عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمی‌دونستی من دارم از تولد حرف می‌زنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند می‌زنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونه‌ی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم به‌به چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونه‌م... من داشتم یه قصه تعریف می‌کردم. رسیده بود به اونجایی که مرد می‌گفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقه‌م رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامه‌ش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزه‌هات بودم. پس معشوقه‌ی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم به‌درک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهم‌تر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته می‌دیدمت.‌ چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت می‌اومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه‌ بار. دو‌ بار. شاید هزار بار. انگار تو قلب‌مون یه بچه سوار چرخ‌و‌فلک شده بود. مدام تکرار می‌کرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لب‌هایی که قبل از تو سال‌ها فقط برای حرف زدن بود.
جاده‌ی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خستگی در کردم. بعد تو خوابت برد. تا صبح نقاشی خدا رو دیدم.
.
.
گفته بودم برای هر تولد یه مرگ تعریف شده.‌ می‌خوام بدونی من از مرگ نمی‌ترسم. چون تولد رو تجربه کردم.

#حسین_حائریان



@asheghanehaye_fatima
📝

میشه خسته نشی؟!

یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بی‌حال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش.
از یک متر رسیدم به دو متر‌ و احساس بزرگی کردم.
سقف آرزوهام، سقف خونه‌مون بود. آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف...
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.
پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمی‌گفت.
خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم. از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم‌.
برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قوی‌ترین و خستگی‌ناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد.
خیلی راحت دستم به سقف رسید... خیلی راحت به آرزوم رسیدم.
بعد از اون این سوال شد تیکه‌کلامم. از همه می‌پرسیدم. ولی همه لبخند نمیزد، همه ادامه نمیدادن.
هر‌چی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم‌. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.
از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن...‌
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی» ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم‌ تا اینکه تو اومدی.
خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.
سرم رو‌ گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد... اون‌قدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف...
تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت:
میشه از دوست‌‌داشتنم خسته نشی؟


#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
@hosseinhaerian
اخلاق عجیبی داشت. هیچ وقت چیزی رو دور نمینداخت. حتی اگه خراب می شد. از عروسک هایی که دست و پاشون جدا شده بود گرفته تا کتاب داستان های پاره...
نمی تونست با نبودن چیزی که برای اون بوده کنار بیاد.
فکر می کرد یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه ، دست و پاهای عروسکاش سالم و برگه های کتاب داستانش دوباره نو‌ میشه. برای همین هیچ وقت به عوض کردن اونا فکر‌ نمی کرد و مدام تو گذشته بود. تو روزایی که هنوز چیزی خراب نشده بود. اون فکر می کرد هر چیزی که خراب میشه بالاخره یه روز درست میشه. اون نمی دونست بعضی از خراب شدنا ، بعضی از شکستنا هیچ وقت درست نمیشن.
فقط جای وسایل دیگه رو تنگ می کنن. فقط باعث میشن لذت بردن رو یادت بره. همین.
اون دور انداختن رو بلد نبود. درست مثل خیلی از ما که یاد نگرفتیم احساسی که خراب میشه، حرمتی که شکسته میشه رو نباید نگه داریم.
درست مثل ما که نمی تونیم با نبودن کسی که برای ما بوده کنار بیایم. مدام تو گذشته قدم می زنیم و تصور می کنیم یه روز از خواب بیدار میشیم و همه چی مثل روز اول درست میشه. هر چند می دونیم که نمیشه. این وسط فقط انرژی هدر میدیم. فقط جای دیگران رو تنگ می‌کنیم. فقط لذت بردن از زندگی رو یادمون میره.همین.

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
.
اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟
این سوال رو کسی ازم پرسید که صفر تا صد زندگیم رو حفظ بود. خوبی و بدی من رو می شناخت. خنده و گریه ی من رو دیده بود. گفتم نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. گفت حالا فکر کن. من از همه چی خبر دارم ولی می دونی هیچ‌کس مثل خود آدم نمی تونه‌ درباره ی چیزی که بهش گذشته حرف بزنه.
اینکه تو چیزی یا کسی رو به دست آوردی و از ته دل خوشحال بودی تصور ماست. هیچ‌کس نمی دونه چقدر به خاطرش صبوری کردی، چقدر زحمت کشیدی، چقدر رویا ساختی. هیچ‌کس آرامش قلبت رو حس‌‌نکرده.
یا برعکس اینکه تو چیزی یا کسی رو از دست دادی و به خاطرش ناراحت بودی تصور من و بقیه ست.‌ هیچ‌کس عمق عزاداری تو رو درک نمی کنه. نمی‌دونه چقدر منتظر خورشید موندی تا سیاهی شب بگذره. نمی تونه تصور کنه چه فشارهای روحی رو تحمل کردی تا دوباره به زندگی برگردی. تازه اگه خوش‌شانس باشی و برگردی.بزرگ ترین واقعیت زندگی همینه که هیچ‌کس به جای کسی زندگی نکرده. برای همین تصور ما از آدما خیلی دورتر از تصور خودشونه. حالا بگو ببینم اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ یه لبخند زدم و گفتم فقط بغلش می کنم. همین...

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
بدترین حس دنیا چیست؟
شاید بگویید تنهایی، دلتنگی و...
اما بدترین حس دنیا دل‌زدگیست. دل‌زدگی از یک خواستن عمیق می‌آید. کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل‌زدگی یعنی کاری، چیزی، کسی که مدت‌ها حس خوب برایت داشت، دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد. دل‌زدگی یعنی احساس خستگی شدید.
آدمی که دل‌زده می‌شود وسط یک جنگ است، یک جنگ نابرابر. یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست، طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست. دل‌زدگی بدترین حس دنیاست...
فقط تصور کنید کاری، چیزی، کسی که سال‌ها می‌خواستی، دیگر قلبت را به تپش نیاندازد، دیگر تو را سر ذوق نیاورد. بدترین قسمت دل‌زدگی این است که نمی‌خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی. اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی‌خواهی. آدم‌هایی که دل‌زده می‌شوند، فهمیده‌اند می‌شود عمیق‌ترین خواستن‌ها را کنار گذاشت و فراموش کرد اما نَمُرد...


#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟
فکر کرد ، خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم.
گفتم چی رو از دست دادی؟
گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم .
می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه.
میگه اینکه هست ، بذار برم سراغ باقی چیزا ...
حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟
یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد.
شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه.
اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست.
بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم...
بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.

#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
سه بار صداش کردم. نشنید. فکر‌ و خیال صبحونه و ناهار و شام‌ش شده بود. هیچی نمی‌خورد جز حرص... دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم «هر چیزی که باعث فکر و خیال‌ت شده، انقدر قوی نیست که به دست تو درست نشه.‌»
چشماش رو بست و گفت « قویه. زورم بهش نمی‌رسه. دوباره گرفتار شدم. چشمام یکی رو دیده و دلم خواسته... »
شنیدن این حرف از کسی که سال‌ها نه چشم‌ش کسی رو می‌دید و نه دل‌ش کسی رو می‌خواست عجیب بود. ترسیده بود. جنس این ترس رو می‌شناختم. می‌ترسید آینده‌ش یه نسخه‌ی کپی شده از گذشته باشه.
یه لبخند زدم و گفتم « حالت باهاش خوبه؟! » گفت « آره...خیلی. بهتر از تمام سال‌های زندگیم. فقط می‌ترسم این حال خوب خیلی عمرش طولانی نشه »
بهش نگاه کردم و گفتم « ببین رفیق... آدم تو هر سنی، تو هر شرایطی، تو هر حالی نیاز داره کسی رو داشته باشه که بهش بگه من حالم باهات خوبه. پس خوشحال باش و به اینکه چی میشه فکر نکن. نذار این حال خوب با فکر اتفاقات گذشته زهرمار بشه»
سرش رو تکون داد و گفت « اگه گذشته تکرار شد چی؟ »
یه لبخند زدم و گفتم « اگه به گذشته فکر کنی، اگه گوشه‌ی ذهن‌ت مدام مرورش کنی ، حتما گذشته تکرار میشه. بدتر... شدیدتر... تو مغز و قلب‌ت قبول کن که دیگه قرار نیست گذشته رو زندگی کنی. هیچ‌وقت گذشته‌ت رو تو آینده راه نده و انتقام گذشته‌‌ت رو از آینده نگیر »
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
یه جای زندگی دلت برای کثیف‌ترین و مزخرف‌ترین آدم زندگیت تنگ میشه. شاید این حس فقط برای چند لحظه به سراغت بیاد.
این لحظه اوج نابودی یک انسانه. دلتنگی برای اشتباه... دلتنگی برای زجر کشیدن... دلتنگی برای روزهای بد...
خواستم بگم تو مقصر نیستی رفیق...

#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
تو زندگی همیشه پشت دیوار بودم. یه دیوار از جنس ترس، یه دیوار برای نرسیدن، نداشتن، نشدن. آره پشت اون دیوار پنهون می‌شدم. چهره‌ی شکست خورده‌ی من قشنگ نبود. روز به روز این دیوار بلندتر می‌شد. انقدر که نور رفت و به تاریکی عادت کردم.
نور برای من یه خاطره بود. یه خاطره‌ی دور از زمانی که دلم هنوز چیزی می‌خواست. دلی که به نخواستن عادت کرده بود.
مامان‌بزرگم می‌گفت « نور تاریکی رو پیدا می‌کنه، چون اگه تاریکی نباشه نور معنی نداره » راست می‌گفت. پیدام کرد. از کنارش رد شدم. نمی‌دونم چرا برگشتم و بهش نگاه کردم. نمی‌دونم چرا برگشت و بهم نگاه کرد. اون که نور بود. پس من باید نگاه می‌کردم. تو تاریکی چی دیده بود که نگاه می‌کرد؟ اومد جلو بهم گفت « چقدر چهره‌ت آشناست؟ کجا دیدمت؟ » گفتم اشتباه گرفتی. من پشت دیوارم. اون‌جا که هیچ‌کس نیست.
لبخند زد، دیوار ریخت. نور تابید به روحم. نفس اومد به چه عمیقی. دلم همه‌چی خواست جز دیوار. از تاریکی فراری شدم.
حرف زدیم. از تاریکی گفتم.‌ از نور گفت. از باخت گفتم. از برد گفت. از نرسیدن گفتم‌.‌ از رسیدن گفت.
بعد داستان خودش رو تعریف کرد. تاریکی رو می‌شناخت. می‌دونست چه حالیم. ترس‌های من رو زندگی کرده بود. گفت «هر آدم تاریکی یه روز تبدیل به نور میشه.»
پس نور زندگیم شد.
من بازنده رو دوست داشت. من شکست خورده رو بغل می‌کرد. من زخمی رو می‌بوسید. خلاصه بگم به من آرامش می‌داد. چیزی که تو تاریکی نداشتم.
حالا سال‌هاست که تاریکی رو گذروندم. نور شدم. بدون هیچ دیواری زندگی می‌کنم.‌ خوب می‌دونم که هر نوری شاید یه روز‌ دوباره تاریکی رو تجربه کنه ولی دیگه تو تاریکی نمی‌مونه.
تو تاریکی نمونید. نو‌ر باشید برای خانواده، رفیق ، غریبه...
چون هر کسی باید یه نور تو زندگی داشته باشه. یکی که تو تاریکی سراغش رو بگیره. یکی که تو سیاهی بهش امید بده. یکی که تو باخت دستش رو بگیره. یکی که تو بغض محکم بغلش کنه.
پس برای دل‌های پشت دیوار، روح‌های خسته نور باشید.
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
«میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره ، از تاریکی می ترسم»
چشماش رو دوخته بود به لب هام که بگم آره ، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می خوابیدم و با کوچکترین نوری خواب از سرم می پرید.تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد دنیام رو داخلش می دیدم.اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب ها خاموش نشد.کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن ... باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد ، حتی وقتی سال ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می خوابیدم. می دونی چیه آدم عادت می کنه به عادت های کسی که دوسش داره ، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت ها میشه یادگار بودنش...
حالا من پر از عادت هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن ... که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت های خودم حتی اگه یه عمر شب ها تا صبح خوابم نبره.


#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

گفت هنوزم برای غُر زدنِ آدمای خسته
گوش داری؟
گوش شدم.

گفت  نَه پیاده‌روی می‌کنم
نَه کاری می‌کنم.
تا لنگِ ظهرم می‌خوابم.
ولی خسته‌ام.
روحم پا درد گرفته از بَس
دنبالِ خودش گشته.
بدن درد گرفته از بَس فکر و خیال
رو دوشِش گرفته.

یادته چقدر می‌گفتم به دَرَک؟
دیگه نمی‌خوام بگم به دَرَک؛
چون دلم می‌خواد برگردم به
روزهایی که
هر اتفاقِ خوبی  خوشحالم می‌کرد.
روزهایی که با هر خبرِ بَدی
ناراحت می‌شدم‌.

شور و شوقِ زندگی‌رو می‌خوام.

یادته همیشه می‌گفتی
زندگی‌رو نمی‌شه زد عقب ...
جلو چی؟
نمی‌شه بزنیم جلو ؟!
یه سال،  دو سال،  ده سال ...
شاید چند سال دیگه  حالِمون
بهتر از الان باشه  هان؟


بِهِش گفتم اگه بَدتر بود چی ... ؟؟!

گفت به دَرَک.  به دَرَک.  به دَرَک.
فقط می‌خوام این روزها نباشم.
می‌شِه ... ؟!






     #حسین_حائریان
بهم گفت تو که انقدر تو عشق و عاشقی خوب مشاوره میدی ، خودت تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ گفتم چجور دوست داشتنی؟ گفت اینکه خنده ش از تو ذهنت پاک نشه.
اینکه وقتی می بینیش دست و پات رو گم کنی. اینکه وقتی تو زندگیت نباشه هیچ بودنی به چشم نیاد.
تو چشماش نگاه کردم و لبخند زدم.
بعد از چند لحظه زد زیر خنده و گفت چه سوالی پرسیدما...  آخه توام مگه احساس داری دیکتاتور ... قهوه‌ت رو بخور.
شروع کردم به هم زدن قهوه‌ی بدون شکر!
اون نمیدونست خندش خیلی وقته از ذهنم پاک نمیشه.
نمی دونست دست و پا که هیچی،
وقتی میبینمش همه‌ی وجودم رو گم می کنم.نمیدونست چون تو زندگیم نیست هیچ‌ بودنی رو نمی‌ بینم.

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima