گفت دوست دارد همه، همهی مردم دنیا، آن دختر را دوست داشتهباشند، گفت از اینکه فقط خودش آن دختر را دوست داشتهباشد، احساس حقارت میکند. گفت آن دختر، بزرگتر از آن است که تنها یکنفر عاشقش باشد.
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
وقتی کار خوبی انجام میدهی، یک چراغ توی روحت روشن کردهای، وقتی باز هم کار خوبی انجام بدهی، میشود دو چراغ، میشود سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمانم توی روح ”تاجی” هزار تا چلچراغ روشن است.
زنهای خانهدار هم همینطورند. برای همین به نظر من همهی زنهای خانهدار، مقدساند.
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
زنهای خانهدار هم همینطورند. برای همین به نظر من همهی زنهای خانهدار، مقدساند.
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
از نظرِ پدرم،
زندگی باید سه خصوصیت داشته باشد
وَگرنَه جهنم میشود :
ساده باشد، کُند باشد و خلوت باشد ...
خودش به معنای واقعیِ کلمه
ساده است و کُند و خلوت.
من زمین تا آسمان با پدرم فرق دارم.
در دنیایی که مادرم زندگی میکند
اوضاع کمی فرق دارد.
مادرم به معنای حقیقیِ کلمه
خداوندِ خانه است.
منظورم این است که
نسبتِ او با خانه
مثل همان نسبتی است که
اَدیان میگویند خداوند با جهان دارد.
مادرم همیشه میداند چند بشقاب،
چند نمکدان،
چند قاشق سوپخوری یا چند اسکاچ
با رنگهای مختلف
در گنجههای آشپزخانه دارد.
او دقیقاً میداند چندتا از بشقابهایش
( به تفکیک میوه خوری،
پلوخوری و خورشخوری )
لَبپَر شدهاند
و چند تا از کاردهای میوهخوریش
کِی و کجا گم شدهاند ...
#مصطفی_مستور
کتاب : عشق و چیزهای دیگر
@asheghanehaye_fatima
زندگی باید سه خصوصیت داشته باشد
وَگرنَه جهنم میشود :
ساده باشد، کُند باشد و خلوت باشد ...
خودش به معنای واقعیِ کلمه
ساده است و کُند و خلوت.
من زمین تا آسمان با پدرم فرق دارم.
در دنیایی که مادرم زندگی میکند
اوضاع کمی فرق دارد.
مادرم به معنای حقیقیِ کلمه
خداوندِ خانه است.
منظورم این است که
نسبتِ او با خانه
مثل همان نسبتی است که
اَدیان میگویند خداوند با جهان دارد.
مادرم همیشه میداند چند بشقاب،
چند نمکدان،
چند قاشق سوپخوری یا چند اسکاچ
با رنگهای مختلف
در گنجههای آشپزخانه دارد.
او دقیقاً میداند چندتا از بشقابهایش
( به تفکیک میوه خوری،
پلوخوری و خورشخوری )
لَبپَر شدهاند
و چند تا از کاردهای میوهخوریش
کِی و کجا گم شدهاند ...
#مصطفی_مستور
کتاب : عشق و چیزهای دیگر
@asheghanehaye_fatima
پرستو برایِ من مثلِ نان بود. مثل مِتفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نه فقط پرستو که هر چیزِ مربوط به او را هم دوست داشتم. پرهام، برادرش، را هم بیشتر از همهی دوازده سالههای دنیا دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم، را مثل مادر خودم دوست داشتم، پدرش، آقایِ خسروی، دبیرِ بازنشستهی زیستشناسی را خیلی دوست داشتم، آنقدر که به درس مُزخرفی مثل زیستشناسی هم علاقهمند شده بودم. کارمندهای بانکِ پاسارگاد شعبهیِ امیرآباد را، خیلی ساده، چون پرستو را میشناختند و به او احترام میگذاشتند دوست داشتم. کفشهای پرستو و کیف او و چیزهای تویِ کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که میخرید. ساعتمُچیاش. انگشترها و دستبند نقرهایاش را. حتی انگار اِسکناسهایی که توی کیف او بود با بقیهی اسکناسها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطِع میشد که اشیا و آدمهایی را که در مسیرِ این تابِش بودند، دوست داشتنی میکرد. کریمجوجو درست میگفت، پرستو برایِ من نان بود و دارو و البته آب. و هَوا. و مَعنا.
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima
#مصطفی_مستور
@asheghanehaye_fatima