«دیدید، موهایم را آنطور که شما دوست دارید درست میکنم. کاکلم را نگاه کنید. همه مسخره میکنند و هیچکس نمیداند برای کی این کار را میکنم. خالهام هم اگر ببیند مسخرهام میکند. به او هم دلیلش را نمیگویم.» گونههای آلبرتین را، که اغلب رنگپریده بود، از کنار نگاه میکردم که از این زاویه به نظر آکنده از خون روشنی میآمد که میافروختشان، و همان درخشندگی برخی بامدادن زمستانی را به آنها میداد که سنگها، نیمی آفتابخورده، به خارای صورتی میمانند و از آنها شادی میتراود. در آن هنگام شادیام از دیدن گونههای آلبرتین به همان شدت بود، اما دلم نه گشتوگذار که بوسه میخواست. از او پرسیدم که آیا آنچه دربارۀ سفرش گفته میشود راست است؟ گفت: «بله. امشب در هتل شما میخوابم. چون یک کمی هم سرما خوردهام، قبل از شام میروم و میخوابم. میتوانید بیایید و موقع شام خوردنم کنار تختم بنشیند و بعدش هر بازیای دلتان خواست میکنیم. خیلی خوشحال میشوم اگر فرداصبح به ایستگاه بیایید، اما میترسم که به نظرِ، البته نه آندره که دختر باهوشی است، اما بقیۀ دخترهایی که میآیند، عجیب برسد؛ اگر به گوش خالهام برسد مایۀ دردسر میشود؛ اما میتوانیم اول شب را باهم باشیم. خالهام نمیفهمد. بروم با آندره خداحافظی کنم. پس، تا امشب.»، و با لبخندی گفت: «زود بیایید که بیشتر باهم باشیم.» این گفتههایش مرا به دورتر از زمانی برد که ژیلبرت را دوست داشتم، به زمانی که عشق به چشمم ذاتی نه تنها بیرونی که شدنی میآمد. در حالی که ژیلبرتی که در شانزهلیزه میدیدم همانی نبود که وقتی تنها میشدم در درون خود بازمییافتم، یکباره آلبرتین واقعی، آنی که هر روز میدیدم و او را پر از پیشداوریهای بورژوایی و فرمانبردار خالهاش میپنداشتم با آلبرتین خیالی جفت شد، با آنی که به گمانم، وقتی هنوز نمیشناختمش، روی موجشکن گذرا نگاهم کرد، آنی که چون میدید دور میشوم دلش نمیخواست به خانه برگردد.
رفتم و با مادربزرگ شام خوردم، رازی در دل حس میکردم که او از آن بیخبر بود، به همین گونه، دوستان آلبرتین هم فردا با او میبودند و از آنچه تازه میان ما رخ داده بود خبر نمییافتند. و خانم بونتان هنگامی که پیشانی خواهرزادهاش را میبوسید نمیدانست که من میان آن دو حضور دارم، در آن شیوۀ آرایش گیسو که هدفِ از همه پنهانش این بود که مرا خوش بیاید، من، منی که تا آن زمان آنهمه غبطۀ خانم بوتان را خورده بودم که با همان کسانی خویشاوند بود که خواهرزادهاش، و همان دید و بازدیدها و همان سوگواریهایی را میکرد که او باید میکرد؛ و حال، من از او بیشتر برای آلبرتین اهمیت داشتم. در کنار خالهاش که بود، به من فکر میکرد. چند ساعت دگیر در هتل چه اتفاقی میافتاد، نمیدانستم. در هر حال، آن شب و گراندهتل دیگر به نظرم تهی نمیآمدند، پر از شادکامی من بودند. آسانسور را فراخواندم تا به اتاق آلبرتین بروم که رو به درّه باز میشد. هر حرکت کوچکی، مانند نشستن روی نیمکت آسانسور، برایم شیرین بود، چون بیواسطه به قلبم راه داشت. در سیمها و طنابهایی که دستگاه به یاری آنها هنوز باید مرا چند پله بالاتر میبرد، تنها چرخ و دندهها و پلههای عینیشدۀ شادمانی خود را میدیدم و بس. تنها دو سه گام دیگر باید در آن راهرو پیش میرفتم تا به اتاقی برسم که جوهرۀ گرانبهای آن تن گلگون در آن نهفته بود ـ اتاقی که اگر حتی در آن کارهای لذتناک میشد، در چشم رهگذر بیخبر همان حالت بیدگرگونی اتاقی شبیه همۀ اتاقهای دیگر را حفظ میکرد، حالتی که چیزها را گواهان لب از لب نگشا، راز نیوشان امانتدار، گنجوران بیدستبرد اسرار کامجویی میکند. آن چند گام پاگرد تا در اتاق آلبرتین، چند گامی را که دیگر تنابندهای نمیتوانست بایستاند، با لذت، احتیاط برداشتم، انگار که در جو تازهای غوطهور بودم، انگار که خوشبختی همپای من آهستهآهسته جابهجا میشد، اما هچنین با حس قدرتی ناشناخته و بیکران، و این حس که سرانجام به میراثی میرسم که از ازل از آن من بوده است. سپس ناگهان اندیشیدم که شکم نابجاست، به من گفته بود هنگامی به دیدنش بروم که در بستر است. گفتهاش روشن بود، از شادی روی پا بند نبودم، کم مانده بود فرانسواز را از سر راه به طرفی پرت کنم، با چشمان اخگرافشان به سوی اتاق دوستم دویدم...
در جستجوی زمان از دست رفته(در سایهٔ دوشیزگان شکوفا)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی
@asheghanehaye_fatima
رفتم و با مادربزرگ شام خوردم، رازی در دل حس میکردم که او از آن بیخبر بود، به همین گونه، دوستان آلبرتین هم فردا با او میبودند و از آنچه تازه میان ما رخ داده بود خبر نمییافتند. و خانم بونتان هنگامی که پیشانی خواهرزادهاش را میبوسید نمیدانست که من میان آن دو حضور دارم، در آن شیوۀ آرایش گیسو که هدفِ از همه پنهانش این بود که مرا خوش بیاید، من، منی که تا آن زمان آنهمه غبطۀ خانم بوتان را خورده بودم که با همان کسانی خویشاوند بود که خواهرزادهاش، و همان دید و بازدیدها و همان سوگواریهایی را میکرد که او باید میکرد؛ و حال، من از او بیشتر برای آلبرتین اهمیت داشتم. در کنار خالهاش که بود، به من فکر میکرد. چند ساعت دگیر در هتل چه اتفاقی میافتاد، نمیدانستم. در هر حال، آن شب و گراندهتل دیگر به نظرم تهی نمیآمدند، پر از شادکامی من بودند. آسانسور را فراخواندم تا به اتاق آلبرتین بروم که رو به درّه باز میشد. هر حرکت کوچکی، مانند نشستن روی نیمکت آسانسور، برایم شیرین بود، چون بیواسطه به قلبم راه داشت. در سیمها و طنابهایی که دستگاه به یاری آنها هنوز باید مرا چند پله بالاتر میبرد، تنها چرخ و دندهها و پلههای عینیشدۀ شادمانی خود را میدیدم و بس. تنها دو سه گام دیگر باید در آن راهرو پیش میرفتم تا به اتاقی برسم که جوهرۀ گرانبهای آن تن گلگون در آن نهفته بود ـ اتاقی که اگر حتی در آن کارهای لذتناک میشد، در چشم رهگذر بیخبر همان حالت بیدگرگونی اتاقی شبیه همۀ اتاقهای دیگر را حفظ میکرد، حالتی که چیزها را گواهان لب از لب نگشا، راز نیوشان امانتدار، گنجوران بیدستبرد اسرار کامجویی میکند. آن چند گام پاگرد تا در اتاق آلبرتین، چند گامی را که دیگر تنابندهای نمیتوانست بایستاند، با لذت، احتیاط برداشتم، انگار که در جو تازهای غوطهور بودم، انگار که خوشبختی همپای من آهستهآهسته جابهجا میشد، اما هچنین با حس قدرتی ناشناخته و بیکران، و این حس که سرانجام به میراثی میرسم که از ازل از آن من بوده است. سپس ناگهان اندیشیدم که شکم نابجاست، به من گفته بود هنگامی به دیدنش بروم که در بستر است. گفتهاش روشن بود، از شادی روی پا بند نبودم، کم مانده بود فرانسواز را از سر راه به طرفی پرت کنم، با چشمان اخگرافشان به سوی اتاق دوستم دویدم...
در جستجوی زمان از دست رفته(در سایهٔ دوشیزگان شکوفا)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی
@asheghanehaye_fatima
دیگر هر بامداد، بس پیش از ساعتی که دوشس بیرون میرفت، از بیراهۀ درازی خود را به کنج خیابانی میرساندم که او به عادت از آنجا میگذشت و آنجا میایستادم، و هنگامی که گمان میکردم وقت آمدنش فرا برسد، به حالتی بیاعتنا و نگاهکنان به طرف دیگر، به راه میافتادم، و چون به او میرسیدم نگاهم را به سویش برمیگرداندم اما به گونهای که گفتی هیچ انتظار دیدنش را نداشتم. حتی در روزهای اول، برای اطمینان از اینکه او را میبینم، جلو خانهمان منتظرش میماندم. و هر بار که درِ بزرگ باز میشد (و بسیاری کسان پیاپی از آن بیرون میآمدند که هیچکدام آنی نبودند که انتظارش را میکشیدم)، حرکت در لرزشی در دل من تداوم مییافت که بس طول میکشید تا فروبنشیند. زیرا هرگز هیچ شیفتۀ هنرپیشۀ بزرگی که هنوز با او آشنا نشده است، و میرود و به انتظار او در برابر خروجی تئاتر میایستد، هیچ انبوه جمعیت مهارگسیخته یا پرستشگری که برای هو کردن یا هورا کشیدن بر سر راه یک محکوم به مرگ یا بزرگمردی گرد آمده است و هر بار که صدایی از درون زندان یا کاخ میآید میپندارد که زمان آمدنش فرا میرسد به اندازۀ من هیجانزده نبوده است، من در انتظار آن بزرگبانو که، در جامۀ سادهاش، به لطفِ راهرفتنی (بسی متفاوت با رفتارش هنگامی که به تالار یا جایگاهی پا میگذاشت)، میتوانست قدم زدن صبحگاهی خود را به چشمم شعری سرشار از برازندگی و فاخرترین آرایه، شگرفترین گل هوای خوش و آفتابی کند ـ و برای من، در همۀ جهان او بود که صبحها قدم میزد. اما پس از سه روز، برای آنکه دربان بو نبرد، از خانه بسیار دور میشدم و در جایی بر سر راه همیشگی دوشس میایستادم. پیش از آن شب تئاتر، اغلب هنگامی که هوا خوب بود اینگونه پیش از ناهار قدمی میزدم؛ اگر باران آمده بود، همینکه هوا صاف میشد از خانه بیرون میرفتم، وناگهان، در پیادهرو خیس، که در روشنایی لاکی و طلایی شده بود، در درخشش چهارراهی غرق غبار مهی که آفتاب آن را چرمین و بور میکرد، دختر دانشآموزی را با آموزگارش، یا دختر شیرفروشی را با آسیتنهای سفید میدیدم که میآمد، و از رفتن میایستادم، با دستی روی قلبم که بیدرنگ به سوی زندگی غریبهای پر میکشید، میکوشیدم خیابان، ساعت، دری را که دخترک به آن پا گذاشته و دیگر بیرون نیامده بود به خاطر بسپارم ـ گاهی دنبالش میرفتم. خوشبختانه، گذرایی این تصویرهای که نوازش میکردم و با خود عهد میبستم که بکوشم دوباره ببینم، نمیگذاشت که در حافظهام پا بگیرند. با اینهمه، دیگر کمتر غصه میخوردم از اینکه بیمار بودم، و هنوز همت آغاز به کار را نیافته و دست به کار نوشتن کتابی نشده بودم، زمین به نظرم جایی خوشتر و زندگی کردن کاری خوشاندتر میآمد از زمانی که میدیدم خیابانهای پاریس، چون خیابانهای بلبک، پرگل از زیباییهای ناشناسی است که اغلب کوشیده بودم شکفتنشان را در بیشههای مرگلیز ببینم، و هر کدامشان تمنای لذتناکی را میانگیخت که پنداری تنها خود او برآوردنش را میتوانست.
در بازگشت از اپرا، بر تصویرهایی که از چند روز پیش امیدوار بودم فردا بازیابم تصویرِ بلندبالا، با گیسوان نرمِ بورِ بالای سرآراستۀ مادام دوگرمان را هم افزودم، به مِهری که وعدهاش را با لبخندی از جایگاه دختر عمویش به سویم فرستاده بود. بر آن بودم که راهی را که، به گفتۀ فرانسواز، دوشس میپیمود دنبال کنم و در همین حال بکوشم برای بازیافتن دو دختری که پریروز دیده بودم درهای یک کلاس درس و یک کلاس تعلیمات دینی را ندیده نگذارم. اما، در انتظار فردا، گهگاه لبخند اخگری مادام دوگرمانت و حس شیرینی که از آن به دلم نشسته بود، دوباره سربرمیآورد. و بیآنکه چندان بدانم چه کنم، میکوشیدم (چون زنی که چگونگی جلوۀ دگمههایی جواهری را که به او هدیه شده است روی پیرهنی بررسی میکند) آن لبخند و آن حس را در کنار اندیشههای عاشقانهای جا بدهم که از دیرباز در سر داشتم و سردی آلبرتین، رفتن ناگهانی ژیزل، وپیشتر، جدایی خودخواسته و بیش از اندازه طولانی ژیلبرت، آنها را رها گذاشته بود (مثلا این اندیشه که که زنی دوستم بدارد و با او زندگی مشترکی داشته باشم)؛ سپس تصویر این یا آن یک از دو دختر را با این اندیشهها میآمیختم و در همان هنگام میکوشیدم خاطرۀ دوشس را با آنها سازگار کنم. در کنار این اندیشهها، خاطره مادام دوگرمانت در اپرا چیزی نبود، ستاره کوچکی بود در کنار دُم عظیم ستارۀ دنبالهدار فروزانی؛ وانگهی، این اندیشهها را بسیار پیشتر از آشنایی با مادام دوگرمانت به خوبی میشناختم.
در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۱)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی
@asheghanehaye_fatima
در بازگشت از اپرا، بر تصویرهایی که از چند روز پیش امیدوار بودم فردا بازیابم تصویرِ بلندبالا، با گیسوان نرمِ بورِ بالای سرآراستۀ مادام دوگرمان را هم افزودم، به مِهری که وعدهاش را با لبخندی از جایگاه دختر عمویش به سویم فرستاده بود. بر آن بودم که راهی را که، به گفتۀ فرانسواز، دوشس میپیمود دنبال کنم و در همین حال بکوشم برای بازیافتن دو دختری که پریروز دیده بودم درهای یک کلاس درس و یک کلاس تعلیمات دینی را ندیده نگذارم. اما، در انتظار فردا، گهگاه لبخند اخگری مادام دوگرمانت و حس شیرینی که از آن به دلم نشسته بود، دوباره سربرمیآورد. و بیآنکه چندان بدانم چه کنم، میکوشیدم (چون زنی که چگونگی جلوۀ دگمههایی جواهری را که به او هدیه شده است روی پیرهنی بررسی میکند) آن لبخند و آن حس را در کنار اندیشههای عاشقانهای جا بدهم که از دیرباز در سر داشتم و سردی آلبرتین، رفتن ناگهانی ژیزل، وپیشتر، جدایی خودخواسته و بیش از اندازه طولانی ژیلبرت، آنها را رها گذاشته بود (مثلا این اندیشه که که زنی دوستم بدارد و با او زندگی مشترکی داشته باشم)؛ سپس تصویر این یا آن یک از دو دختر را با این اندیشهها میآمیختم و در همان هنگام میکوشیدم خاطرۀ دوشس را با آنها سازگار کنم. در کنار این اندیشهها، خاطره مادام دوگرمانت در اپرا چیزی نبود، ستاره کوچکی بود در کنار دُم عظیم ستارۀ دنبالهدار فروزانی؛ وانگهی، این اندیشهها را بسیار پیشتر از آشنایی با مادام دوگرمانت به خوبی میشناختم.
در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۱)
#مارسل_پروست
ترجمه:مهدی سحابی
@asheghanehaye_fatima