@asheghanehaye_fatima
پرنس آندره بیش از آن تاب نیاورد و به گریه افتاد. با سینهای سرشار از عشق به همهی انسانها، بر گمراهیهای آنها و برخورد و کجرویهای خود میگریست: همدردی، عشق به برادران، به آنها که ما را دوست دارند و آنها که به ما کینه میورزند، عشق به دشمنان..
بله، عشقی که خدا برای دنیا به ما تعلیم میدهد، همانکه پرنسس ماریا میکوشید به من بیاموزد و من نمیفهمیدم عشق بود دست کشیدن از زندگی را برایم تلخ میکرد، عشق بود که اگر زنده میماندم به آن پناه میبردم، اما دیگر دیر شده است،
میدانم که دیر شده است....
#جنگ_و_صلح
#لئون_تولستوی
پرنس آندره بیش از آن تاب نیاورد و به گریه افتاد. با سینهای سرشار از عشق به همهی انسانها، بر گمراهیهای آنها و برخورد و کجرویهای خود میگریست: همدردی، عشق به برادران، به آنها که ما را دوست دارند و آنها که به ما کینه میورزند، عشق به دشمنان..
بله، عشقی که خدا برای دنیا به ما تعلیم میدهد، همانکه پرنسس ماریا میکوشید به من بیاموزد و من نمیفهمیدم عشق بود دست کشیدن از زندگی را برایم تلخ میکرد، عشق بود که اگر زنده میماندم به آن پناه میبردم، اما دیگر دیر شده است،
میدانم که دیر شده است....
#جنگ_و_صلح
#لئون_تولستوی
جنگ و صلح - لئو تولستوی 1.pdf
7.3 MB
کتاب PDF #جنگ_و_صلح جلد اول
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
جنگ و صلح - لئو تولستوی 2.pdf
6.8 MB
کتاب PDF #جنگ_و_صلح جلد دوم
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
جنگ و صلح - لئو تولستوی 3.pdf
7.5 MB
کتاب PDF #جنگ_و_صلح جلد سوم
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
-------------------------------
جنگ و صلح _ لئو تولستوی
@asheghanehaye_fatima👇
آلن، چنانکه عادتش بود، در این مجلس نیز پیراهنی به تن داشت که چاک سینه و پشتش به پسند روز بسیار گشوده بود. سینهاش که همیشه در نظر پییر جلوۀ مرمر داشت به قدری به دیدگان او نزیک شد که چشمانش با وجود نزدیکبینی ناخواسته ظرایف زنده و شادابی شانه و گردن زیبای او را تشخیص میداد و لبهایش به قدری به شانۀ او نزدیک شد که کافی بود اندکی خم شود تا بر آن قرار گیرد. گرمی تن و عطر اندام او را حس میکرد و صدای خشخش خفیف کرستش را با جنبش تنش میشنید. پییر زیبایی مرمرین او را که با لباسش درهم تنیده بود و یکی شده بود نمیدید بلکه تمامی جاذبۀ تن او را که فقط پیرهن از دید او پنهان میداشت حس میکرد و همینکه این را دید دیگر نتوانست او را به صورت دیگری در نظر مجسم کند، همچنانکه ما نمیتوانیم همینکه به حقیقتِ فریبی پی میبریم بار دیگر از آن گمراه شویم.
...
پییر چشم بهزیر افکند و بعد دوباره سر برداشت، میخواست او را باز به صورت همان زیبای دوردلی ببیند که پیش از آن هر روز میدید. اما دیگر حتی به این کار توانا نبود،چنانکه شخصی که شاخۀ علفی را از پشت پردۀ مه درختی پنداشته، نمیتواند باز آن علف را ببیند و درخت بپندارد. الن سخت به او نزدیک بود و از همان وقت در دل او نفوذ کرده و بر او سلطه یافته بود. میان آنها دیگر هیچ مرز و مانعی جز ارادۀ خود پییر وجود نداشت.
...
وقتی به خانه بازگشت، مدتی دراز به آنچه بر سرش آمده بود فکر میکرد، خواب به چشمش نمیآمد. ولی مگر چه بر سرش آمده بود؟ هیچ! فقط فهمیده بود که زنی که از خردسالی میشناخت و هرگاه صحبتی از زیباییش میشده بیآنکه فکر کند سرسری میگفته بله زیباست! و حالا ممکن است ازآن او بشود.
با خود میگفت: ولی آخر سبکمغز است. من خودم همیشه میگفتم که دختر کمشعوری است. در احساسی که در من بیدار کرده چیزی پلیدی پنهان است، چیز پلید منع شدهای! میگفتند که برادرش آناتول عاشقش بوده و او نیز دل به آناتول داده بوده و میان آنها ماجراها رفته است و به همین علت آناتول را از او دور کردهاند. و آن برادرش ایپولیت...و آن پدرش واسیلی...نه! از اینها همه هیچ بوی خوشی نمیآید ـ و در همان زمانی که این افکار در ذهنش میگذشت (که البته ناتمام میماند و به جایی نمیرسید) مچ خود را در حالی میگرفت که لبخندزنان آگاه بود که یک رشته فکرهای دیگر از پس افکار قبلی فرامیجوشد، و در عین آنکه به حقارت و بدگوهری او فکر میکرد دل به این خواب خوش میداشت که الن زنش خواهد شد و ممکن است دوستش بدارد و چه بسا که حقیقت شخصیت او درست برخلاف تصور او باشد و تمام آنچه درباۀ او فکر میکرد و میشنید نادرست بوده باشد. آنوقت آنچه در او میدید دیگر دختر پرنس واسیلی نبود بکله اندام رعنای زنی زیبا بود که در پیرهنی خاکستری نیمهپنهان بود." ولی نه، آخر چرا این فکر پیش از این هرگز از ذهن من نگذشته بود؟" و باز به خود میگفت که ممکن نیست و چیزی ناپاک و پنداشتی غیر طبیعی و به نیرنگ آمیخته در این پیوند پنهان است و گفتهها و نگاههای گذشتۀ الن را و گفتهها ونگاههای کسانیکه آن دو را باهم میدیدند به خاطر میآورد و کلمات و اشارات آناپولونا را هنگامی که از خانۀ او حرف میزد و نیز به هزارها اشاره و کنایۀ پرنس واسیلی و دیگران بازاندیشید و هراس در دلش افتاد. آیا از هماکنون خود را به طریقی در ماجرایی مسلما ناپسند متعهد نکرده بود؟ با این همه در همان زمان که این نتیجه به روشنی در دلش شکل میگرفت و به صورت تصمیم درمیآمد، چهرۀ الن با تمام زیبایی زنانهاش از دیگر سوی روح او بر میدمید.
#جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
ترجمه:سروش حبیبی
@asheghanehaye_fatima
...
پییر چشم بهزیر افکند و بعد دوباره سر برداشت، میخواست او را باز به صورت همان زیبای دوردلی ببیند که پیش از آن هر روز میدید. اما دیگر حتی به این کار توانا نبود،چنانکه شخصی که شاخۀ علفی را از پشت پردۀ مه درختی پنداشته، نمیتواند باز آن علف را ببیند و درخت بپندارد. الن سخت به او نزدیک بود و از همان وقت در دل او نفوذ کرده و بر او سلطه یافته بود. میان آنها دیگر هیچ مرز و مانعی جز ارادۀ خود پییر وجود نداشت.
...
وقتی به خانه بازگشت، مدتی دراز به آنچه بر سرش آمده بود فکر میکرد، خواب به چشمش نمیآمد. ولی مگر چه بر سرش آمده بود؟ هیچ! فقط فهمیده بود که زنی که از خردسالی میشناخت و هرگاه صحبتی از زیباییش میشده بیآنکه فکر کند سرسری میگفته بله زیباست! و حالا ممکن است ازآن او بشود.
با خود میگفت: ولی آخر سبکمغز است. من خودم همیشه میگفتم که دختر کمشعوری است. در احساسی که در من بیدار کرده چیزی پلیدی پنهان است، چیز پلید منع شدهای! میگفتند که برادرش آناتول عاشقش بوده و او نیز دل به آناتول داده بوده و میان آنها ماجراها رفته است و به همین علت آناتول را از او دور کردهاند. و آن برادرش ایپولیت...و آن پدرش واسیلی...نه! از اینها همه هیچ بوی خوشی نمیآید ـ و در همان زمانی که این افکار در ذهنش میگذشت (که البته ناتمام میماند و به جایی نمیرسید) مچ خود را در حالی میگرفت که لبخندزنان آگاه بود که یک رشته فکرهای دیگر از پس افکار قبلی فرامیجوشد، و در عین آنکه به حقارت و بدگوهری او فکر میکرد دل به این خواب خوش میداشت که الن زنش خواهد شد و ممکن است دوستش بدارد و چه بسا که حقیقت شخصیت او درست برخلاف تصور او باشد و تمام آنچه درباۀ او فکر میکرد و میشنید نادرست بوده باشد. آنوقت آنچه در او میدید دیگر دختر پرنس واسیلی نبود بکله اندام رعنای زنی زیبا بود که در پیرهنی خاکستری نیمهپنهان بود." ولی نه، آخر چرا این فکر پیش از این هرگز از ذهن من نگذشته بود؟" و باز به خود میگفت که ممکن نیست و چیزی ناپاک و پنداشتی غیر طبیعی و به نیرنگ آمیخته در این پیوند پنهان است و گفتهها و نگاههای گذشتۀ الن را و گفتهها ونگاههای کسانیکه آن دو را باهم میدیدند به خاطر میآورد و کلمات و اشارات آناپولونا را هنگامی که از خانۀ او حرف میزد و نیز به هزارها اشاره و کنایۀ پرنس واسیلی و دیگران بازاندیشید و هراس در دلش افتاد. آیا از هماکنون خود را به طریقی در ماجرایی مسلما ناپسند متعهد نکرده بود؟ با این همه در همان زمان که این نتیجه به روشنی در دلش شکل میگرفت و به صورت تصمیم درمیآمد، چهرۀ الن با تمام زیبایی زنانهاش از دیگر سوی روح او بر میدمید.
#جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
ترجمه:سروش حبیبی
@asheghanehaye_fatima
آنکسی که برای اولینبار در دنیا جنگ را شروع کرد، بدون شک رنج دوری از معشوق را هرگز تجربه نکردهبود.
#جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
@asheghanehaye_fatima
#جنگ_و_صلح
#لئو_تولستوی
@asheghanehaye_fatima