بوف کور اثر صادق هدایت (۱۳۳۰ـ۱۲۸۱) مهمترین اثر داستانی مدرن ایران است. تاکنون نقدهایی بسیار از زوایایی گوناگون از سوی پژوهشگران ادبی بر این اثر نگاشته شده. اثری که آنچنان چندمعنا و چندلایه است که بررسیهای چندلایه و همهجانبه نیز میطلبد.* بنابراین در این بررسی کوتاه به سیمای زن از زاویهی عرفانی در این مطرحترین رمان قرن فارسی بسنده میگردد.
چکیدهی داستان
بوف کور از دو بخش تشکیل شده است. در بخش نخست، راوی اولشخص یک نقاش الکلی و تریاکی است که همواره یک مجلس را میکشد. پیرمردی که به درختی سرو کنار رودی تکیه داده و زنی که آنسوی رود خم شده و به او گل نیلوفر تعارف میکند.
از روزی که راوی از سوراخی در دیوار خانهاش مجلس نقاشیاش را در جلوی خانه میبیند، هر روز به دنبال آن منظره و آن زن میگردد تا روزی که زن خود پای به خانهی او میگذارد. زن بر بستر راوی میخوابد. اما راوی متوجه میشود که زن مرده است. وی زن را تکهتکه میکند و در چمدانی جای داده و به کمک پیرمرد خنزرپنزری زن را به خاک میسپارد. راوی در پایان بخش نخست در اغمایی مرگگونه فرو میرود تا اینکه دوباره چشم باز کرده و خود را در محیط آشنایی مییابد.
در بخش دوم راوی نویسنده است. همسری دارد که لکاته صدایش میزند، چراکه زن با دیگرمردان رابطه دارد بجز با او.
پدر و عموی راوی برادران دوقلو هستند که برای تجارت به هند میروند و هردو عاشق رقاصهی معبدی میشوند. زن برای برگزیدن یکی از آن دو، هردو را با ماری در سیاهچال میاندازد. اما این پدر یا عمو که زنده میماند، گذشتهاش را فراموش میکند. مادر نیز کودک را پس از تولد به دایه میسپارد.
در پایان بخش دوم راوی در همآغوشی با همسرش چشم او را با گزلیکی درمیآورد و زن را میکشد. وقتی از اتاق بیرون میآید، روح تازهای در تناش حلول کرده و تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری شده است.
#لکاته_یا_اثیری!
#نوشین_شاهرخی
#بخش_اول
@asheghanehaye_fatima
چکیدهی داستان
بوف کور از دو بخش تشکیل شده است. در بخش نخست، راوی اولشخص یک نقاش الکلی و تریاکی است که همواره یک مجلس را میکشد. پیرمردی که به درختی سرو کنار رودی تکیه داده و زنی که آنسوی رود خم شده و به او گل نیلوفر تعارف میکند.
از روزی که راوی از سوراخی در دیوار خانهاش مجلس نقاشیاش را در جلوی خانه میبیند، هر روز به دنبال آن منظره و آن زن میگردد تا روزی که زن خود پای به خانهی او میگذارد. زن بر بستر راوی میخوابد. اما راوی متوجه میشود که زن مرده است. وی زن را تکهتکه میکند و در چمدانی جای داده و به کمک پیرمرد خنزرپنزری زن را به خاک میسپارد. راوی در پایان بخش نخست در اغمایی مرگگونه فرو میرود تا اینکه دوباره چشم باز کرده و خود را در محیط آشنایی مییابد.
در بخش دوم راوی نویسنده است. همسری دارد که لکاته صدایش میزند، چراکه زن با دیگرمردان رابطه دارد بجز با او.
پدر و عموی راوی برادران دوقلو هستند که برای تجارت به هند میروند و هردو عاشق رقاصهی معبدی میشوند. زن برای برگزیدن یکی از آن دو، هردو را با ماری در سیاهچال میاندازد. اما این پدر یا عمو که زنده میماند، گذشتهاش را فراموش میکند. مادر نیز کودک را پس از تولد به دایه میسپارد.
در پایان بخش دوم راوی در همآغوشی با همسرش چشم او را با گزلیکی درمیآورد و زن را میکشد. وقتی از اتاق بیرون میآید، روح تازهای در تناش حلول کرده و تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری شده است.
#لکاته_یا_اثیری!
#نوشین_شاهرخی
#بخش_اول
@asheghanehaye_fatima
نامۀ دردمندانۀ کافکا به پدرش
نامه به پدر که هرگز به دستِ مخاطبش نرسید، نمایانگر صادقانهترین کوششیست که نویسنده، زیرینترین لایههای روابط خانوادهگی را کاویده و از این منظر، بسیاری از دردمندیهای جان و روانش را با رویکردی روانکاوانه، غنایِ هنرمندانه بخشیده است. نامه چنین آغاز میشود:
«پدر بسیار عزیزم!
به تازهگی پرسیدی، چرا به نظر میآید از تو میترسم …».
خانوادهیی که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب میبرد، میترسید و تمام دورههای زندهگیاش را زیر سایۀ وحشت از پدر گذراند.
هرمان کافکا، بازرگانی خودساخته و تنومند، قویبنیه، پرسر و صدا؛ و فرانتس کافکا، نویسندهیی باریکاندام و حساس و روشنفکر بود که بیشتر عمر خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسیار پرانرژی و بنا به گفتۀ دوستانش، آرام و مسحورکننده بود، هیچگاه موفق به بیرون آمدن از زیر یوغ پدر و فرار از خودعداوتیِ او نشد. البته بعدها در زندهگیاش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرتِ فیزیکیاش روی آورد.
در برابر پدر احساس حقارت میکرد و همیشه با مخالفتِ پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت میدانست.
پدر هیچگاه به اینکه به پسرش یأس و نومیدی میآموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر دکانداری منفعتطلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمیپرستید جز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_پدر
#بخش_اول
@asheghanehaye_fatima
نامه به پدر که هرگز به دستِ مخاطبش نرسید، نمایانگر صادقانهترین کوششیست که نویسنده، زیرینترین لایههای روابط خانوادهگی را کاویده و از این منظر، بسیاری از دردمندیهای جان و روانش را با رویکردی روانکاوانه، غنایِ هنرمندانه بخشیده است. نامه چنین آغاز میشود:
«پدر بسیار عزیزم!
به تازهگی پرسیدی، چرا به نظر میآید از تو میترسم …».
خانوادهیی که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب میبرد، میترسید و تمام دورههای زندهگیاش را زیر سایۀ وحشت از پدر گذراند.
هرمان کافکا، بازرگانی خودساخته و تنومند، قویبنیه، پرسر و صدا؛ و فرانتس کافکا، نویسندهیی باریکاندام و حساس و روشنفکر بود که بیشتر عمر خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسیار پرانرژی و بنا به گفتۀ دوستانش، آرام و مسحورکننده بود، هیچگاه موفق به بیرون آمدن از زیر یوغ پدر و فرار از خودعداوتیِ او نشد. البته بعدها در زندهگیاش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرتِ فیزیکیاش روی آورد.
در برابر پدر احساس حقارت میکرد و همیشه با مخالفتِ پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت میدانست.
پدر هیچگاه به اینکه به پسرش یأس و نومیدی میآموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر دکانداری منفعتطلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمیپرستید جز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی.
#فرانتس_کافکا
#نامه_به_پدر
#بخش_اول
@asheghanehaye_fatima