اعتراف کن
اعتراف کن
که اندوه رودخانه از طغیان تو آب میخورد
ورنه پل های شکسته
تا آخرین ِ عابران
دست از این پیوند نکشیدند
که تو...
.
اعتراف کن
گشادی پیراهن جهان را هم تو به گردن بگیر
که بریده و دوخته ی توست
که من اینگونه یک لا قبای توأم
.
اعتراف کن
اعتراف کن
اعترافی قطور
تا ستون به ستون
چهل ستونت باشم هنوز
پل بزن به خاطره ی مخدوش پلی
پلی که در این اعتراف من را ویران کند
اعتراف کن
هرگز آیا پلی مخدوش را دیده ای؟!
که عبورت بدهد
و آب از آب تکان نخورد
در اندوه رودخانه؟! .
@asheghanehaye_fatima
#شهاب_حاجتی
۱۲ تیر ۹۵
اعتراف کن
که اندوه رودخانه از طغیان تو آب میخورد
ورنه پل های شکسته
تا آخرین ِ عابران
دست از این پیوند نکشیدند
که تو...
.
اعتراف کن
گشادی پیراهن جهان را هم تو به گردن بگیر
که بریده و دوخته ی توست
که من اینگونه یک لا قبای توأم
.
اعتراف کن
اعتراف کن
اعترافی قطور
تا ستون به ستون
چهل ستونت باشم هنوز
پل بزن به خاطره ی مخدوش پلی
پلی که در این اعتراف من را ویران کند
اعتراف کن
هرگز آیا پلی مخدوش را دیده ای؟!
که عبورت بدهد
و آب از آب تکان نخورد
در اندوه رودخانه؟! .
@asheghanehaye_fatima
#شهاب_حاجتی
۱۲ تیر ۹۵
@asheghanehaye_fatima
در هزار توی تنهایی
لای هزار درخت بی نام و بی نشان
تنها پرنده ای که همه چیز را میدانست
فصل
فصل
فصل
فصل را در منقار داشت
سخت سنگین بود
بار ِمعامله ای که با من کرد
سخت بود و سنگین
من دنبال بهار آمده بودم
درخت درخت
پرنده اما
پاییز را نشانم داد
با آخرین برگی که افتادنش را از یاد برده بود
در هزار توی سکوت و تنهایی
پرنده بالی گشود
درخت از آخرین برگ لخت شد
اگر
نهایت عشق
برهنگی باشد
بعد از آن
عشق لباس تازه به تن میکند
لباسی که من پی اش آمده بودم
برگ به برگ
در منقار پرنده
آشیانه شد
حالا
میشود دل خوش بود
که هزار سال ِ بعد از هزار توی سرگردان و تنهایی
در آن آشیانه
جوجه ای در بیاید
که از راز فصل ها سر در بیاورد
و تنها بهار را برچیده باشد
آدمی
یک جایی باید
از هزار توی تنهایی بیرون بیاید
برای درخت ها نامی بگذارد
بی هیچ معامله ای
با هیچ پرنده ای
و تنها از یک فصل حرف بزند
بهار.
#شهاب_حاجتی
در هزار توی تنهایی
لای هزار درخت بی نام و بی نشان
تنها پرنده ای که همه چیز را میدانست
فصل
فصل
فصل
فصل را در منقار داشت
سخت سنگین بود
بار ِمعامله ای که با من کرد
سخت بود و سنگین
من دنبال بهار آمده بودم
درخت درخت
پرنده اما
پاییز را نشانم داد
با آخرین برگی که افتادنش را از یاد برده بود
در هزار توی سکوت و تنهایی
پرنده بالی گشود
درخت از آخرین برگ لخت شد
اگر
نهایت عشق
برهنگی باشد
بعد از آن
عشق لباس تازه به تن میکند
لباسی که من پی اش آمده بودم
برگ به برگ
در منقار پرنده
آشیانه شد
حالا
میشود دل خوش بود
که هزار سال ِ بعد از هزار توی سرگردان و تنهایی
در آن آشیانه
جوجه ای در بیاید
که از راز فصل ها سر در بیاورد
و تنها بهار را برچیده باشد
آدمی
یک جایی باید
از هزار توی تنهایی بیرون بیاید
برای درخت ها نامی بگذارد
بی هیچ معامله ای
با هیچ پرنده ای
و تنها از یک فصل حرف بزند
بهار.
#شهاب_حاجتی