سمت چپ گلوم را مدتهاست هر از گاهی گربهای چنگ میکشد. دکتر گفت مشکلی نیست. تراپیستم میگوید روان تنیست. بخشیش مال حرفهای نزده است.
بعد میگوید تصور کن فلان کَسک ایستاده جلوت، هر چه میخواهی بگو
میخواهم بگویم (گور پدر فلان کَسک!) اما نمیگویم. دلم نمیخواهد هیچ چیز بگویم.
من آدم غایب جوابی بوده و هستم. به موقعش نگفتهام حالا چه فایده دیگر!
شاید یک فایدهای دارد البته از منظر روانکاوی اما مقاومت میکنم.
در واقع حوصله تصور کردن ندارم. تا اینجای زندگی به اندازه چهارتا آدم خل و چل تصور کردهام.
حوصله به یاد آوردن هم ندارم... چنگ زدن به موقعیتی در گذشته و کشاندنش به اینجا، روی این صندلی و رفو کردنش... حالا از منظر روانشناسی هر کوفتی میخواهد باشد. دیدنش، پذیرفتنش، گذر کردنش... هر چه!
دلم نمیخواهد لای هیچ پروندهای را باز کنم. تنها چیزی که میخواهم این است که پروندهها را تمام یا ناتمام ببندم، فندک بگیرم زیرش.
دلم میخواهد بخوابم... یک هفته، یک ماه... اما مثل خر بارکش راه میروم. گاهی میدوم و فکر نمیکنم که بارم چیست، چرا و به کجا!
و هر مانعی که جلوم سبز میشود و هر فکری که به سرم نیش میزند میگویم (شِت)... و بعد از مکثی کوتاه ( به درک)
فرسودهام... حوصله قبلها را ندارم، بعدها را هم.
بیآنکه برایم مشخص باشد تابآوری قرار است مرا به کجا برساند اکنون را اینطوری تاب میاورم.
حواله دادن به سمتی نامعلوم
شاید به چپِ گلوم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
بعد میگوید تصور کن فلان کَسک ایستاده جلوت، هر چه میخواهی بگو
میخواهم بگویم (گور پدر فلان کَسک!) اما نمیگویم. دلم نمیخواهد هیچ چیز بگویم.
من آدم غایب جوابی بوده و هستم. به موقعش نگفتهام حالا چه فایده دیگر!
شاید یک فایدهای دارد البته از منظر روانکاوی اما مقاومت میکنم.
در واقع حوصله تصور کردن ندارم. تا اینجای زندگی به اندازه چهارتا آدم خل و چل تصور کردهام.
حوصله به یاد آوردن هم ندارم... چنگ زدن به موقعیتی در گذشته و کشاندنش به اینجا، روی این صندلی و رفو کردنش... حالا از منظر روانشناسی هر کوفتی میخواهد باشد. دیدنش، پذیرفتنش، گذر کردنش... هر چه!
دلم نمیخواهد لای هیچ پروندهای را باز کنم. تنها چیزی که میخواهم این است که پروندهها را تمام یا ناتمام ببندم، فندک بگیرم زیرش.
دلم میخواهد بخوابم... یک هفته، یک ماه... اما مثل خر بارکش راه میروم. گاهی میدوم و فکر نمیکنم که بارم چیست، چرا و به کجا!
و هر مانعی که جلوم سبز میشود و هر فکری که به سرم نیش میزند میگویم (شِت)... و بعد از مکثی کوتاه ( به درک)
فرسودهام... حوصله قبلها را ندارم، بعدها را هم.
بیآنکه برایم مشخص باشد تابآوری قرار است مرا به کجا برساند اکنون را اینطوری تاب میاورم.
حواله دادن به سمتی نامعلوم
شاید به چپِ گلوم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
بهش میگوییم شاشِ شایان... خیلی اسم شیک و مناسبی شده مخصوصا با آن رنگ کدر و تکههای مخمر شناورش.
و ما، من و رفیقم هر بار که لیوانهای بلند دستهدارمان را میزنیم به هم سلامتش میداریم.
من با شاش شایان بارها زدهام زیر گریه.
یکبارش را به بهانه شکست عشقی، یکبارش را به هوای فشار بیپولی، یکبارش را برای دلتنگی بابا، خشم به بابا، برای بدبختی یکی که میشناختمش یا نمیشناختمش، حتی چند باری هم برای تَرَک دیوار...
خلاصه توی این زندگی کوفتی چیزی که زیاد بوده دلیل که من بابتش با شاش شایان بزنم زیر گریه...زیر نور کم سالن خانهام وقتی رفیقم درِ خانه را پشت سرش بسته و رفته. یا وقتی که از پیش رفیقم برگشتهام و پشت در خانه ولو شدهام کف زمین.
و همینطور که عضلات صورتم از فشار خندههای یکی دو ساعت پیش هنوز ضعف میرفته، مثل کسی که مشقش را خوب بلد باشد توی تاریکی منتظر ماندهام.
منتظر که تمام آن تراژدی که یکی دو ساعت پیش کشانده بودمش به کمدی برگردد سر جاش... به ته ته تراژدی.
چند روز پیش اما نشد. دیدم هر چقدر میزنم به شوخی از شدت تراژدی کم نمیشود. همانجا روبروی رفیقم زدم زیر گریه... آمد و شانههام را مالید. گفتم خیلی غمگینم... آنقدر که نمیتوانم تا خانه صبر کنم...
شد شبیه چند سال پیش وسط شعر الیاس علوی که یارویی نشسته بود آن سر میز و میخواند:
خدا کند انگورها مست شوند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند...
و من این سر میز دیدم هیچ راهی نمانده جز این که همان لحظه برای پسران آمو و دختران هندوکش عر بزنم. برای محبوب دور افتاده، برای پلنگها و آهوها...
تا همین دو سه سال پیش هر سال دم عید چیزی مینوشتم، پیامبری بودم که نوید بهار میداد. نویددانمان پر شده دیگر!
و من خیلی غمگینم آنقدر که نمیتوانم تا بهار صبر کنم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima
و ما، من و رفیقم هر بار که لیوانهای بلند دستهدارمان را میزنیم به هم سلامتش میداریم.
من با شاش شایان بارها زدهام زیر گریه.
یکبارش را به بهانه شکست عشقی، یکبارش را به هوای فشار بیپولی، یکبارش را برای دلتنگی بابا، خشم به بابا، برای بدبختی یکی که میشناختمش یا نمیشناختمش، حتی چند باری هم برای تَرَک دیوار...
خلاصه توی این زندگی کوفتی چیزی که زیاد بوده دلیل که من بابتش با شاش شایان بزنم زیر گریه...زیر نور کم سالن خانهام وقتی رفیقم درِ خانه را پشت سرش بسته و رفته. یا وقتی که از پیش رفیقم برگشتهام و پشت در خانه ولو شدهام کف زمین.
و همینطور که عضلات صورتم از فشار خندههای یکی دو ساعت پیش هنوز ضعف میرفته، مثل کسی که مشقش را خوب بلد باشد توی تاریکی منتظر ماندهام.
منتظر که تمام آن تراژدی که یکی دو ساعت پیش کشانده بودمش به کمدی برگردد سر جاش... به ته ته تراژدی.
چند روز پیش اما نشد. دیدم هر چقدر میزنم به شوخی از شدت تراژدی کم نمیشود. همانجا روبروی رفیقم زدم زیر گریه... آمد و شانههام را مالید. گفتم خیلی غمگینم... آنقدر که نمیتوانم تا خانه صبر کنم...
شد شبیه چند سال پیش وسط شعر الیاس علوی که یارویی نشسته بود آن سر میز و میخواند:
خدا کند انگورها مست شوند
آمو زیباترین پسرانش را بالا بیاورد
هندوکش دخترانش را آزاد کند...
و من این سر میز دیدم هیچ راهی نمانده جز این که همان لحظه برای پسران آمو و دختران هندوکش عر بزنم. برای محبوب دور افتاده، برای پلنگها و آهوها...
تا همین دو سه سال پیش هر سال دم عید چیزی مینوشتم، پیامبری بودم که نوید بهار میداد. نویددانمان پر شده دیگر!
و من خیلی غمگینم آنقدر که نمیتوانم تا بهار صبر کنم.
#پریسا_زابلی_پور
@asheghanehaye_fatima