@asheghanehaye_fatima
..
ما هر دو بدهكاريم ...
من به تو ...
تو به من !
تو تمام روزهای بارانی را كه تنها در اين شهر قدم زدم و
من تمام احساسم را ...
تمام احساسی كه پشت ديوار غرورم آوار شد !
تو به من يك آغوش امن و
من به تو يك ساعت نزديكی ...
تو به من يك فنجان قهوه بدهكاری و
من غذای مورد علاقه ات را كه سال هاست با بغض می خورم !
تو بابت شب هايی كه تنها با خيالت سر كردم بدهكاری!
و من بابت ثانيه های بی تفاوتيم ...
من و تو هر دو مجرميم !
هر دو محكوم ...
محكوم به حبس ابد در آغوش هر كسی جز هم !
محكوم به حسرت ...
حسرت احساسی كه كشتيم
به خيال اينكه اين عشق حقمان نيست !
ما هر دو محكوميم
برای اعدام لحظه هايی كه میشد
در كنار هم به آرامش برسيم !
بابت سر بريدن احساسي كه گمان كرديم غلط است ...
و چه چيزی غلط تر از حال اكنون مان !
دور از هم و در رويای هم ...
تو آهنگ محبوب مرا گوش میدهی
و من عطر تو را می زنم
تو زير باران خيس می شوی و
من از پشت پنجره قطره های دردم را می شمارم
ما اشتباه ، اشتباه كرديم
ما به همديگر ،
به خودمان و به خدايی كه عشق را آفريد بدهكاريم !
ما محكوميم ...
زندگی ای كه پس از هم داريم
تكرار بيهوده زيستن است !
ما محكوم به بدهكار بودنيم ...
#ساينا_سلمانی
..
ما هر دو بدهكاريم ...
من به تو ...
تو به من !
تو تمام روزهای بارانی را كه تنها در اين شهر قدم زدم و
من تمام احساسم را ...
تمام احساسی كه پشت ديوار غرورم آوار شد !
تو به من يك آغوش امن و
من به تو يك ساعت نزديكی ...
تو به من يك فنجان قهوه بدهكاری و
من غذای مورد علاقه ات را كه سال هاست با بغض می خورم !
تو بابت شب هايی كه تنها با خيالت سر كردم بدهكاری!
و من بابت ثانيه های بی تفاوتيم ...
من و تو هر دو مجرميم !
هر دو محكوم ...
محكوم به حبس ابد در آغوش هر كسی جز هم !
محكوم به حسرت ...
حسرت احساسی كه كشتيم
به خيال اينكه اين عشق حقمان نيست !
ما هر دو محكوميم
برای اعدام لحظه هايی كه میشد
در كنار هم به آرامش برسيم !
بابت سر بريدن احساسي كه گمان كرديم غلط است ...
و چه چيزی غلط تر از حال اكنون مان !
دور از هم و در رويای هم ...
تو آهنگ محبوب مرا گوش میدهی
و من عطر تو را می زنم
تو زير باران خيس می شوی و
من از پشت پنجره قطره های دردم را می شمارم
ما اشتباه ، اشتباه كرديم
ما به همديگر ،
به خودمان و به خدايی كه عشق را آفريد بدهكاريم !
ما محكوميم ...
زندگی ای كه پس از هم داريم
تكرار بيهوده زيستن است !
ما محكوم به بدهكار بودنيم ...
#ساينا_سلمانی
@asheghanehaye_fatima
خب حالا من عصبانی می شوم
و می گويم :
" دست از سرم بردار ! "
تو بايد دست از سرم بر داری ؟
مثلا وقت هايی كه تو به من می گويی :
" هر طور خودت صلاح می دانی . "
مگر من فقط صلاح خودم را می بينم ؟!
مگر آخر سر به خاطر دلِ تو پا روی صلاح خودم نمی گذارم ؟
اصلا من عصبانی می شوم
و می گويم :
" دوستت ندارم ! "
تو بايد باور كنی ؟؟
من نمی گويم مثل اين فيلم ها من بازوهايت را مشت باران كنم
و تو مرا محكم بغل كنی و ببوسی !!!
من فقط می گويم وقت هايی كه از شدت دوست داشتن
عصبانی می شوم ،
تو دوست نداشتن هايم را باور نكن:)
وقت هايی كه حوصله ی خودم را هم ندارم
تو باور نكن كه بايد دست از سرم برداری ...
من كه همه ی جمله هايم را برعكس نمی گويم !
من
فقط ...
به جای اينكه بگويم
" دوستت دارم . "
مي گويم
" تو يك مغرورِ لجبازِ حرص دربياری ! "
شايد هم جای اينكه بگويم
" دلم برايت تنگ شده . "
بگويم
" دلم لواشك های دربند را می خواهد ! "
حالا تو هی نفهم ،
در پسِ اين همه غرغر و
بحث كردن های من ،
چقدر دوست داشتن نفس می كشد !
حالا تو هی نفهم:)
كه اگر عكس های دوتايی مان را جايی نمی گذارم ،
در عوض عكس بچگی هايت ،
داخل گردنبند هميشگی من
جا خوش كرده ...
به جای همه ی حرفای عاشقانه
يك عكس دو نفره توی كيف پولم گذاشته ام !
به جای همه ی اين چيزها
تو فقط
درك كن ؛
كه من هم مانند همه ی دختران ،
جزيره ايی كشف نشده ام
با قوانين نانوشته ی خودم ... .
👤 #ساينا_سلمانی
خب حالا من عصبانی می شوم
و می گويم :
" دست از سرم بردار ! "
تو بايد دست از سرم بر داری ؟
مثلا وقت هايی كه تو به من می گويی :
" هر طور خودت صلاح می دانی . "
مگر من فقط صلاح خودم را می بينم ؟!
مگر آخر سر به خاطر دلِ تو پا روی صلاح خودم نمی گذارم ؟
اصلا من عصبانی می شوم
و می گويم :
" دوستت ندارم ! "
تو بايد باور كنی ؟؟
من نمی گويم مثل اين فيلم ها من بازوهايت را مشت باران كنم
و تو مرا محكم بغل كنی و ببوسی !!!
من فقط می گويم وقت هايی كه از شدت دوست داشتن
عصبانی می شوم ،
تو دوست نداشتن هايم را باور نكن:)
وقت هايی كه حوصله ی خودم را هم ندارم
تو باور نكن كه بايد دست از سرم برداری ...
من كه همه ی جمله هايم را برعكس نمی گويم !
من
فقط ...
به جای اينكه بگويم
" دوستت دارم . "
مي گويم
" تو يك مغرورِ لجبازِ حرص دربياری ! "
شايد هم جای اينكه بگويم
" دلم برايت تنگ شده . "
بگويم
" دلم لواشك های دربند را می خواهد ! "
حالا تو هی نفهم ،
در پسِ اين همه غرغر و
بحث كردن های من ،
چقدر دوست داشتن نفس می كشد !
حالا تو هی نفهم:)
كه اگر عكس های دوتايی مان را جايی نمی گذارم ،
در عوض عكس بچگی هايت ،
داخل گردنبند هميشگی من
جا خوش كرده ...
به جای همه ی حرفای عاشقانه
يك عكس دو نفره توی كيف پولم گذاشته ام !
به جای همه ی اين چيزها
تو فقط
درك كن ؛
كه من هم مانند همه ی دختران ،
جزيره ايی كشف نشده ام
با قوانين نانوشته ی خودم ... .
👤 #ساينا_سلمانی
@asheghanehaye_fatima
دوست داشتنت زيبا ترين حس دنياست...
برای دوست داشتنت نيازی به اجازه ی پدرم نيست...
و نه حتی تاييد مادرم...
برای دوست داشتنت لزومی ندارد...
به نداشته هايت فكر كنم...
به اينكه نمی توانی خواسته هايم را برآورده كنی...
برای دوست داشتنت مقايسه لازم نيست...!
چون نمی خواهم انتخابت كنم...
فقط می خواهم دوستت بدارم...!
برای دوست داشتنت همين كه چشمانم را ببندم...
و كنارت راه بروم كافيست...
بدون هيچ لمس و آغوشی...!
برای دوست داشتنت همين كه دير به دير در كنارت،
هوای بهار را نفس بكشم و
قلبم را گرم كنم كافيست...
همين كه كنارت،با فاصله،قدم بزنم و...
شكوفه ها را متر كنم،
ببينم كه نگاهم می كنی و ميخندی،كافيست...!
برای دوست داشتنت...
چيز زيادی لازم ندارم...!
چون فقط ميخواهم دوستت داشته باشم...
مثل همين ارتفاع...!
مثل چراغ های روشنِ بی كسی شهرم...
تو فقط با همه ی نداشتن ها و دور بودن هايت بخند...
تو ساده ترين اتفاق زندگی ام هستی...!
نمی خواهم داشته باشمت...
فقط می خواهم دوستت بدارم...!
تو واقعی ترين انتخاب من بودی...
در تمام سال های منطقی بودنم...
انگار اين بهار آمد...
كه فقط تو را دوست بدارم...
دوستت دارم...
مثل بارانی كه بی وقفه باريد...
مثل بهار و شكوفه هايش...
مثل قدم هايت وقتی از من دور می شدی...
دوستت دارم...!
همين...!
#ساينا_سلمانی
دوست داشتنت زيبا ترين حس دنياست...
برای دوست داشتنت نيازی به اجازه ی پدرم نيست...
و نه حتی تاييد مادرم...
برای دوست داشتنت لزومی ندارد...
به نداشته هايت فكر كنم...
به اينكه نمی توانی خواسته هايم را برآورده كنی...
برای دوست داشتنت مقايسه لازم نيست...!
چون نمی خواهم انتخابت كنم...
فقط می خواهم دوستت بدارم...!
برای دوست داشتنت همين كه چشمانم را ببندم...
و كنارت راه بروم كافيست...
بدون هيچ لمس و آغوشی...!
برای دوست داشتنت همين كه دير به دير در كنارت،
هوای بهار را نفس بكشم و
قلبم را گرم كنم كافيست...
همين كه كنارت،با فاصله،قدم بزنم و...
شكوفه ها را متر كنم،
ببينم كه نگاهم می كنی و ميخندی،كافيست...!
برای دوست داشتنت...
چيز زيادی لازم ندارم...!
چون فقط ميخواهم دوستت داشته باشم...
مثل همين ارتفاع...!
مثل چراغ های روشنِ بی كسی شهرم...
تو فقط با همه ی نداشتن ها و دور بودن هايت بخند...
تو ساده ترين اتفاق زندگی ام هستی...!
نمی خواهم داشته باشمت...
فقط می خواهم دوستت بدارم...!
تو واقعی ترين انتخاب من بودی...
در تمام سال های منطقی بودنم...
انگار اين بهار آمد...
كه فقط تو را دوست بدارم...
دوستت دارم...
مثل بارانی كه بی وقفه باريد...
مثل بهار و شكوفه هايش...
مثل قدم هايت وقتی از من دور می شدی...
دوستت دارم...!
همين...!
#ساينا_سلمانی
@asheghanehaye_fatima
چرا فكر میكردم مردی كه انقدر عاشقانه مینويسد، میتواند عاشق خوبی هم باشد؟ يا شايد بهتر باشد بپرسم، آن مردی كه انقدر عاشق است كجای تو نفس میكشد؟
دنيای دخترانهی من تصور میكرد تو مثل نوشتههايت به دنبال ساختن عاشقانههای
ناب میگردی...
تو ديوانهی عطر موهايم میشوی و خودت را در كافهای كه هميشه با من میروی جا میگذاری!
منِ ديوانه خيال ميكردم مردی كه همهی عكسهايش با قلم و كاغذ است، فراموشی بلد نيست و مثل قهرمان داستانهايش تا آخرين نفس برای معشوقهاش میماند!
من اما حالا میفهمم مردی مثل تو كه خوب مینويسد، يك برزخ مطلق است...
وقتی برايت میخواند، دلت میخواهد تا در آغوشش پير شوی، اما وقتی قلم و خودكارش را كنار میگذارد دلت میخواهد تمام راهی را كه آمدی با پاهای برهنهات برگردی.
من امروز يك مرد سيبيل كلفت كه وزن و قافيه و شعر را نمیفهمد ولی مثل پدر بزرگم عاشقی را بلد است، میخواهم. مثل پدر بزرگ كه بی مادرجان صبحانه و شام از گلويش پايين نمیرود و همهی لباسهايی كه برايش میخرد گلدار است!
من عاشق دستای زبر و همان اخم پدر بزرگم كه از وقتی مادرجان مريض است نمیگذارد جز خودش كسی مراقب او باشد...
پدر جان نگاه ما زن ها را خوب ميفهمد!
حتی چند روز پيش كه نبودنت در چشمانم رخنه كرده بود، سرم را روی پايش گذاشت، با همان نگاه پر ابهتش از زير زبانم حرف كشيد.
ازش پرسيدم: «پدر جان آدم برای رفتن چقدر بايد مطمئن باشد؟!»
لبخند زد و گفت: «مغزِ فندوقِ من، مردها هيچ وقت نمیگذارند هوای رفتن به سر زنی بزند كه دوستش دارند... مردهای عاشق زن محبوبشان را بين دو راهی ماندن و رفتن نمیگذارند،
همهی راههای پيش پای يك زن به آغوش مردش باز میگردد! مگر مادر بزرگت را نمی بينی كه با اين حالش هم دلش نمیآيد برود...»
#ساينا_سلمانی
چرا فكر میكردم مردی كه انقدر عاشقانه مینويسد، میتواند عاشق خوبی هم باشد؟ يا شايد بهتر باشد بپرسم، آن مردی كه انقدر عاشق است كجای تو نفس میكشد؟
دنيای دخترانهی من تصور میكرد تو مثل نوشتههايت به دنبال ساختن عاشقانههای
ناب میگردی...
تو ديوانهی عطر موهايم میشوی و خودت را در كافهای كه هميشه با من میروی جا میگذاری!
منِ ديوانه خيال ميكردم مردی كه همهی عكسهايش با قلم و كاغذ است، فراموشی بلد نيست و مثل قهرمان داستانهايش تا آخرين نفس برای معشوقهاش میماند!
من اما حالا میفهمم مردی مثل تو كه خوب مینويسد، يك برزخ مطلق است...
وقتی برايت میخواند، دلت میخواهد تا در آغوشش پير شوی، اما وقتی قلم و خودكارش را كنار میگذارد دلت میخواهد تمام راهی را كه آمدی با پاهای برهنهات برگردی.
من امروز يك مرد سيبيل كلفت كه وزن و قافيه و شعر را نمیفهمد ولی مثل پدر بزرگم عاشقی را بلد است، میخواهم. مثل پدر بزرگ كه بی مادرجان صبحانه و شام از گلويش پايين نمیرود و همهی لباسهايی كه برايش میخرد گلدار است!
من عاشق دستای زبر و همان اخم پدر بزرگم كه از وقتی مادرجان مريض است نمیگذارد جز خودش كسی مراقب او باشد...
پدر جان نگاه ما زن ها را خوب ميفهمد!
حتی چند روز پيش كه نبودنت در چشمانم رخنه كرده بود، سرم را روی پايش گذاشت، با همان نگاه پر ابهتش از زير زبانم حرف كشيد.
ازش پرسيدم: «پدر جان آدم برای رفتن چقدر بايد مطمئن باشد؟!»
لبخند زد و گفت: «مغزِ فندوقِ من، مردها هيچ وقت نمیگذارند هوای رفتن به سر زنی بزند كه دوستش دارند... مردهای عاشق زن محبوبشان را بين دو راهی ماندن و رفتن نمیگذارند،
همهی راههای پيش پای يك زن به آغوش مردش باز میگردد! مگر مادر بزرگت را نمی بينی كه با اين حالش هم دلش نمیآيد برود...»
#ساينا_سلمانی