چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی، باز میآیند. باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند، که دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی، آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی، تو خود درد شدهای …
#ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
#ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
.
«دستهایت کجا هستند؟ دستهایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم میگذشتند. دستهایت که وقتی میگرفتمشان از وحشتِ سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی میشدم.»
#فروغ_فرخزاد
نامه به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
«دستهایت کجا هستند؟ دستهایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم میگذشتند. دستهایت که وقتی میگرفتمشان از وحشتِ سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی میشدم.»
#فروغ_فرخزاد
نامه به #ابراهیم_گلستان
@asheghanehaye_fatima
چیزهایی هست که هرچه هم که نخواهیشان، باز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همهء وجودت را پر میکنند و آن را میربایند که دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند.
دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شدهای...!
#ابراهیم_گلستان
- آذر، ماه آخر پاییز
@asheghanehaye_fatima
دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شدهای...!
#ابراهیم_گلستان
- آذر، ماه آخر پاییز
@asheghanehaye_fatima
#فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
«قربان لبهای عزیزت بروم. قربان چشمهای عزیزت بروم. قربان بند کفشهایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم. قربانت بروم، قربان سراپای وجودت، قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. قربان مردمکهای سرگردانِ چشمهایت بروم. قربان غم و شادیت بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمیگیرم. حتی جای پائی از تو در خاک برای من کافیست. برای من کافیست. برای من کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ! و من به دنیا بیایم و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینهام بزرگتر میشود. دلم مرا به بیقراری میکشاند. عشقی که از میان آن همه تجربههای دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمیتواند باشد.»
@asheghanehaye_fatima
«قربان لبهای عزیزت بروم. قربان چشمهای عزیزت بروم. قربان بند کفشهایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم. قربانت بروم، قربان سراپای وجودت، قربان موهای سفید پشت گردنت بروم. قربان مردمکهای سرگردانِ چشمهایت بروم. قربان غم و شادیت بروم. تو چه هستی که جز در تو آرام نمیگیرم. حتی جای پائی از تو در خاک برای من کافیست. برای من کافیست. برای من کافیست تا بتوانم اعتماد کنم. بتوانم بایستم. بتوانم باشم. کافیست که صدایم کنی، بگویی فروغ! و من به دنیا بیایم و درختها و آفتاب و گنجشکها با من به دنیا بیایند. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم تاب تحمل این همه عشق را ندارد. دلم از سینهام بزرگتر میشود. دلم مرا به بیقراری میکشاند. عشقی که از میان آن همه تجربههای دردناک گذشته باشد و باز همچنان باشد، جز این نمیتواند باشد.»
@asheghanehaye_fatima