.
امروز هم
بی «صبحت به خیر عزیزم »ات آغاز شد
یک جمله ی ساده که
قادر بود
خورشید مرا
از پشت کوهها بیرون بکشد
بالا بیاورد
بنشاند پشت میز صبحانه
من در ادامه ی شب
میز را چیدم
من در ادامه ی شب
صبحانه ی گنجشک ها را دادم
من با چراغهای روشن
به خیابان زدم
و هیچ کس نمی دانست
در درونم زن دیوانه ایست
که روزش
به چند کلمه وابسته است.
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
امروز هم
بی «صبحت به خیر عزیزم »ات آغاز شد
یک جمله ی ساده که
قادر بود
خورشید مرا
از پشت کوهها بیرون بکشد
بالا بیاورد
بنشاند پشت میز صبحانه
من در ادامه ی شب
میز را چیدم
من در ادامه ی شب
صبحانه ی گنجشک ها را دادم
من با چراغهای روشن
به خیابان زدم
و هیچ کس نمی دانست
در درونم زن دیوانه ایست
که روزش
به چند کلمه وابسته است.
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
بچه که بودم
پاییز
با روپوش سرمه ای از راه میرسید
بزرگتر که شدم
پسر همسایه بود
سربازی که اسمم را
توی کلاهش نوشته بود
مادرش میگفت:
-گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد در سرما_
آن وقتها
دوستت دارم را
نمی گفتند
کشیک میدانند....
*
جوانتر که شدم
پاییز
با ترانه های حزن انگیز خواننده ای می آمد
که بسیار پیش از آن مرده بود
و مادر که شدم
ظهرها
با روپوش صورتی دخترم
سر چهارراه مدرسه منتظرم میشد
*
زن تر شدم
و پاییز
با شیشه های رنگی ترشی
پا به خانه ام گذاشت
آن سال که رفتی
ترشی های قشنگتری انداخته بودم
با هویچ های که شکل آسیابهای بادی منجیل بود
منجیل...
زلزله خیلی ها را زیر یک سقف نگه داشت
سقف های آوار شده
من دستم تا آرنج بیرون مانده بود از زندگی
که مرگ
تو را
به زور از لای انگشتانم کشید
کشیده بود اما
مگر دست از سرم کشیدند
آن همه خاطرهی لال
که هی در من,منجیل منجیل ویرانی به بار
می آورد
*
پاییز
در هر یک از فصلهای زندگیام
طعم دیگری داشت
و از سمت دیگری می آمد اما
این روزها
از سمت خودم می آید
و پیش از آنکه درخت ها را رنگ زده باشد
زنگ میزند
در را
به روی خودم باز میکنم
و پیش تر از آنکه به ترشی انداختن فکر کنم
به این فکر میکنم
که چرا
دیگر
حوصلهی هیچ کس را ندارم
چون کشتی غرق شده ای که برایش مهم نیست
لای چمدانها و جعبه های جواهرات مردگان
خرچنگ فرتوتی راه میرود
یا
ماهی کوچک زیبایی
تخم میگذارد....
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima
پاییز
با روپوش سرمه ای از راه میرسید
بزرگتر که شدم
پسر همسایه بود
سربازی که اسمم را
توی کلاهش نوشته بود
مادرش میگفت:
-گروهبان جریمه اش کرده که هفت شب کشیک بدهد در سرما_
آن وقتها
دوستت دارم را
نمی گفتند
کشیک میدانند....
*
جوانتر که شدم
پاییز
با ترانه های حزن انگیز خواننده ای می آمد
که بسیار پیش از آن مرده بود
و مادر که شدم
ظهرها
با روپوش صورتی دخترم
سر چهارراه مدرسه منتظرم میشد
*
زن تر شدم
و پاییز
با شیشه های رنگی ترشی
پا به خانه ام گذاشت
آن سال که رفتی
ترشی های قشنگتری انداخته بودم
با هویچ های که شکل آسیابهای بادی منجیل بود
منجیل...
زلزله خیلی ها را زیر یک سقف نگه داشت
سقف های آوار شده
من دستم تا آرنج بیرون مانده بود از زندگی
که مرگ
تو را
به زور از لای انگشتانم کشید
کشیده بود اما
مگر دست از سرم کشیدند
آن همه خاطرهی لال
که هی در من,منجیل منجیل ویرانی به بار
می آورد
*
پاییز
در هر یک از فصلهای زندگیام
طعم دیگری داشت
و از سمت دیگری می آمد اما
این روزها
از سمت خودم می آید
و پیش از آنکه درخت ها را رنگ زده باشد
زنگ میزند
در را
به روی خودم باز میکنم
و پیش تر از آنکه به ترشی انداختن فکر کنم
به این فکر میکنم
که چرا
دیگر
حوصلهی هیچ کس را ندارم
چون کشتی غرق شده ای که برایش مهم نیست
لای چمدانها و جعبه های جواهرات مردگان
خرچنگ فرتوتی راه میرود
یا
ماهی کوچک زیبایی
تخم میگذارد....
#رویا_شاه_حسین_زاده
@asheghanehaye_fatima