عاشقانه های فاطیما
818 subscribers
21.2K photos
6.5K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


گفتم:بیا جلوتر..
پوست چروکیده ی پشت پلکش را آرام میان دو انگشت گرفتم:این پوست اضافی رو می بینی عزیزم؟همینه که موقع کتاب خوندن میفته پایین،هم جلوی دیدت رو میگیره،هم خسته میکنه چشمت رو
-حالا باید چکارش کنم؟
-میتونی جراحیش کني،پوست و‌ چربی اضافه پشت پلکت رو برمی دارم،یکم هم ابروهات رو میبرم بالاتر،ببین..اینجوری...هم کلی خوشگلتر میشی،هم مشکلت برطرف میشه.
لبخند تلخي زد،بعد خودش را آرام پس كشيد روي صندلي.چشمهاي غمگينش را از نگاهم دزديد و گفت:خوشگلي به چه دردم ميخوره ديگه،وقتي اوني كه منو قشنگترين زن دنيا مي ديد ديگه نيست..
بهتم زد.لبخند ماسيد روي لبم،يك آن همه ي واژه ها،گنجشككان هراساني شدند گريخته از میان دهانم.از آن وقت هایی که آدمیزاد،نمی تواند بخاطر بیاورد که آخرین بار،چگونه زبانش به تکلم کلامی چرخیده است که حالا،اینگونه چون نهنگ لال به گل نشسته اي،دارد بيهوده در سكوت اندوهناكش،دست و پا مي زند.بعد،به هر زحمتي كه بود،لبخند پت و پهني چسباندم روي صورتم.با صدايي كه گويي از اعماق چاهي دور بلند ميشد،گفتم:شما هنوزم قشنگترين زن دنيايي.چه جراحی بکنی،چه نه.اوني كه دوستت داشته،دلش نميخواسته هيچوقت اينو يادت بره.درسته؟
نگاهم كرد.يك جفت حلقه ي خيس،عسلي خوشرنگ چشمهاش را بغل كرده بود.
گفتم:پس كاري كن كه اين هميشه يادت بمونه..

برگه ي پذيرش جراحي را گرفت و رفت.و من فكر كردم به زن،كه شاهكار خلقت خداوند است.به دستهاش كه بشارت سبز بهارند بر تن آدمي،به آتش پنهان پشت لبهاي سردش،كه دوزخ دلچسب تمناست اگر بخواهد.به زن،و منحني هاي خوش تراش تنش،و بهشت موعودي كه پشت پيراهن پنهان كرده است.به حزن مهربان صداش،كه لالايي غمگين كوليان سرزمينهاي دور را مي ماند.به انگشتهايي كه اعجاز متبرك مرهم گياهان صحرايي ناشناخته اند،تنها به اشاره ي نوازشي.به شانه هاي برهنه اش،معابد مقدس آرامش،كه تنها گريزگاه آدمي اند،به وقت هراس.به زن،كه خلاصه ي نفسگير تمام عاشقانه هاي جهان است،اقيانوس آرام نور و بوسه و بهشت،استعاره اي از سيب و زيتون و گندم،كه خداوند،خود،سوگند ميخورد به نامش.و عشق،راز جاودانگي زن است،عصاره ي مطلق زيبايي،شراب بكر جواني لايزال،و همه ي زنها،بايد مردي را داشته باشند كه رويين تنشان كند به طلسم بوسه،كه هر صبح،كنار لاله ي گوششان آرام زمزمه كند:تو قشنگ ترين زن دنيايي..و آفتاب از مشرق چشمان زن طلوع كند كه جهان،بي حرارت تن زن،از پس زمهرير عبوسي كه در دل دارد،بر نخواهد آمد..



دکتر چشم‌پزشک
#ندا_کارگر
ایستاده‌ام یک جایی، روی خط گرگ و‌ میش انگار. نفسم بالا نمی‌آید. انگشتهام گزگز می‌شوند، دور لبهام هم. آنجایی، کمی دورتر از من. فرو رفته ای توی صندلی‌، غرق در لب تاپ روبروت. نگاهت میکنم. داری بلند بلند، یک چیزی تعریف می‌کنی به گمانم. سرم گیج می‌رود، پاهام بی‌حس شده‌اند. می‌خواهم بگویم: دارم می‌افتم زمین، نمی‌توانم اما. توی لبهام سرب داغ ریخته‌اند انگار. صدایم می‌زنی. پاهام چسبیده اند به زمین. بلند می‌شوی، گرسنه‌ای لابد حالا. باید بروم توی آشپزخانه، بساط شام را جفت و جور کنم. چرا نمی‌توانم قدم بردارم از قدم؟ یک چیزی روی قلبم سنگینی می‌‌کند. انگار یک مشت کبوتر دارند خودشان را می‌کوبند به دیواره‌ی قفسه‌ی سینه‌ام. نفسم در نمی‌آید ، لشکر مورچه‌ها از انگشتان پاهام دارند می‌آیند بالا. ایستاده‌ام روی مرز گرگ و میش. می‌گویم: من دارم می‌میرم. اما، صدا از میان حنجره میخورد به لبهام که چسبیده‌اند بهم، -یک جور جدا‌ ناشدنی-، و بعد، گویی کمانه می‌کند توی سرم. هیچ چیز نمی‌شنوی. داری می چرخی توی اتاقها، دنبال چیزی، کسی شاید. یک تخته سنگ سرد انگار می‌گذارند روی سینه‌ام. دارم غرق می‌شوم توی مه. باید از لبه‌‌ی این صخره بپرم پایین. نگاه میکنم به تو، به اولین شبِ تنهاشدنت بعد من، به‌ پریشانی ریش درآمده‌ات، به برف سهمگین نشسته روی موهات. چقدر پیر شده‌ای توی این پیراهن سیاه، آقای غمگین من! پس خنده‌هات کو که نجاتم بدهد از این زمستان تاریک، خورشیدک خاموش؟ توی کمد لباسهام نشسته ای چرا؟ چه میکنی میان آنهمه پیراهن و روسری که هنوز بوی مرا می‌دهند؟ دلم برایت شور می‌زند حالا، و دیگر نیستم تا آنقدر روبرویت بایستم که سربرداری و نگاهم کنی، و بغلت را بخواهم به عادت همیشه. نیستم که دست بکشم روی صورتت و بگویم جوجه تیغی شده‌ای چرا، ماه بی‌تکرار من؟ و سرم را گم کنم توی سه کنج گردن و شانه‌ات، و مست بشوم از عطر خوش بهشت و عود و ترنج و تن تو. دیگر نیستم که به انتهای نام قشنگت، میم بچسبانم و با تکرار هزار باره‌ی این کشف خواستنی به هر بهانه‌، سکوت خانه را بهم بریزم. باید بروم، و نگران توام که با اولین صبح بعدِ من چه خواهی کرد، با سلامی که دیگر هرگز نمی‌شنوی، با جای خالی‌ام در اتاق، در آشپزخانه، در تنهایی کشدار و بی‌رحم تختخواب. با تار موی مجعدم بر شانه‌ی روی میز، با شیشه‌‌ی عطرهای نیمه‌کاره‌ام که دوستشان داشتی، با رژ لب‌ جامانده جلوی آینه. چه خواهی کرد با خیابانهای بعد از من، با سریال‌های ناتمام، با کافه‌هایی که همیشه، مرا در کنار تو دیده‌اند، با بوی نان گرم، طعم بستنی شکلاتی، با صبح اولین روز فروردین، با نشان کردن دو تا ماهی قرمز چهارپر، آخ..بی‌من چکار خواهی کرد ای رفیق من لا رفیق له...
باید بپرم، از لبه‌ی گرگ و میش، و نفسم در‌نمی‌آید بس که دلواپس توام با آن چشمهای قهوه‌ای غمگین، و از تصور رنج کشیدنت، گونه‌هام خیس می‌شوند، بی‌اختیار و لاینقطع. می‌بینی؟ دارم برای مرگ خودم گریه می‌کنم انار رسیده‌ی دل‌خون، برای تو، که سخت خواهند گذشت بعد من روزها و شبهات. مورچه‌ها تا قلبم بالا آمده‌اند، توی هوا قیر چسبناک ریخته‌اند انگار. می‌خواهم بگویم خداحافظ، نمی‌شود، بغض هزارساله‌ام اما می‌ترکد ناگهان. گویی تمام زنان پسر‌مرده‌ی دنیا، در من، بر مزار عزیزشان گریه می‌کنند. دستی، شانه‌هام را تکان تکان می‌دهد : -بیدار شو..داری خواب می‌بینی..نترس.. خواب بود فقط، تموم شد، آروم باش،آروم..

چشمهام را باز می‌کنم، داری نگاهم می‌کنی با یک جفت تیله‌ی قهوه‌ای براق توی صورتت. می‌خندی، شب درجا تمام می‌شود. دست می‌کشی ر‌وی گونه‌ام: - باز خواب بد دیدی. داشتی هق‌هق می‌کردی. اما تموم شد دیگه. تموم شد..
مرا می‌گیری در محاصره‌ی امن بازوهات، سر میگذارم روی سینه‌ات، موهام را می‌بوسی و آفتاب، آرام آرام، از مرز گرگ و میش، سر می‌زند..


دکتر #ندا_کارگر

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



می‌گم: دیشب کجا بودی؟
چشاش گرد میشه از تعجب. نگام می‌کنه، میگه: من که همینجا بودم تمام شب..
می‌گم: پس چرا نیومدی تو خواب من؟ اینهمه خواب بد دیدم، واقعا برات مهم نیس؟
می‌گه: من از کجا باید می‌دونستم؟ بیدارم نکردی چرا؟
می‌گم: همین دیگه، اگه دوستم داشتی جمع می‌کردی، می‌اومدی تو خوابم، که من
مجبور نشم تمام شب پی‌ات بگردم و نباشی..
می‌گه: حالا واقعنی قهری؟ یعنی نمیای بغلم؟
می‌گم: قهر که هستم، ولی حضرت دلبر، باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم. چیه اینهمه فاصله؟ رسیدگی کن لطفا..
میخنده، میگه: دیوانه جان، حالا اگه غرغرای صبحگاهیت تموم شده، میشه بگی اون پیرهن آبی من کو؟
می‌پرم از کمد، پیرهنش رو می‌یارم بیرون، می‌دم دستش، شسته و اتو کشیده، همونجور که پسند دلشه.
چشماش می‌خنده. می‌گه: من تو رو نداشتم چکار می‌کردم؟
دستمو می‌ذارم رو دهنش، میگم: نشنوم دیگه! کی بهت حق داده فک کنی ممکنه یه روزی بیاد که من رو نداشته باشی؟
میگه: ميدوني جهنم كجاس؟
ميگم: كجا؟
انگشتشو ميذاره وسط دو تا ابروم، ميگه: اينجا، وقتي اخمات تو همه..
ميگم: میشه بخندی؟
می‌پرسه: آخه واسه چی؟
می‌گم: زمستونه خیلی..
می‌خنده، انگار یه دسته بهارنارنج، یهو پخش می‌شن تو هوا.
میگم: دیدی بهار شد؟ عیدت مبارک!
میگه: پس روبوسی کنیم؟
پشت پلکاشو ماچ می‌کنم، وا می‌کنه چشمشو، میگم: صبحت بخیر!
میگه: آهای دلبرکی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست..
میگم: اينو آقا شاملو گفته واسه آيداش.
ميگه: اما تو که از آيدا قشنگ‌تری!
میگم: پس چرا تو برام شعر نمی‌گی؟
میگه: من نگات می‌کنم..شعر ازین بهتر؟
دوتا ستاره تو اقیانوس تاریک چشماش، سوسو می‌زنن. صدای شاملو می‌پیچه تو گوشم که میخونه: میان خورشیدهای همیشه، زیبایی تو لنگری‌ست..



دکتر #ندا_کارگر
@asheghanehaye_fatima



جایی خواندم که فیلسوف مهمی گفته بود راز برتری انسان بر دیگر جانوران، توانایی‌اش در به کار گرفتن کلمات است. باور کردنی‌ نیست که آدمیزاد بیشتر از هفت‌هزار جور زبان مختلف خلق کرده فقط برای آنکه بتواند با موجود دیگری شبیه خودش ارتباط برقرار کند، و با این همه، خیلی وقت‌ها شده که حتی زبان‌ خودش را هم نمی‌فهمد این مخلوق تهی‌دست زبان‌بسته. اگر شما یک گربه را از شبه جزایر اسکاندیناوی بردارید و ببرید رها کنید در دورترین جنگل‌های آفریقا، خیلی زود چندتایی رفیق برای خودش پیدا می‌کند که از سر و‌کول هم بالا بروند و بهشان خوش بگذرد و‌ چه بسا، بعد از مدتی کارشان به بچه‌دار شدن هم‌ بکشد. در حالی که آدمی، همین که پایش را بگذارد چهارتا محله آن‌طرف‌تر از خانه‌ی خودش، انگار یکهو بدل می‌شود به اولین انسانی که قدم گذاشته به مریخ، همانقدر غریب و بی‌هم‌زبان و تنها. اوضاع اما در مورد زبان تفهیم و ابراز محبت این مخلوق عجیب و غریب پروردگار، از ماجرای قبل هم بغرنج‌تر است. اگر تنها هفت هزار نوع زبان مختلف‌ برای سلام و احوالپرسی و خرید مایحتاج زندگی و سر‌و‌کله زدن با مامور بیمه و ارباب رجوع و پرداخت قبض آب و برق کفایت می‌کند، به قول رضا مارمولک اما، به‌ تعداد آدم‌های روی زمین، زبان هست برای نشان دادن محبت. و من باب همین داستان است که آدم‌ها اینطور مانده‌اند بی‌دوست. درست شبیه ماجرای انگور‌خواهی آن چهار مرد داستان مولانا، که تنها از سر زبان نفهمی به جان هم افتاده بودند بی‌آنکه بدانند مقصود دل تمامشان یکی‌ست. ما ناتوانیم. ما برای فهمیدن و فهماندن زبان دشوار علاقه به همدیگر‌، بسیار ناتوانیم، و از بابت همین ناتوانی ست که به خیالمان، در تمام قصه‌ها، همیشه طرف عاشق‌تر ماجرا، ماییم. و آنکه بی‌دریغ خواسته اما خواسته نشده، و آنکه کوه را گذاشته روی دوشش و رخت هرجنگ را پوشیده و شیره‌ی سنگ را برای خاطر دلبر جفاکار دوشیده و دست آخر هم، از لبانی که درِ آفرین بوده، جز دشنام چیزی نصیبش نشده*، ماییم. ما، شبیه قاره‌های دور افتاده‌‌ای که هیچ واژه‌ی مشترکی در کتابهای فرهنگ لغاتشان ندارند، از درک کلمات روشن رابطه ناتوانیم، و این عذاب عظیمی‌ست که مدام غمگین‌ترمان می‌کند در جهنم دوری از هم. هربار که به گمان بیهوده‌ی خودمان، با لبخندهای زورکی، چشم‌های خیسمان را از آنها که دوستشان می‌داریم پنهان کرده‌ایم تا مبادا دل‌نگرانمان بشوند، زبان نفهم بوده‌ایم در سواد علاقه. هربار که فرصت مراقبت از خودمان را از عزیزانمان گرفتیم، هربار که دردهامان را به تنهایی بغل کردیم و در پاسخ هر احوالپرسی، به دروغ گفتیم که خوبیم، پراکنده‌تر شدیم در اقیانوس‌های فاصله. هربار که حق ندادیم کسی دلواپسمان بشود و برایمان اشک بریزد، و مثل پروانه دورمان بچرخد، بطرز بی‌رحمانه‌ای در گفتگوی تعلق، خودخواه بوده‌ایم. من اما امشب، همه‌ی اینها را نوشتم که بگویم: مامان! مرا ببخش. من را بابت تمام لحظه‌هایی که دستهایت را کم داشتم و نخواستم که بدانی، ببخش. مرا ببخش اگر رنج شریف مادرانه را از تو دریغ کردم مبادا که اندوهم، خواب ناآرام شبانه‌ات را آشفته‌تر کند. که هربار تب داشتم نگفتم که دلم‌ نوازش انگشتهای خنک مهربانت را می‌خواهد بر پیشانی ملتهبم، که نگذاشتم بدخلقی‌ها و بی‌اشتهایی‌هام را تاب بیاوری و توی بغلت خوابم کنی مامان. دخترت را ببخش که زبان عشق مادرانه‌ات را بلد نبود، و دلت را شکست بارها و بارها، بی‌آنکه بخواهد. که به شیوه‌ی کودکانه‌ی خودش دوستت داشت، و همیشه دلش می‌خواست برایت مادری کند، نه دخترانگی.با همه‌ی اینها اما، حالا دخترک چهل ساله‌ات، می‌خواهد بگوید که دوستت دارد، که به اندازه‌ی تمام دنیا دوستت دارد و حاضر است بمیرد برای یک لحظه که لبخند بنشیند به لبهات و دلش می‌خواهد که به قدر همه‌ی سالهایی که ادای قوی بودن را درآورده، پناه بیاورد به مهربانی آغوشت، که امن‌ترین گوشه‌ی جهان است به وقت دلتنگی. که می‌خواهد اینبار صورت خیسش را بچسباند به قشنگی صورت ماهت، یک دل سیر ببوسدت، و توی گوشت بگوید: روزت مبارک مامان❤️

*از آن لب، کز در صد آفرین است
نصیب بی‌دلان دشنام کردند
(بیتی از عراقی)


#ندا_کارگر