که توی یه نعلبکی بود ، بعد هم خودش نشست و چشمش رو دوخت به دهن من....
نامه خیلی بد خط بود ، کلی هم خط خوردگی داشت ، بالای نامه با خودکار آبی چند تا گل نقاشی شده بود ، معلوم بود که کار خود کریمه یا شاید هم دوستاش کشیدن....
#خوندم :
به نام خدا
خدمت پدر و مادر عزیزم سلام عرض میکنم ، اگر از حال اینجانب پسر خودتان خواسته باشید خوبم و غمی ندارم جز دوری روی شما که آن هم امیدوارم به زودی برطرف شود.
باری اینجا غذا کم می دهند ، سر گروهبان اذیت می کند....
صدام می لرزید ، بعضی جاهاش هم گیر می کردم ، صدای هق هق مادر کریم بلند شده بود ، با گوشه چادرش اشکاش رو پاک کرد و گفت : بخون ببه م ، بخون....
کربلایی گفت : چرا گریه می کنی زن ؟ سربازی آدم رو مرد بار میاره.....
اما گوشه چشم کربلایی هم پر از اشک بود.
.......آخرای نامه بود که کریم راجع به تعمیر خونه و محصول باغ سوال کرده بود ، آخرین خط نامه هم نوشته بود👇👇( همون شعر معروف خودمون که نامه مینوشتیم دهات 😂 )
ای نامه که می روی به سویش......از جانب من ببوس رویش ، خداحافظ....
یه نفس راحت کشیدم.....
کربلایی گفت : چاییت هم یخ کرد بچه م .
گفتم : چایی نمیخورم، راستش روم نمیشد، میخواستم زودتر فرار کنم ، خواستم بلند بشم که مادر کریم یه چایی دیگه برام آورد ، یه کاغذ و یه خودکار و یه پاکت نامه هم آورده بود و گفت : بشین ببه م ، عجله نکن یه زحمت دیگه برات داریم جواب نامه کریم.....
ادامه دارد..... با ما همراه باشید ....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
🍁چنــــــــار🙌
جهت مطالعه قسمت قبل کلیک کنید ... 🖕🖕🖕 #سکو #قسمت_۴ @chenaariha ......دنبال مادر کریم از پله ها رفتم بالا ، توی ایوون کفشام رو در آوردم و از در چوبی رفتم توی اتاق. کربلایی محمد نشسته بود توی اتاق ، سلام دادم و سر پا وایسادم ، کربلایی محمد جواب داد و گفت…
#سکو
#قسمت_۵
@chenaariha
......هر طوری بود بالاخره جواب نامه کریم رو نوشتم ، بعد هم مادر کریم پاکت نامه رو آورد و آدرس رو از روی نامه کریم پشت پاکت نامه نوشتم . کربلایی محمد هم با زبونش لبه پاکت رو خیس کرد و در پاکت رو بست .
چند دقیقه بعد مادر کریم جیب هام پر کرد از #نخودچی و #مغز_گردو و بعد هم خدا حافظی کردم و از پله ها اومدم پایین .
هنوز نیمی از پله ها رو طی نکرده بودم که مادر کریم صدام کرد ، دوباره برگشتم بالا ، وسط اتاق کربلایی محمد ایستاده بود و پاکت نامه دستش بود ، کاغذ نامه هم دستش بود ، کربلایی داشت می خندید ، تعجب کردم ، یادمون رفته بود نامه رو بذاریم توی پاکتش و پاکت خالی رو بسته بودیم .
مادر کریم دوباره یه پاکت خالی آورد و آدرس رو نوشتم و کربلایی محمد هم نامه رو گذاشت توی پاکت و دوباره زبونش رو زد به لبه های پاکت و بستش.....
داشتم از در میومدم بیرون که کربلایی به مادر کریم گفت : دیدی زن؟ یادمون رفت اون قضیه رو برای کریم بنویسیم .
مادر کریم گفت : کدوم قضیه؟
کربلایی گفت : همون دیگه ، شب نشینی پریشب
مادر کریم لبخندی زد و گفت : آهان ، عیب نداره ، اگه می نوشتیم بدتر می شد ، به بچه م سخت می گذشت .
نفهمیدم منظورشون چی بود . خدا حافظی کردم و زدم بیرون .
از خونه کربلایی محمد که اومدم بیرون نزدیک ظهر بود ، پای #سکو که رسیدم بچه ها رفته بودن ، حالا دیگه چند تا بزرگتر روی سکو نشسته بودند.
قاعده سکو نشینی همین بود ، اول صبح سکو مال خانما بود ، بعدش جولانگاه پسر بچه ها بود ، نزدیک ظهر مال مردها بود ، سر ظهر معمولا سکوها خالی بودند ، بعد از ظهر دوباره سکو می شد برای مردها ، کمی که هوا خنک تر می شد مردا میرفتن باغ و دوباره سکو می شد مال بچه ها ، غروب که مردها از باغ بر می گشتن دوباره سکوها رو تحویل می گرفتن تا تاریکی شب . . .
ادامه دارد....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
#قسمت_۵
@chenaariha
......هر طوری بود بالاخره جواب نامه کریم رو نوشتم ، بعد هم مادر کریم پاکت نامه رو آورد و آدرس رو از روی نامه کریم پشت پاکت نامه نوشتم . کربلایی محمد هم با زبونش لبه پاکت رو خیس کرد و در پاکت رو بست .
چند دقیقه بعد مادر کریم جیب هام پر کرد از #نخودچی و #مغز_گردو و بعد هم خدا حافظی کردم و از پله ها اومدم پایین .
هنوز نیمی از پله ها رو طی نکرده بودم که مادر کریم صدام کرد ، دوباره برگشتم بالا ، وسط اتاق کربلایی محمد ایستاده بود و پاکت نامه دستش بود ، کاغذ نامه هم دستش بود ، کربلایی داشت می خندید ، تعجب کردم ، یادمون رفته بود نامه رو بذاریم توی پاکتش و پاکت خالی رو بسته بودیم .
مادر کریم دوباره یه پاکت خالی آورد و آدرس رو نوشتم و کربلایی محمد هم نامه رو گذاشت توی پاکت و دوباره زبونش رو زد به لبه های پاکت و بستش.....
داشتم از در میومدم بیرون که کربلایی به مادر کریم گفت : دیدی زن؟ یادمون رفت اون قضیه رو برای کریم بنویسیم .
مادر کریم گفت : کدوم قضیه؟
کربلایی گفت : همون دیگه ، شب نشینی پریشب
مادر کریم لبخندی زد و گفت : آهان ، عیب نداره ، اگه می نوشتیم بدتر می شد ، به بچه م سخت می گذشت .
نفهمیدم منظورشون چی بود . خدا حافظی کردم و زدم بیرون .
از خونه کربلایی محمد که اومدم بیرون نزدیک ظهر بود ، پای #سکو که رسیدم بچه ها رفته بودن ، حالا دیگه چند تا بزرگتر روی سکو نشسته بودند.
قاعده سکو نشینی همین بود ، اول صبح سکو مال خانما بود ، بعدش جولانگاه پسر بچه ها بود ، نزدیک ظهر مال مردها بود ، سر ظهر معمولا سکوها خالی بودند ، بعد از ظهر دوباره سکو می شد برای مردها ، کمی که هوا خنک تر می شد مردا میرفتن باغ و دوباره سکو می شد مال بچه ها ، غروب که مردها از باغ بر می گشتن دوباره سکوها رو تحویل می گرفتن تا تاریکی شب . . .
ادامه دارد....
برگرفته از کانال سده
@chenaariha
🍁چنــــــــار🙌
#سکو #قسمت_۵ @chenaariha ......هر طوری بود بالاخره جواب نامه کریم رو نوشتم ، بعد هم مادر کریم پاکت نامه رو آورد و آدرس رو از روی نامه کریم پشت پاکت نامه نوشتم . کربلایی محمد هم با زبونش لبه پاکت رو خیس کرد و در پاکت رو بست . چند دقیقه بعد مادر کریم جیب…
🖕🖕🖕جهت مشاهده قسمت های قبل کلیک کنید
#سکو
#قسمت_۶
@chenaariha
#یواشن یا یاواشین
......خونه که رفتم مادر بزرگ گفت : بارک الله ، بهت افتخار می کنم ، خوب نامه ای برای کریم نوشتی.....
نفهمیدم مادر بزرگ از کجا فهمیده بود که چطوری برای کریم نامه نوشتم .
شب از مادر بزرگ پرسیدم که یه چیزی کربلایی محمد و مادر کریم میخواستن توی نامه بنویسند اما ننوشتند .
مادر بزرگ گفت : راجع به چی بوده؟
گفتم : نمیدونم اما مربوط به پریشب بوده.
پدربزرگ لبخند زد، مادر بزرگ هم خندید و گفت : هیچی ، برای کریم نامزد کردن .
خجالت کشیدم بپرسم کیه.....
فردا صبح دور سکو از بچه ها پرسیدم : بچه ها میدونید کریم کربلایی محمد زن گرفته ؟
حبیب گفت : آره بابا ، ننه م پریشب گفت.
گفتم : کیه؟
گفت : مریم دختر مشهد عباس....
مریم پونزده سالش بود ، مدرسه هم نمیرفت، خواستگار هم زیاد داشت.
عباس گفت : حیف از مریم که دادنش به کریم . . .
توی همین صحبت بودیم که علی از باغ رسید و گفت : بچه ها مش صادق داره توی میدون بالای ده کاه میکشه ، قپون هم داره ، بریم خودمون رو باهاش وزن کنیم .
گفتیم بریم ، علی رفت خونه و برگشت .
چهار نفری از سربالایی کوچه رفتیم بالا و رسیدیم توی میدون بالای ده ، مش صادق داشت با کربلایی حسین جر و بحث می کشید.
یه خرمن کاه کنار میدون بود و مش صادق و پسرهاش و برادرش داشتن با تورهای بزرگ کاهکشی ، کاه می بردند.
یه قپون هم کنار خرمن کاه از یه سه پایه چوبی بزرگ آویزون بود .
از صحبت های مش صادق و کربلایی حسین معلوم بود که مش صادق و برادرش اون خرمن کاه رو به صورت فله ای از کربلایی حسین خریدند ، وزنش رو ۹ خروار برآورد کرده بودند ، اما مش صادق چندتا تور که برده بود فهمیده بود که خرمن کاه بیشتر از ۸ خروار درنمیاد و به همین خاطر جر و بحث می کردند .
کربلایی حسین می گفت : به من ربطی نداره ، معامله کردیم ؛ شاید دیشب کسی از کاه ها برده
مش صادق هم می گفت : نه بابا ، دیشب پسرم اومده و گلیم انداخته و روی خرمن کاه خوابیده . کاه کم بوده .
کربلایی حسین همونطوری که کتش روی دوشش بود جوابی نداد و رفت .
مش صادق یه چهار شاخه آهنی ( یاواشین ) دستش بود ، با یه دسته چوبی بلند ، پشت سر کربلایی حسین غرولندی کرد و دسته یاواشین رو محکم توی دستش فشرد ، معلوم بود دلش میخواد با یاواشین کربلایی حسین رو بزنه.
رفتم جلو و سلام دادم و گفتم : مش صادق میشه من و حبیب و عباس با قپون شما خودمون رو وزن کنیم.
مش صادق با عصبانیت گفت : برو بچه پر رو
گفتم : مگه چی میشه؟ از قپون که کم نمیشه
گفت : به تو مربوط نیست ، برو و گرنه . . .
گفتم : میدونم دلت از کجا پره ، به خاطر اینکه چند روز پیش #قوچ ما قوچ تون رو زد ناراحتی . . .
هنوز جمله ام تموم نشده بود که مش صادق #یاواشین رو بلند کرد و با پشت یاواشین محکم به پشت پاهام زد ، صدای پیچیدن هوا رو توی شاخه های یاواشین شنیدم ، شبیه زوزه باد بود ، از ضرب یاواشین زانوهام به طرف جلو خم شد و در همون حال مش صادق دومی رو هم زد که با سر فرو رفتم توی خرمن کاه . . .
ادامه دارد .....
@chenaariha
پی نوشت 👇👇👇
#قپون 👈 قپان ، وسیله توزین بارهای نسبتا سنگین در گذشته
#یلواشین 👈 چارشاخه آهنی یا چوبی مخصوص گندم باد دادن و بار کردن علوفه و کاه و یونجه
منبع کانال سده
#سکو
#قسمت_۶
@chenaariha
#یواشن یا یاواشین
......خونه که رفتم مادر بزرگ گفت : بارک الله ، بهت افتخار می کنم ، خوب نامه ای برای کریم نوشتی.....
نفهمیدم مادر بزرگ از کجا فهمیده بود که چطوری برای کریم نامه نوشتم .
شب از مادر بزرگ پرسیدم که یه چیزی کربلایی محمد و مادر کریم میخواستن توی نامه بنویسند اما ننوشتند .
مادر بزرگ گفت : راجع به چی بوده؟
گفتم : نمیدونم اما مربوط به پریشب بوده.
پدربزرگ لبخند زد، مادر بزرگ هم خندید و گفت : هیچی ، برای کریم نامزد کردن .
خجالت کشیدم بپرسم کیه.....
فردا صبح دور سکو از بچه ها پرسیدم : بچه ها میدونید کریم کربلایی محمد زن گرفته ؟
حبیب گفت : آره بابا ، ننه م پریشب گفت.
گفتم : کیه؟
گفت : مریم دختر مشهد عباس....
مریم پونزده سالش بود ، مدرسه هم نمیرفت، خواستگار هم زیاد داشت.
عباس گفت : حیف از مریم که دادنش به کریم . . .
توی همین صحبت بودیم که علی از باغ رسید و گفت : بچه ها مش صادق داره توی میدون بالای ده کاه میکشه ، قپون هم داره ، بریم خودمون رو باهاش وزن کنیم .
گفتیم بریم ، علی رفت خونه و برگشت .
چهار نفری از سربالایی کوچه رفتیم بالا و رسیدیم توی میدون بالای ده ، مش صادق داشت با کربلایی حسین جر و بحث می کشید.
یه خرمن کاه کنار میدون بود و مش صادق و پسرهاش و برادرش داشتن با تورهای بزرگ کاهکشی ، کاه می بردند.
یه قپون هم کنار خرمن کاه از یه سه پایه چوبی بزرگ آویزون بود .
از صحبت های مش صادق و کربلایی حسین معلوم بود که مش صادق و برادرش اون خرمن کاه رو به صورت فله ای از کربلایی حسین خریدند ، وزنش رو ۹ خروار برآورد کرده بودند ، اما مش صادق چندتا تور که برده بود فهمیده بود که خرمن کاه بیشتر از ۸ خروار درنمیاد و به همین خاطر جر و بحث می کردند .
کربلایی حسین می گفت : به من ربطی نداره ، معامله کردیم ؛ شاید دیشب کسی از کاه ها برده
مش صادق هم می گفت : نه بابا ، دیشب پسرم اومده و گلیم انداخته و روی خرمن کاه خوابیده . کاه کم بوده .
کربلایی حسین همونطوری که کتش روی دوشش بود جوابی نداد و رفت .
مش صادق یه چهار شاخه آهنی ( یاواشین ) دستش بود ، با یه دسته چوبی بلند ، پشت سر کربلایی حسین غرولندی کرد و دسته یاواشین رو محکم توی دستش فشرد ، معلوم بود دلش میخواد با یاواشین کربلایی حسین رو بزنه.
رفتم جلو و سلام دادم و گفتم : مش صادق میشه من و حبیب و عباس با قپون شما خودمون رو وزن کنیم.
مش صادق با عصبانیت گفت : برو بچه پر رو
گفتم : مگه چی میشه؟ از قپون که کم نمیشه
گفت : به تو مربوط نیست ، برو و گرنه . . .
گفتم : میدونم دلت از کجا پره ، به خاطر اینکه چند روز پیش #قوچ ما قوچ تون رو زد ناراحتی . . .
هنوز جمله ام تموم نشده بود که مش صادق #یاواشین رو بلند کرد و با پشت یاواشین محکم به پشت پاهام زد ، صدای پیچیدن هوا رو توی شاخه های یاواشین شنیدم ، شبیه زوزه باد بود ، از ضرب یاواشین زانوهام به طرف جلو خم شد و در همون حال مش صادق دومی رو هم زد که با سر فرو رفتم توی خرمن کاه . . .
ادامه دارد .....
@chenaariha
پی نوشت 👇👇👇
#قپون 👈 قپان ، وسیله توزین بارهای نسبتا سنگین در گذشته
#یلواشین 👈 چارشاخه آهنی یا چوبی مخصوص گندم باد دادن و بار کردن علوفه و کاه و یونجه
منبع کانال سده