بچه های بارون
29 subscribers
15.3K photos
2.22K videos
144 files
555 links
گلچيني از بهترين ها براي شما كه بهترين هستيد
Download Telegram
#سراب
#به_قلم_زهرا_علیزاده
#قسمت_65

مغزم در صدم ثانیه فرمان داد، بغض هنوز تولید نشده به چشمانم رسید و به اشک نشست ولی به سختی حفظ ظاهر
کردم و شاید تنها به خاطر رادین و عزتی که در قلبم داشت سکوت کردم.. زنجیر ظریف با پلاک کوچک پروانه اش را
باز کرده و درون سبد هدیه ها گذاشتم، در میان آن همه طلای اهدایی دل من با همین زنجیر ارزان و زیبا ذوق کرد و
خوش بودم از اینکه پدر و مادرم توانستند هدیه ای به من بدهند تا دست خالی نباشند. با حس حضور رادین که
برای خوشامد گویی به قسمت مردان رفته بود، لبخند زده و نگاهش کردم؛ همین نگاه پر مهرش جایگزین خوبی برای هر کینه و ناراحتی است!
مراسم با صرف شام وآتش بازی در حیاط بزرگ تالار و پس از آن خیابان گردی به اتمام رسید و من چقدر اشک
ریختم هنگام خداحافظی با پدر و مادرم.
با تنی خسته روی تخت نشستم حس می کردم لباسم به سنگینی کوه شده. خود را به آب سپرده و راحت شدم از
حجم گریم و آرایش و هرآنچه روی موها و صرتم خالی کرده بودند.
رادین پشت پنجره ایستاده بود هنوز لباس دامادی اش را بر تن داشت؛ یک باره به سمتم برگشت، لبخندی پر
استرس زده و با قلبی هیجان گرفته به نزدیک شدنش نگاه کردم. در یک قدمی ام ایستاد، نگاهش را از موهای خیس
به صورت بی آرایشم کشاند
- با اون آرایش و لباس خیلی زیبا بودی ولی شناختنت سخت بود
خندیدم
- واسه خودمم غریبه بودم
دستی روی موهایم کشید؛ صدایش آرام بود و تُن خاصی داشت!
- یه غریبه خوشگل، غریبه ای که از امشب قراره آشناترین باشه
لبخند زدم؛ لبخندی با طعم خجالت!
دستم را گرفت و به زور مرا روی صندلی نشاند
- بشین موهاتو خشک کنم
معذب شده گفتم:
- نمیخواد رادین
از درون آینه به صورتم نگاه انداخت و اخم کرد
- نمیخواد که همینطوری بمونه تا صبح مریض بشی؟
خم شد سشوار را از درون کشو میز توالت بیرون کشید و تار به تار موهایم را با حوصله و آرامش خشک کرد تا به
حال خودم به این دقت و کیفیت موهایم را شانه زده و سشوار نکشیده بودم که رادین!
کارش که تمام شد دستش را لبه ی میز تکیه داد و به سمتم متمایل شد؛ ناخودآگاه شانه هایم را بالا کشیدم، درون
گوشم زمزمه کرد
- الان بهتر نشد؟
و بوسه ای کنار شقیقه ام زد، شانه هایم را آزاد کرده و گفتم:
- اوهوم
موهایم را بسته و مقابلش قرار گرفتم. صدای باران تندی که می بارید و ضربه های رگباری اش به شیشه کوبیده
میشد، وجودم را مهمان دلهره ای عجیب میکرد. لبخند خاص و نگاه پر از حرفش.. چشم بسته و قلبم در پی آرامش
دوید!
پشت پنجره ایستاده و به تن خیس زمین نگاه می کردم.. از این ارتفاع که زمین دور از دسترس به نظر می رسید و
آسمان نزدیک تر، حسی شبیه پروانه شدن به آدم میداد!
آسمان پس از بارش شدید دیشب صاف بود؛ با نگاهی به رادینٍ غرق در خواب از اتاق بیرون زدم، ساعت یازده بود و
من منتظر صبحانه خوشمزه مادرم بودم. مامان به همراه زندایی و خاله آمدند و ساعتی بعد عزم رفتن کردند و رادین
هنوز خواب بود. کنار تخت نشسته و به آرامی شانه اش را تکان دادم
- رادین؟
پلکش لرزید؛ خنده ام گرفت، جاهایمان عوض شده بود!
- رادین جان؟پاشو ظهره

#ادامه_دارد...


💦 @B_baron 📚
بچه های بارون
#آغوش_تو #به_قلم_زهرا_فاطمی #قسمت_64 -علیک سلام نوه ی گلم.... این عروس خانم خوشکلت نمی خواد روشو بر گردونه صورت. ماهشو ببینم... برگشتم ب عقب... باورش سخت بود... خیلی سخت.. منم مثل عزیز خشکم زده بود -فاطمه جان خودتی سلام کردم... --می شناسی عروسمو…
#آغوش_تو
#به_قلم_زهرا_فاطمی
#قسمت_65

از حموم ک بیرون اومدم طاق باز خوابیده بود.. موهامو با حوله خشک کردم و نشستم روی تخت...اون
چشما لحظه ای رهام نمیکرد... کاش،هیچوقت ب اون خونه پا نذاشته بودمکاش....
بی صدا گوشه ی تخت خوابیدم
سرم ب شدت درد میکرد و داغون بودم... اما شب دلش ب حالم سوخت و.خواب رو رونه ی تن خسته ام کرد....
چشم ک باز کردم امیر علی عین کوالا بهم چسبیده بود.. خواستم خودمو از دستش خالص کنم ک محکمتر ب
خودش فشردتم..
-دیشب ک حالمو گرفتی.. حداقل بزار مثل آدم بخوابم..
پوفی کردم و بی خیال شدم...
عادت کرده بودم ب سحر خیزی...
چشمامو بستم تا دوباره خوابم ببره ولی مگه میشد...
-امیر ولم کن..
_نوچ..
موهامو از پشت گردنم کنار زد و ب آرومی گردنم رو ب**وس* ید
مور مورم شد...
خواستم بلند بشم ک موهامو چنگ کرد و.کشید ک جیغم ب هوا رفت
-چته وحشی!
تو چشمام زل زد..
-می خوامت..
-برو اونور دارم از گشنگی ضعف میکنم..
شروع کرد ب بوسیدنم..
تا ب خودم اومدم محکم هولش،دادم..
_کاری نکن ک همین اول کار اتاقمو ازت سوا کنم
-جراتش رو نداری
صاف نشستو دکمه ی پیرهنش رو باز کرد
_سوا که شد می فهمی جراتش رو دارم یا نه
-بدبختی اینه مثل بقیه ،آدم نیستی
_فاطی جون من اینقدر اذیت نکن... بزار اولین روزمونو مثل آدم شروع کنیم
اخم کرد
-داری می ری رواعصابم
-برو بابا
خواستم برم ک دستمو گرفت و.پرتم کرد روی تخت انگشت اشارش رو گرفت سمتم...
-ببین.... من تا الان هر چی خواستم ب دست آوردم... نمونه اش هم خودت پس مثل ی دختر خوب حرف گوش کن
باش.. البته اگه هنوز دخت.....
چنان خوابوندم تو صورتش ک خشکش زد..
از زیر دستش فرار کردم
-منو با اون دخترهای هر جایی اشتباه نگیر... فهمیدی... بار آخرت باشه بخوای ب من انگ بچسبونی
شالمو از روی صندلی برداشتم و رفتم بیرون...
منو آسون ب دست آوردی ولی نمی زارم هر غلطی خواستی بکنی
-به به عروس خانم...
برگشتم.... فهیمه بود با چشم های خواب آلود سلام کردم
با لبخندش جوابمو داد
-دیشب ک اذیتت نکرد؟!
متعجب نگاش کردم
_کی؟
-امیرعلی
-عینهو خرس خوابیده بود خیالت تخت ..
غش کرد از خنده...
_از دست تو...
با فهیمه مشغول صبحونه خوردن بودیم ک امیر علی با صورتی اخمو ب جمعمون پیوست
-خوب نیست آدم فردای نامزدیش اخم کنه ها
فهیمه بود خطاب ب پسرش
امیر علی ب من نگاه کرد
با نگاهش برام خط و نشون می کشید
-هان... بیا منو بخور..
- ب وقتش..
چشمام از این حاضر جوابیش،قلمبه شد
فهیمه خندید
_بخورید صبحونتون رو ،جون داشته باشین بیفتین ب جون هم...
ی لقمه گرفتم و گذاشتم توی بشقاب امیر علی
-اینو بخور چاق بشی چله بشی بتونی منو بخوری
اینبار اون بود ک متعجب ب من خیره شد
خندم گرفت
_هان... دیگه چته
لقمه روبرداشت و گذاشت توی دهنش برگشتم سمت فهیمه
-میگم فهیمه جون عزیز خانم چ نسبتی با شما دارن؟ مادرتون هستن یا مادرشوهرتون..
غذا ب طرز فجیعی پرید تو حلق امیر علی.. زدم پشتش و لیوان شیر رو دادم دستش
امیر علی بود
_تو چیکار ب اونا داری
-از تو نپرسیدم ک خودتو خفه میکنی...
-لازم نکرده از اونا حرفی تو این خونه زده بشه
-امیر...
نگام کرد
-همین ک شنیدی

#ادامه_دارد


💦 @B_baron 📚