اولین حرفم به تو این بود. « برای هر تولد، یه مرگ تعریف شده »
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمیدونستی من دارم از تولد حرف میزنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند میزنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونهی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم بهبه چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونهم... من داشتم یه قصه تعریف میکردم. رسیده بود به اونجایی که مرد میگفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقهم رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامهش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزههات بودم. پس معشوقهی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم بهدرک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهمتر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته میدیدمت. چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت میاومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه بار. دو بار. شاید هزار بار. انگار تو قلبمون یه بچه سوار چرخوفلک شده بود. مدام تکرار میکرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لبهایی که قبل از تو سالها فقط برای حرف زدن بود.
جادهی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خستگی در کردم. بعد تو خوابت برد. تا صبح نقاشی خدا رو دیدم.
.
.
گفته بودم برای هر تولد یه مرگ تعریف شده. میخوام بدونی من از مرگ نمیترسم. چون تولد رو تجربه کردم.
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
یادت میاد چشمات رو درشت کردی و گفتی از مرگ نگو. مگه چند سالته. نمیدونستی من دارم از تولد حرف میزنم. چون تو تولد من بودی.بازگشت به زندگی بعد از یه مرگ طولانی. فراموش کردن خاک. دور انداختن کفن. پوشیدن لباس نو. شنیدن ضربان قلب.
یادت میاد دستت رو گرفتم و گذاشتم رو قلبم. گفتی چه خبره؟ چرا انقدر تند میزنه؟ گفتم تو اونجایی. از خودت بپرس. خندیدی و گفتی خونهی خودمه. دوست دارم بالا و پایین بپرم. حرف حق جواب نداشت. بلند شدی. قلبت رو گذاشتی روی گوشم. محکم فشار دادی. گفتم بهبه چه صدایی... گفتی آدم خوب نیست از صدای خودش تعریف کنه.
یادت میاد سرت رو گذاشته بودی رو شونهم... من داشتم یه قصه تعریف میکردم. رسیده بود به اونجایی که مرد میگفت «من خوشبخت نیستم ، چون چهل سال زندگی کردم و معشوقهم رو نبوسیدم» رفته بودی تو قصه... اشک و ریمل ، مهمون لباس سفیدم شده بود. گفتم برای امروز کافیه. ادامهش باشه برای بعد... گفتی جان من قصه رو خوب تموم کن. اگه خوب تموم بشه، جایزه داری. من عاشق جایزههات بودم. پس معشوقهی مُرده رو از زیر خاک بیرون آوردم، حموم بردم، آرایش کردم و مرد رو فرستادم سراغش... گفتم بهدرک یه قصه منطق نداشته باشه. جایزه مهمتر بود.
بعد خندیدی و خندیدی و خندیدی...
یادت میاد گفتی چشمات رو ببند. با چشم بسته میدیدمت. چون من سلول به سلول تو رو حفظ بودم. کنارم دراز کشیدی. دستت رو انداختی دور گردنم. بوی بهشت میاومد. در گوشم گفتی « دیگه وقتشه خوشبخت بشیم »
بعد بوسیدمت. یه بار. دو بار. شاید هزار بار. انگار تو قلبمون یه بچه سوار چرخوفلک شده بود. مدام تکرار میکرد دوباره، دوباره،دوباره... آره درسته.هزار بار فایده نداره. بوسیدمت. با همون لبهایی که قبل از تو سالها فقط برای حرف زدن بود.
جادهی تنت رو قدم زدم. با هر قدم خستگی در کردم. بعد تو خوابت برد. تا صبح نقاشی خدا رو دیدم.
.
.
گفته بودم برای هر تولد یه مرگ تعریف شده. میخوام بدونی من از مرگ نمیترسم. چون تولد رو تجربه کردم.
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima