This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو میدونستی آدم توی هر دقیقه چندبار پلک میزنه؟ چهارده بار! حالا یکیدوتا کم و زیاد. اصلا تعدادش چه اهمیتی داره وقتی توی یه چشم به هم زدن همه چی تموم میشه. توی کل زندگی یه پلک زدن کافیه برای اینکه آدم قبل نباشی. دیگه اینهمه پلک زدن برای چیه؟ فکر کن! رفتن، نبودن، نیست شدن، همش یه لحظهست. بعد باید بشینی و سالها به اون یه لحظه فکر کنی. تو فکر میکنی؟ من مطمئنم کسی که رفته، هیچوقت به اونی که مونده فکر نمیکنه. خوش به حال تو که دیگه یادم نمیفتی، خوش به حال من که هنوز خوابت رو میبینم. خواب خوبه. همه اونایی که رفتن، بالاخره یه شب توی خواب برمیگردن، حتی تو. با همون لباسی که رفتی.
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
Zemestoon
Pouya Bayati @Takmusic_official
🎶✨🎶
آهنگ جدید #پویا_بیاتی
به نام
زمستون
@asheghanehaye_fatima
یه جور یخ زدم که
نه سوز زمستون
نه شلاق پاییز
رنجم نمیده
به جایی رسیدم
که هیچ اتفاقی
از این تلختر هم
شکنجه م نمیده..
آهنگ جدید #پویا_بیاتی
به نام
زمستون
@asheghanehaye_fatima
یه جور یخ زدم که
نه سوز زمستون
نه شلاق پاییز
رنجم نمیده
به جایی رسیدم
که هیچ اتفاقی
از این تلختر هم
شکنجه م نمیده..
... من مدتهاست که دیگه نمینویسم، شهریور امسال میشه سه سال که نوشتن رو رها کردم. بیشتر از دو ساله که از حذف اکانت اینستاگرامم میگذره... اینجا رو هم اگه پاک نکردم بیشتر واسه اینه که جرات یا جسارت حذف کردنش رو نداشتم و همین طوری مونده. هرچی شعر و نوشته ازم هست همینایی که توی تلگرام و اینترنت موجوده، چون همهی کاغذها و دستنوشتههام رو هم از بین بردم. توی بند و بساط به جا مونده ازم، این ترانه رو دیدم که واسه سال ۹۱ هست. نه چیزی واسه منتشر کردن دارم و نه دیگه علاقهای برای دوباره نوشتن. این ترانه رو بخونین بدون ویرایش، به یاد سالهای گذشته. از یه پویای سابقا شاعر، سابقا نویسنده.
يه عمره كه از آرزو خالیَم
بيا زندگی رو نشونم بده
بشين روبهرومُ برام گریه کن
شايد مرده باشم، تكونم بده
شبيه يه سرباز زندونیَم
که توو انفرادی به آخر رسید
همه زندگیشُ يه شب دوره کرد
جای خاطره، آرزوهاشُ دید
واسه برگِ افتاده روی زمین
كه رسوای عالم شدن ننگ نيست
رو زانو نشستم که باور کنی
دلم جز تو واسه کسی تنگ نیست
قسم خورده بودم كه ديوونه شَم
يه روزی به حرفم عمل میكنم
حالا هرچی میخوای ازَم دور باش
تو رو توو خيابون بغل میكنم
از هرچی ترانهس من عاشقترم
ديگه جای اسمم سه نقطه نذار
هنوزم اگه بیقرار منی
یهبار اسممُ روی لبهات بيار
يه جايی توو قلبم به اسم توئه
بگو تو نمیخواي که دل بِكَّنی
ببين بیتو بودن برام ساده نيس
تو هرجا كه باشی برای منی
#پویا_جمشیدی
آخرینپستی که از پویا حمشیدی شاعرو نویسنده ی محبوبم تو کانالش خوندم.
امیدوارم باز برای ما بنویسن🙏😔❤️
@asheghanehaye_fatima
يه عمره كه از آرزو خالیَم
بيا زندگی رو نشونم بده
بشين روبهرومُ برام گریه کن
شايد مرده باشم، تكونم بده
شبيه يه سرباز زندونیَم
که توو انفرادی به آخر رسید
همه زندگیشُ يه شب دوره کرد
جای خاطره، آرزوهاشُ دید
واسه برگِ افتاده روی زمین
كه رسوای عالم شدن ننگ نيست
رو زانو نشستم که باور کنی
دلم جز تو واسه کسی تنگ نیست
قسم خورده بودم كه ديوونه شَم
يه روزی به حرفم عمل میكنم
حالا هرچی میخوای ازَم دور باش
تو رو توو خيابون بغل میكنم
از هرچی ترانهس من عاشقترم
ديگه جای اسمم سه نقطه نذار
هنوزم اگه بیقرار منی
یهبار اسممُ روی لبهات بيار
يه جايی توو قلبم به اسم توئه
بگو تو نمیخواي که دل بِكَّنی
ببين بیتو بودن برام ساده نيس
تو هرجا كه باشی برای منی
#پویا_جمشیدی
آخرینپستی که از پویا حمشیدی شاعرو نویسنده ی محبوبم تو کانالش خوندم.
امیدوارم باز برای ما بنویسن🙏😔❤️
@asheghanehaye_fatima
.
من در سالهای آغازین جنگ به دنیا اومدم. کودکیم در پناهگاهها گذشت. با آژیر قرمز میخوابیدم و با غرش موشکها از خواب میپریدم. من از نسل جنگزدهای هستم که بزرگ شد، بیمار، زخمی و هرگز فراموش نکرد آنچه بر کودکیاش گذشت. امیدوار بودم نسل من آخرین نسلی باشد که اینگونه بزرگ میشود. هنوز هم امیدوارم، اگر سیاستمداران خودخواه جهان بگذارند...
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
من در سالهای آغازین جنگ به دنیا اومدم. کودکیم در پناهگاهها گذشت. با آژیر قرمز میخوابیدم و با غرش موشکها از خواب میپریدم. من از نسل جنگزدهای هستم که بزرگ شد، بیمار، زخمی و هرگز فراموش نکرد آنچه بر کودکیاش گذشت. امیدوار بودم نسل من آخرین نسلی باشد که اینگونه بزرگ میشود. هنوز هم امیدوارم، اگر سیاستمداران خودخواه جهان بگذارند...
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
میبرم خاطره را تا شب پیدا شدنت
صبح آدم شدنم، حسرت حوا شدنت
.
آمدی، آمدنت صبر و قرارم شده بود
هر نفس داشتنت، دار و ندارم شده بود
.
لیلی یکسره در قافیه پنهان شده ای
تو خداوند زمان بر تن انسان شده ای
.
به خدا خیره شدی مظهر زیبایی شد
شب به چشمان تو آمد که تماشایی شد
.
شمس چشمان تو این قافیه را شیرین کرد
شاهد از غیب سراسیمه تو را تحسین کرد
.
چشم گرگی که به چشمان سـِتـَبرم زده ای
دلربایی که به افسانه ی صبرم زده ای
.
آن پلنگی که به آهو نظر انداخت منم
آنکه در بازی چشمان تو هی باخت منم
.
من که مستعمره ام ، شعله به جانم تو بکش
قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش
.
تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من
قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من
.
با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم
زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"
.
بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد
بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد
.
قدر یک جرعه بنوشان که به عرفان برسم
من از آغوش تو تا مُلک سلیمان برسم
.
لب من با هوس بوسه معطر شده است
تاب تندیس تو را دیده و کافر شده است
.
باغ انگور تو در فصل خزان گل دارد
بی سبب نیست که لبهای تو الکل دارد
.
ای بهاران همه افسون شده از عطر تنت
دو بلورین صدف آمیخته با پیرهنت
.
نیمه باز آن یقه و دلهره بر جان من است
بیش از این وا بشود، لحظه ی پایان من است
.
رشته کوه است و دلم حس پریدن دارد
هیبت قله از این فاصله دیدن دارد
.
تن بی تاب تو با وسوسه اش می ارزد
دکمه را باز نکن، دست خدا میلرزد
.
از همان شب که تراشید تو را زلزله شد
طرح اندام تو در هر دو جهان مسئله شد
.
تا که دستی به دماوند تو زد حیران شد
فتبارک که نه! انگار خدا شیطان شد
.
به گمانش همه را با تو هوایی بکند
ملکه باشی و او با تو خدایی بکند
.
ای لبت یکسره در وصف شکر، عین عسل
طرح اندام تو بی تابی هر بیت غزل
.
حضرت باکره، ای شاه خدایان جهان
ای خرامان شده از رقص تنت، چرخ زمان
.
دو قدم پیش بیا، حضرت منّانم باش
گره ها را بگشا، سارق ایمانم باش
.
روی شانه کمی از موی سیاهت بنشان
دل اگر رفت مهم نیست کنارم تو بمان
.
گره را باز بکن، روسری ات غمگین است
قصد عاشق کشی ات، رسم کدام آیین است؟
#پویا_جمشیدی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
صبح آدم شدنم، حسرت حوا شدنت
.
آمدی، آمدنت صبر و قرارم شده بود
هر نفس داشتنت، دار و ندارم شده بود
.
لیلی یکسره در قافیه پنهان شده ای
تو خداوند زمان بر تن انسان شده ای
.
به خدا خیره شدی مظهر زیبایی شد
شب به چشمان تو آمد که تماشایی شد
.
شمس چشمان تو این قافیه را شیرین کرد
شاهد از غیب سراسیمه تو را تحسین کرد
.
چشم گرگی که به چشمان سـِتـَبرم زده ای
دلربایی که به افسانه ی صبرم زده ای
.
آن پلنگی که به آهو نظر انداخت منم
آنکه در بازی چشمان تو هی باخت منم
.
من که مستعمره ام ، شعله به جانم تو بکش
قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش
.
تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من
قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من
.
با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم
زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"
.
بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد
بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد
.
قدر یک جرعه بنوشان که به عرفان برسم
من از آغوش تو تا مُلک سلیمان برسم
.
لب من با هوس بوسه معطر شده است
تاب تندیس تو را دیده و کافر شده است
.
باغ انگور تو در فصل خزان گل دارد
بی سبب نیست که لبهای تو الکل دارد
.
ای بهاران همه افسون شده از عطر تنت
دو بلورین صدف آمیخته با پیرهنت
.
نیمه باز آن یقه و دلهره بر جان من است
بیش از این وا بشود، لحظه ی پایان من است
.
رشته کوه است و دلم حس پریدن دارد
هیبت قله از این فاصله دیدن دارد
.
تن بی تاب تو با وسوسه اش می ارزد
دکمه را باز نکن، دست خدا میلرزد
.
از همان شب که تراشید تو را زلزله شد
طرح اندام تو در هر دو جهان مسئله شد
.
تا که دستی به دماوند تو زد حیران شد
فتبارک که نه! انگار خدا شیطان شد
.
به گمانش همه را با تو هوایی بکند
ملکه باشی و او با تو خدایی بکند
.
ای لبت یکسره در وصف شکر، عین عسل
طرح اندام تو بی تابی هر بیت غزل
.
حضرت باکره، ای شاه خدایان جهان
ای خرامان شده از رقص تنت، چرخ زمان
.
دو قدم پیش بیا، حضرت منّانم باش
گره ها را بگشا، سارق ایمانم باش
.
روی شانه کمی از موی سیاهت بنشان
دل اگر رفت مهم نیست کنارم تو بمان
.
گره را باز بکن، روسری ات غمگین است
قصد عاشق کشی ات، رسم کدام آیین است؟
#پویا_جمشیدی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
میبرم خاطره را تا شب پیدا شدنت
صبح آدم شدنم، حسرت حوا شدنت
آمدی، آمدنت صبر و قرارم شده بود
هر نفس داشتنت، دار و ندارم شده بود
لیلی یکسره در قافیه پنهان شده ای
تو خداوند زمان بر تن انسان شده ای
به خدا خیره شدی مظهر زیبایی شد
شب به چشمان تو آمد که تماشایی شد
شمس چشمان تو این قافیه را شیرین کرد
شاهد از غیب سراسیمه تو را تحسین کرد
چشم گرگی که به چشمان سِتَبرم زده ای
دلربایی که به افسانه ی صبرم زده ای
آن پلنگی که به آهو نظر انداخت منم
آنکه در بازی چشمان تو هی باخت منم
من که مستعمره ام، شعله به جانم تو بکش
قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش
تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من
قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من
با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم
زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"
بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد
بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد
قدر یک جرعه بنوشان که به عرفان برسم
من از آغوش تو تا مُلک سلیمان برسم
لب من با هوس بوسه معطر شده است
تاب تندیس تو را دیده و کافر شده است
باغ انگور تو در فصل خزان گل دارد
بی سبب نیست که لبهای تو الکل دارد
ای بهاران همه افسون شده از عطر تنت
دو بلورین صدف آمیخته با پیرهنت
نیمه باز آن یقه و دلهره بر جان من است
بیش از این وا بشود، لحظه ی پایان من است
رشته کوه است و دلم حس پریدن دارد
هیبت قله از این فاصله دیدن دارد
تن بی تاب تو با وسوسه اش می ارزد
دکمه را باز نکن، دست خدا میلرزد
از همان شب که تراشید تو را زلزله شد
طرح اندام تو در هر دو جهان مسئله شد
تا که دستی به دماوند تو زد حیران شد
فتبارک که نه! انگار خدا شیطان شد
به گمانش همه را با تو هوایی بکند
ملکه باشی و او با تو خدایی بکند
ای لبت یکسره در وصف شکر، عین عسل
طرح اندام تو بی تابی هر بیت غزل
حضرت باکره، ای شاه خدایان جهان
ای خرامان شده از رقص تنت، چرخ زمان
دو قدم پیش بیا، حضرت منّانم باش
گره ها را بگشا، سارق ایمانم باش
روی شانه کمی از موی سیاهت بنشان
دل اگر رفت مهم نیست کنارم تو بمان
گره را باز بکن، روسری ات غمگین است
قصد عاشق کشی ات، رسم کدام آیین است؟
#پویا_جمشیدی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
صبح آدم شدنم، حسرت حوا شدنت
آمدی، آمدنت صبر و قرارم شده بود
هر نفس داشتنت، دار و ندارم شده بود
لیلی یکسره در قافیه پنهان شده ای
تو خداوند زمان بر تن انسان شده ای
به خدا خیره شدی مظهر زیبایی شد
شب به چشمان تو آمد که تماشایی شد
شمس چشمان تو این قافیه را شیرین کرد
شاهد از غیب سراسیمه تو را تحسین کرد
چشم گرگی که به چشمان سِتَبرم زده ای
دلربایی که به افسانه ی صبرم زده ای
آن پلنگی که به آهو نظر انداخت منم
آنکه در بازی چشمان تو هی باخت منم
من که مستعمره ام، شعله به جانم تو بکش
قصد فتحم کن و از زیر زبانم تو بکش
تو بگو، حرف به حرفش همه بر گردن من
قاتلم باش! بیا خیمه بزن بر تن من
با سرانگشت کمی معجزه کن روی تنم
زیر گوشم تو بخوان "عاشقِ عاشق شدنم"
بغلم کن، بغلم شوق رسیدن دارد
بوسه با طعم عسل لذت چیدن دارد
قدر یک جرعه بنوشان که به عرفان برسم
من از آغوش تو تا مُلک سلیمان برسم
لب من با هوس بوسه معطر شده است
تاب تندیس تو را دیده و کافر شده است
باغ انگور تو در فصل خزان گل دارد
بی سبب نیست که لبهای تو الکل دارد
ای بهاران همه افسون شده از عطر تنت
دو بلورین صدف آمیخته با پیرهنت
نیمه باز آن یقه و دلهره بر جان من است
بیش از این وا بشود، لحظه ی پایان من است
رشته کوه است و دلم حس پریدن دارد
هیبت قله از این فاصله دیدن دارد
تن بی تاب تو با وسوسه اش می ارزد
دکمه را باز نکن، دست خدا میلرزد
از همان شب که تراشید تو را زلزله شد
طرح اندام تو در هر دو جهان مسئله شد
تا که دستی به دماوند تو زد حیران شد
فتبارک که نه! انگار خدا شیطان شد
به گمانش همه را با تو هوایی بکند
ملکه باشی و او با تو خدایی بکند
ای لبت یکسره در وصف شکر، عین عسل
طرح اندام تو بی تابی هر بیت غزل
حضرت باکره، ای شاه خدایان جهان
ای خرامان شده از رقص تنت، چرخ زمان
دو قدم پیش بیا، حضرت منّانم باش
گره ها را بگشا، سارق ایمانم باش
روی شانه کمی از موی سیاهت بنشان
دل اگر رفت مهم نیست کنارم تو بمان
گره را باز بکن، روسری ات غمگین است
قصد عاشق کشی ات، رسم کدام آیین است؟
#پویا_جمشیدی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
در آغوشم کشیدی و من
کاش میدانستم
این آخرین بار است
تو هرگز
برنمیگردی و من
در دنیایی که حضور نخواهی داشت
منتظرت هستم
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
کاش میدانستم
این آخرین بار است
تو هرگز
برنمیگردی و من
در دنیایی که حضور نخواهی داشت
منتظرت هستم
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
انقدر گرد و خاک روی سنگ نشسته بود که حالا رنگش به جای سیاه به سفیدی میزد. با یه بطری آب، سرتاسر سنگ رو شستم. بعدش یه کم گلاب روی سنگ ریختم و صورتش رو دست کشیدم. یه حس عجیبی بهم میگفت بابابزرگ داره اسمم رو صدا میکنه. دلم براش تنگ شده بود. مثل تموم این سالها، مثل دیشب که به خوابم اومد و یادم انداخت دلتنگشم.
سالها پیش برای اولین بار به همراه بابابزرگ پا به گورستان گذاشتم. یه صبح سر صبحانه بهش گفتم: «بابا، دیشب خواب فلانی رو دیدم که چندتا مغازه پایینتر اسباببازی فروشی داشت. غمگین بود و مثل قبل جواب سلامم رو نداد.» بابابزرگ چایی دومش رو داشت میخورد گفت: «امروز صبح دکون نمیریم. اول میریم پیشش، بعدش میریم دکون.»
راه کمی نبود، نه ماشین داشتیم، نه مترو بود. با اتوبوس و تاکسی تیکهتیکه خودمون رو به گورستان رسوندیم. قبرهای کناره هم چیده شده، با سنگهای سفید مرمر، زیر سایه درختای سر به هم آورده حال غریبی به آدم میداد. با کمی جستجو مزار همسایهی قدیمی بابابزرگ رو پیدا کردیم. یه سنگ سفید ترک خورده که لبههاش ریخته بود. بابابزرگ اهل فاتحه فرستادن و گریهزاری و این چیزا نبود، اما خیلی تاکید داشت که حتما سطل آب پیدا کنم تا سنگ مزار رو تمیز کنه. وقتی با یه دبهی آب اومدم پیشش، گل از گلش شکفت. وجب به وجب سنگ مزار رو دست کشید و زیر لب شعر خوند. وقتی تمیز شد، سنگ رو بوسید و ایستاد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «این خونهی آخر همهی ماهاست. یادت باشه هروقت اومدی بهم سر زدی برام تمیزش کن، من دستم از دنیا کوتاست.»
خورشید وسط آسمون اومده بود، من دست بابابزرگ رو گرفته بودم و داشتیم خودمون رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندیم. سایههامون جلوتر از خومون حرکت میکرد. یکی بلند، یکی کوتاه. اون روزا نه اون خیلی پیر بود نه من بزرگ.
بابابزرگ اهل گلایه نبود اما این اواخر هروقت من رو میدید بهم میگفت: «باباجان گاهی یه سری به ما بزن که حداقل قیافهات یادم نره و اگه یه روز توی خیابون دیدمت بتونم بشناسمت.» و من همیشه بهانهی کار و درس و زندگی رو داشتم و هی وعدهی این هفته و اون هفته رو میدادم که یه روز خبر رسید، بابابزرگ به خونهی آخر رسیده.
شب قبل که بابابزرگ اومد به خوابم، میدونستم که امروز صبح باید بهش سر بزنم. حالا به خواستهی خودش، سنگ مزارش تمیز شده بود و چهرهاش روی سنگ خودنمایی میکرد، یه چیزی توی چشماش بود که انگار میگفت؛ «باباجان من همیشه منتظرتم.»
آفتاب مثل همون روزا پشت سرم بود و سایهام جلوجلو میرفت، اما اینبار تک و تنها. برگشته بودم به عقب. به روزی که دستم توی دست بابابزرگ بود. اون روز سر مزار بهم گفت: «وقتی کسی به خوابت میاد یعنی دلش برات تنگ شده، اما به هر دلیلی نمیتونه بهت بگه. اگه دستش از دنیا کوتاست، برو سر خاکش، اگه زندهاست، منتظرش نذار.»
نور خورشید به صورتم میزد و اتوبوس سرعت گرفته بود و من سرم رو به شیشه تکیه داده بودم. آدما با سرعت از جلوی دیدم محو میشدن. کلاهم رو کمی پایین کشیدم، چشمام رو بستم و به این فکر میکردم که تو، هیچوقت خواب من رو میبینی؟
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
سالها پیش برای اولین بار به همراه بابابزرگ پا به گورستان گذاشتم. یه صبح سر صبحانه بهش گفتم: «بابا، دیشب خواب فلانی رو دیدم که چندتا مغازه پایینتر اسباببازی فروشی داشت. غمگین بود و مثل قبل جواب سلامم رو نداد.» بابابزرگ چایی دومش رو داشت میخورد گفت: «امروز صبح دکون نمیریم. اول میریم پیشش، بعدش میریم دکون.»
راه کمی نبود، نه ماشین داشتیم، نه مترو بود. با اتوبوس و تاکسی تیکهتیکه خودمون رو به گورستان رسوندیم. قبرهای کناره هم چیده شده، با سنگهای سفید مرمر، زیر سایه درختای سر به هم آورده حال غریبی به آدم میداد. با کمی جستجو مزار همسایهی قدیمی بابابزرگ رو پیدا کردیم. یه سنگ سفید ترک خورده که لبههاش ریخته بود. بابابزرگ اهل فاتحه فرستادن و گریهزاری و این چیزا نبود، اما خیلی تاکید داشت که حتما سطل آب پیدا کنم تا سنگ مزار رو تمیز کنه. وقتی با یه دبهی آب اومدم پیشش، گل از گلش شکفت. وجب به وجب سنگ مزار رو دست کشید و زیر لب شعر خوند. وقتی تمیز شد، سنگ رو بوسید و ایستاد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «این خونهی آخر همهی ماهاست. یادت باشه هروقت اومدی بهم سر زدی برام تمیزش کن، من دستم از دنیا کوتاست.»
خورشید وسط آسمون اومده بود، من دست بابابزرگ رو گرفته بودم و داشتیم خودمون رو به ایستگاه اتوبوس میرسوندیم. سایههامون جلوتر از خومون حرکت میکرد. یکی بلند، یکی کوتاه. اون روزا نه اون خیلی پیر بود نه من بزرگ.
بابابزرگ اهل گلایه نبود اما این اواخر هروقت من رو میدید بهم میگفت: «باباجان گاهی یه سری به ما بزن که حداقل قیافهات یادم نره و اگه یه روز توی خیابون دیدمت بتونم بشناسمت.» و من همیشه بهانهی کار و درس و زندگی رو داشتم و هی وعدهی این هفته و اون هفته رو میدادم که یه روز خبر رسید، بابابزرگ به خونهی آخر رسیده.
شب قبل که بابابزرگ اومد به خوابم، میدونستم که امروز صبح باید بهش سر بزنم. حالا به خواستهی خودش، سنگ مزارش تمیز شده بود و چهرهاش روی سنگ خودنمایی میکرد، یه چیزی توی چشماش بود که انگار میگفت؛ «باباجان من همیشه منتظرتم.»
آفتاب مثل همون روزا پشت سرم بود و سایهام جلوجلو میرفت، اما اینبار تک و تنها. برگشته بودم به عقب. به روزی که دستم توی دست بابابزرگ بود. اون روز سر مزار بهم گفت: «وقتی کسی به خوابت میاد یعنی دلش برات تنگ شده، اما به هر دلیلی نمیتونه بهت بگه. اگه دستش از دنیا کوتاست، برو سر خاکش، اگه زندهاست، منتظرش نذار.»
نور خورشید به صورتم میزد و اتوبوس سرعت گرفته بود و من سرم رو به شیشه تکیه داده بودم. آدما با سرعت از جلوی دیدم محو میشدن. کلاهم رو کمی پایین کشیدم، چشمام رو بستم و به این فکر میکردم که تو، هیچوقت خواب من رو میبینی؟
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
در خیابانهای شهری لعنتی
پابهپای رفتنت بغضم شکست
با گذشت سالها دوری بگو
نامی از من توی ذهنت مانده است؟
.
آنقدَر دوری که در دنیای من
دیگر از قلبم نمیآید صدا
رفتهای اما به یادم مانده است
آخرین باری که بوسیدی مرا
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
پابهپای رفتنت بغضم شکست
با گذشت سالها دوری بگو
نامی از من توی ذهنت مانده است؟
.
آنقدَر دوری که در دنیای من
دیگر از قلبم نمیآید صدا
رفتهای اما به یادم مانده است
آخرین باری که بوسیدی مرا
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
تَرَم اندازهی ابری که به باران بزند
تو در این شهر نباشی به بیابان بزند
هرچه بر سر بزند عاقبتش وصلی نیست
جز غمانگیزی پاییز دگر فصلی نیست
آخرین فصل من از بودن تو فاصله داشت
یک بغل خاطره صد بغض هزاران گله داشت
گله یعنی نشود راه تو را سد بکنم
حال با خاطره های تو چه باید بکنم؟
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
تو در این شهر نباشی به بیابان بزند
هرچه بر سر بزند عاقبتش وصلی نیست
جز غمانگیزی پاییز دگر فصلی نیست
آخرین فصل من از بودن تو فاصله داشت
یک بغل خاطره صد بغض هزاران گله داشت
گله یعنی نشود راه تو را سد بکنم
حال با خاطره های تو چه باید بکنم؟
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
Hanouz Vocal Part
Vahid Akhtari
این آخرین شعری بود که نوشتم و آخرین دکلمهم بود. با چند بیت ابتدایی از محسن جان انشایی.
و وحید اختری هم خوندش
با هشتگ #هنوز لینک سایتی که دکلمه رو منتشرش کرد هست توی کانال. اگرچه نمیدونم هنوز توی سایت قابل گوش دادنه یا نه
ولی خودم هم هیچوقت دکلمهی کامل رو توی کانال نذاشتم فکر کنم
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
و وحید اختری هم خوندش
با هشتگ #هنوز لینک سایتی که دکلمه رو منتشرش کرد هست توی کانال. اگرچه نمیدونم هنوز توی سایت قابل گوش دادنه یا نه
ولی خودم هم هیچوقت دکلمهی کامل رو توی کانال نذاشتم فکر کنم
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
من همان پاییزم. سرد، زرد و بیپناه که هر صبح در تنهایی به دنیا میآیم، هر روز برای تنهاییام سوگواری میکنم و هر شب در کنار تنهاییام میگریم.
دیروز تو مرا دوست داشتی و من تو را و این گذشته است که میداند جز ما، چه بر ما گذشته است. به گذشته برگرد به آخرین عکسمان که حتی آنروز هم نمیدانستیم، این آخرین قاب مشترک من و توست. اتفاقی در راه بود و ما باید میفهمیدیم، وقتی دستهایمان در عکس با هم غریبه بودند. ما با هم غریبه شدیم و بهجای زندگی، غریبگی کردیم.
من هوایم باران است، خودم بارانم بر سنگفرش هر خیابانی که تو هر عصر از آن عبور میکنی. من همان اشکم، پشت از دست دادنت، وقتی مهم نیست کدامیک از ما رفته است. ما یکدیگر را از دست دادهایم.
دیروز تو مرا دوست داشتی و من تو را و قید زمان برای ما آینده نداشت، گذشته بود و ما گذشته بودیم، آینده نداشتیم، ما رفته بودیم.
مرا نبخش! بهخاطر رفتنت، به خاطر رفتنم. که نفهمیدم، تو فقط همان یکبار بودی و تکرار نمیشدی.
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
دیروز تو مرا دوست داشتی و من تو را و این گذشته است که میداند جز ما، چه بر ما گذشته است. به گذشته برگرد به آخرین عکسمان که حتی آنروز هم نمیدانستیم، این آخرین قاب مشترک من و توست. اتفاقی در راه بود و ما باید میفهمیدیم، وقتی دستهایمان در عکس با هم غریبه بودند. ما با هم غریبه شدیم و بهجای زندگی، غریبگی کردیم.
من هوایم باران است، خودم بارانم بر سنگفرش هر خیابانی که تو هر عصر از آن عبور میکنی. من همان اشکم، پشت از دست دادنت، وقتی مهم نیست کدامیک از ما رفته است. ما یکدیگر را از دست دادهایم.
دیروز تو مرا دوست داشتی و من تو را و قید زمان برای ما آینده نداشت، گذشته بود و ما گذشته بودیم، آینده نداشتیم، ما رفته بودیم.
مرا نبخش! بهخاطر رفتنت، به خاطر رفتنم. که نفهمیدم، تو فقط همان یکبار بودی و تکرار نمیشدی.
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
گلولهها میدانند
هیچ جنگی برنده ندارد
وقتی در آن
کودکان هرگز بزرگ نمیشوند
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
هیچ جنگی برنده ندارد
وقتی در آن
کودکان هرگز بزرگ نمیشوند
#پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
اسمش «سُرور» بود، «سروو سهراباتی». پیرزن گیلک که وقتی میخندید شبیه «هلوانجیری» میشد. مادرِ مادرم بود و «مامانی» صداش میکردیم. نود و دو سال زندگی کرد و از این نود و دو سال، نزدیک چهل و دو سال مادربزرگ من بود. معروفه که میگن نوه از فرزند شیرینتره و من حس میکنم نوه بودن و زیستن در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ چیزی بیشتر از بینهایت لذتبخشه. من نوهی اول خونواده بودم، عزیزکردهی پدربزرگ و مادربزرگ. غرق در توجه و محبت. پدربزرگم که از دنیا رفت، احساس تنهایی کردم، امروز که مادربزرگم دنیا رو ترک کرد، احساس کردم سرچشمهی بیدریغترین محبت زندگی رو برای همیشه از دست دادم. مرگ همیشه عجیبه. ناگهان آدم میمونه و خاطراتش، آدم میمونه و گذشتهش، آدم میمونه و یاد همهی اونایی که دوستشون داشته و دیگه نفس نمیکشن.
من از مادربزرگم پُرم از خاطره، پُرم از کودکی. از روزهایی که به عشق دیدن مادربزرگ مسیر مدرسه تا خونه رو میاومدم. از روزهایی که لحظهشماری میکردم تا مادربزرگ از مشهد برگرده و پای چمدون سوغاتیهاش بشینم. از لحظاتی که مادربزرگ همهی من رو زیر چادرش پنهان میکرد تا مبادا توی شلوغی بازار گم بشم. امروز حس کردم چهل و دو سال زندگی، مثل برق و باد گذشت.
ذهن آدمیزاد بازیگوشه و تصویرساز. دوست داره اتفاقات رو همونطوری که دلش میخواد روایت کنه. هیچکس از اون دنیا برنگشته که بگه اونجا چه خبره. من لحظهای رو تصور میکنم که مادربزرگ رفته اون دنیا و مادرم رو اونجا میبینه. ما سه سال مرگ مادر رو از مادربزرگ پنهان کردیم. با این بهانه که مادر برای درمان خارج از ایرانه. مادربزرگ تا آخرین لحظهی عمر چشم انتظار دخترش بود. تا آخرین روزی که توان حرف زدن داشت حال مادرم رو از من میپرسید و هربار میگفت که براش صلوات میفرستم که زودتر خوب بشه و برگرده پیشتون. مادربزرگ رفت در حالی که نمیدونست دخترش، سالها زودتر از خودش دنیا رو ترک کرده. شاید امروز مادربزرگ بعد از مدتها دخترش رو ببینه. شاید خوشحال بشه از اینکه تنها نیست و دخترش کنارشه. شاید ناراحت بشه از این که این همه مدت، مرگ مادر رو ازش پنهان کردیم. امروز مادربزرگ رفت، کنار پدربزرگ، کنار مادرم.
سعدی رو دوست دارم چون شعرش همیشه زبان حال آدمه
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
مرگ ناگهان سر میرسه و آدم رو از چیزی که هست تنهاتر مبکنه. قدر بدونین، آدمایی رو که دوستشون دارید، آدمهایی رو که دوستتون دارن. مرگ ناگهان از راه میرسه.
🖤 #پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima
من از مادربزرگم پُرم از خاطره، پُرم از کودکی. از روزهایی که به عشق دیدن مادربزرگ مسیر مدرسه تا خونه رو میاومدم. از روزهایی که لحظهشماری میکردم تا مادربزرگ از مشهد برگرده و پای چمدون سوغاتیهاش بشینم. از لحظاتی که مادربزرگ همهی من رو زیر چادرش پنهان میکرد تا مبادا توی شلوغی بازار گم بشم. امروز حس کردم چهل و دو سال زندگی، مثل برق و باد گذشت.
ذهن آدمیزاد بازیگوشه و تصویرساز. دوست داره اتفاقات رو همونطوری که دلش میخواد روایت کنه. هیچکس از اون دنیا برنگشته که بگه اونجا چه خبره. من لحظهای رو تصور میکنم که مادربزرگ رفته اون دنیا و مادرم رو اونجا میبینه. ما سه سال مرگ مادر رو از مادربزرگ پنهان کردیم. با این بهانه که مادر برای درمان خارج از ایرانه. مادربزرگ تا آخرین لحظهی عمر چشم انتظار دخترش بود. تا آخرین روزی که توان حرف زدن داشت حال مادرم رو از من میپرسید و هربار میگفت که براش صلوات میفرستم که زودتر خوب بشه و برگرده پیشتون. مادربزرگ رفت در حالی که نمیدونست دخترش، سالها زودتر از خودش دنیا رو ترک کرده. شاید امروز مادربزرگ بعد از مدتها دخترش رو ببینه. شاید خوشحال بشه از اینکه تنها نیست و دخترش کنارشه. شاید ناراحت بشه از این که این همه مدت، مرگ مادر رو ازش پنهان کردیم. امروز مادربزرگ رفت، کنار پدربزرگ، کنار مادرم.
سعدی رو دوست دارم چون شعرش همیشه زبان حال آدمه
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
مرگ ناگهان سر میرسه و آدم رو از چیزی که هست تنهاتر مبکنه. قدر بدونین، آدمایی رو که دوستشون دارید، آدمهایی رو که دوستتون دارن. مرگ ناگهان از راه میرسه.
🖤 #پویا_جمشیدی
@asheghanehaye_fatima