🔻همیشه با وضو بودند .حرف حق را میگفتند اگر چه به ضرر آدم بود.
#راوی_همسر_شهید
#جاویدالاثر_حسن_رجایی_فر
#زندگی_به_سبک_شهدا
✔️ عضویت : 👇🏻
✅ @asleaval
کد:313
#راوی_همسر_شهید
#جاویدالاثر_حسن_رجایی_فر
#زندگی_به_سبک_شهدا
✔️ عضویت : 👇🏻
✅ @asleaval
کد:313
#زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊.
وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.
میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟!
گفت: ما نان و ماست میخوریم...
همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
✅کانال اصل اول، لشگر فرشتگان
🆔 @asleaval
کد:213
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊.
وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.
میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟!
گفت: ما نان و ماست میخوریم...
همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
✅کانال اصل اول، لشگر فرشتگان
🆔 @asleaval
کد:213
#سیّد_سجاد ...
۱۸ سالم بود...
كه اومد خواستگاری...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...💕
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین کردن واسه صحبت کردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت کنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
که مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم...
که تا آخر عمر فراموش نمیکنم...
سید سجاد داشت اشک میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،کاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش کردم مطرح کنم..."
جوابمو که گرفتم...
از اتاق اومدم بیرون...
دل تو دلم نبود...
که چرا داشت اونطور اشک میریخت...؟!
بیرون که اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد...
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم که جگر گوشه من...❤
نه پدر داره نه برادر...😢
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید...
هم همسرش باشی...💕
هم پدرش...
هم برادرش...
میشی همه کس و کارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد که قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...❤
همسر عزیزتر از جانم...💕
بعد ١١ سال زندگی…💕
یکباره با رفتنت...
پدرم...
برادرم...
بهترین دوستم و همسرم...💕
رو از دست دادم...💔
تکیه گاه امن من...💕
تو خیلی بیشتر از قولت...
جاهای خالی زندگیمو...
با حضورت پر کرده بودی...❤
از خدا میخوام...
تو فردوس برینش...
بهترین نعمتاشو نصیبت كنه...
ان شاءالله...
(همسر شهيد،سيد سجاد حسينی)
#زندگی_ به_سبک_شهدا
✅کانال اصل اول، لشگر فرشتگان
🆔 @asleaval
کد:213
۱۸ سالم بود...
كه اومد خواستگاری...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...💕
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین کردن واسه صحبت کردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت کنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
که مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم...
که تا آخر عمر فراموش نمیکنم...
سید سجاد داشت اشک میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،کاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش کردم مطرح کنم..."
جوابمو که گرفتم...
از اتاق اومدم بیرون...
دل تو دلم نبود...
که چرا داشت اونطور اشک میریخت...؟!
بیرون که اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد...
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم که جگر گوشه من...❤
نه پدر داره نه برادر...😢
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید...
هم همسرش باشی...💕
هم پدرش...
هم برادرش...
میشی همه کس و کارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد که قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...❤
همسر عزیزتر از جانم...💕
بعد ١١ سال زندگی…💕
یکباره با رفتنت...
پدرم...
برادرم...
بهترین دوستم و همسرم...💕
رو از دست دادم...💔
تکیه گاه امن من...💕
تو خیلی بیشتر از قولت...
جاهای خالی زندگیمو...
با حضورت پر کرده بودی...❤
از خدا میخوام...
تو فردوس برینش...
بهترین نعمتاشو نصیبت كنه...
ان شاءالله...
(همسر شهيد،سيد سجاد حسينی)
#زندگی_ به_سبک_شهدا
✅کانال اصل اول، لشگر فرشتگان
🆔 @asleaval
کد:213
#زندگی_به_سبک_شهدا
حسن ارتشی بود 👮♀و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز.🚌 بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران🚎 و مراسم عروسی را برگزار کنیم.😋 هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم.😍هفت روز انتظار برای یک نامه!🙊😢 خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!🚗» پدرم قبول نمی کرد😔؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!😐» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس🧖♀ و خنچه و چراغانی؟! دخترعمو (مادر شوهرم) گفت🌺: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! 🙈این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد😍🌺
شهید حسن آبشناسان👮♂
✅ اصل اول، لشگر فرشتگان:
🆔 @asleaval
کد:213
حسن ارتشی بود 👮♀و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره، می رفت اهواز.🚌 بنا بود بعد از دوره اش، بیاید تهران🚎 و مراسم عروسی را برگزار کنیم.😋 هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم.😍هفت روز انتظار برای یک نامه!🙊😢 خیلی سخت بود. بالاخره صبرم تمام شد. دلم طاقت نمی آورد؛ گفتم: «من می رم اهواز!🚗» پدرم قبول نمی کرد😔؛ می گفت: «بدون رسم و رسوم؟!😐» جلوی مردم خوبیّت نداره. فامیل ها چی می گن؟! گفتم: جشن که گرفتیم! چند بار لباس عروس🧖♀ و خنچه و چراغانی؟! دخترعمو (مادر شوهرم) گفت🌺: خودم عروسم رو می برم. اصلاً کی مطمئن تر از مادر شوهر؟! 🙈این طور شد که با اصرار من و حمایت دخترعمو، زندگی مان بدون عروسی رسمی شروع شد😍🌺
شهید حسن آبشناسان👮♂
✅ اصل اول، لشگر فرشتگان:
🆔 @asleaval
کد:213