.
زن زیر دوش رفت و خودش را شست
آنقدر شست و شست که رنگش رفت
آنقدر که بهار ِ تر و تازه
از چشم های سبز و قشنگش رفت
آنقدر شست روی دو تا لب را
آنقدر شست باسن و گردن را
سابید پوست را و پر از خون شد
تا گم کند خطوط تن من را
زن خسته بود از همهی دنیا
از غربتی که زندگیاش می کرد
بغض گذشته توی گلویش بود
میخواست که جدا شود از این مرد
من جای چند بوسه نبودم که
با گریه توی چاه بیندازد
یا یک جنین که با دو سه تا دارو
حتی پس از دو ماه بیندازد
من خاطرات ِ رفتن ِ از مرزم
حسّی که غیرقابل تکرار است
خوابیدهایم با هم و تنها هم
یک عمر ترس و دلهره بیدار است
یک عمر گریه کرده در آغوشم
در خاطرش دو چشم تَرَم مانده
زخمی عمیق حافظهاش دارد
زخمی عمیق توی سرم مانده
زن زیر دوش رفت و خودش را شست
آنقدر شست و شست که ماهم شد
آنقدر شست و شست که فهمیدم
من هیچوقت پاک نخواهم شد.............
@asheghanehaye_fatima
#فاطمه_اختصاری
زن زیر دوش رفت و خودش را شست
آنقدر شست و شست که رنگش رفت
آنقدر که بهار ِ تر و تازه
از چشم های سبز و قشنگش رفت
آنقدر شست روی دو تا لب را
آنقدر شست باسن و گردن را
سابید پوست را و پر از خون شد
تا گم کند خطوط تن من را
زن خسته بود از همهی دنیا
از غربتی که زندگیاش می کرد
بغض گذشته توی گلویش بود
میخواست که جدا شود از این مرد
من جای چند بوسه نبودم که
با گریه توی چاه بیندازد
یا یک جنین که با دو سه تا دارو
حتی پس از دو ماه بیندازد
من خاطرات ِ رفتن ِ از مرزم
حسّی که غیرقابل تکرار است
خوابیدهایم با هم و تنها هم
یک عمر ترس و دلهره بیدار است
یک عمر گریه کرده در آغوشم
در خاطرش دو چشم تَرَم مانده
زخمی عمیق حافظهاش دارد
زخمی عمیق توی سرم مانده
زن زیر دوش رفت و خودش را شست
آنقدر شست و شست که ماهم شد
آنقدر شست و شست که فهمیدم
من هیچوقت پاک نخواهم شد.............
@asheghanehaye_fatima
#فاطمه_اختصاری
@asheghanehaye_fatima
اجزای تکّه تکّهی یک زن را
دیوارهای ریختهی من را
تردیدهای موقعِ رفتن را
تُف زد به خاطرات و بههم چسباند
آمد کنارم و همهجا غم بود
تنها پناه، کنج اتاقم بود
چیزی که زیرِ پوستِ داغم بود
از روی پیرهن به تنم چسباند
گفتم عقب بایست! نمی.خواهم!
من مثل درّهای تهِ این راهم
ما هیچوقت، هیچکجا با هم...
با بوسههاش بست دهانم را
من سالهاست غارنشینم نم...
مثل جنازه زیرِ زمینم نم...
پشت مهام، بیا و ببینم نم...
باران گرفت و شست جهانم را
این حسّ ِ خوب، توی شبِ ممتد
در خندههام شادیِ بیش از حد
امکان نداشت قبل تو یک درصد
امکان نداشت بعد تو یک ذرّه
با روزهای خالیِ از امّید
با حسرتِ درآمدنِ خورشید
با چشمهای خیسِ پُر از تردید
ترس از سقوط، مانده لبِ درّه...
.
#فاطمه_اختصاری
اجزای تکّه تکّهی یک زن را
دیوارهای ریختهی من را
تردیدهای موقعِ رفتن را
تُف زد به خاطرات و بههم چسباند
آمد کنارم و همهجا غم بود
تنها پناه، کنج اتاقم بود
چیزی که زیرِ پوستِ داغم بود
از روی پیرهن به تنم چسباند
گفتم عقب بایست! نمی.خواهم!
من مثل درّهای تهِ این راهم
ما هیچوقت، هیچکجا با هم...
با بوسههاش بست دهانم را
من سالهاست غارنشینم نم...
مثل جنازه زیرِ زمینم نم...
پشت مهام، بیا و ببینم نم...
باران گرفت و شست جهانم را
این حسّ ِ خوب، توی شبِ ممتد
در خندههام شادیِ بیش از حد
امکان نداشت قبل تو یک درصد
امکان نداشت بعد تو یک ذرّه
با روزهای خالیِ از امّید
با حسرتِ درآمدنِ خورشید
با چشمهای خیسِ پُر از تردید
ترس از سقوط، مانده لبِ درّه...
.
#فاطمه_اختصاری