عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima


زنی که روی تخت بیمارستان خوابیده بود ؛ شبنم بود؛ با موهای رنگ شده؛ رنگ موهای شهرام ؛
چیستا یک دست وشهرام دست دیگرم را گرفته بود ؛ حس نمیکردم این زن برای کشتن من آمده ! حس میکردم دوستش دارم ؛ حس میکردم دوستم دارد ؛ دکتر همه ی ما را از آی سی یو بیرون کرد.
هر سه؛ مثل سه بچه یتیم ؛ روی نیمکت نشستیم. سهراب؛ کمی دورتر....پلیسها بیرون بودند!

از علیرضا خبری نبود! با خودم بلند حرف زدم. گفتم : یعنی از وقتی تیمارستان گیشا رو خراب کردن ؛ کجا بوده ؟

چیستا گفت: من ؛ همونسال عروسی کردم ؛ بعدشم فوت پدر؛ بچه؛ طلاق...شبنم و همه ی بیمارام یادم رفت! راستش با اون همه مشکل ؛ دیگه چیزی برام مهم نبود!

دیگه گیشا نبودم ؛ وقتی بم گفتن ؛ تیمارستانو خراب کردن و دارن بوستان گفتگو و برجی رو به نام میلاد ؛ اونجا میسازن ؛ فکر کردم ؛ همه شونو انتقال دادن یه بیمارستان دیگه! دو سال بعدش استادم ؛ قیصر تصادف کرد؛ دیگه فکر هیچی نبودم؛ هیچی!

تا وقتی با شهرام و ماجراهاش آشنا شدم ؛ اما دیگه ردی از شبنم نداشتم.
شهرام گفت: خود ماهم ردی نداشتیم !

گفتم: مگه علیرضا همه چیز رو به تو نمیگه؟ چرا مورد به این مهمی رو بهت نگفت ؟ اینکه جای شبنمو میدونه!

شهرام گفت: نمیدونم! ....

واقعا نمیفهمم ؛ فکر میکردم علیرضا ؛ هیچی رو از من پنهان نمیکنه! چیستا گفت: چی؟! شهرام با تعجب به چیستا نگاه کرد ؛ گفت: چیه؟!

چیستا گفت: ماجرای منم ؛ بت نگفته؟ شهرام پرسید: کدوم ماجرا؟ چیستا رفت کنار پنجره ؛ نفس عمیقی کشید.شهرام گفت: کدوم ماجرا رو میگی؟ چیستا گفت: چند سال پیشنهاد دوستیش به من ! وقاحتش و اصرارش!
در حالی که میدونست من کسی رو دوست دارم!

شهرام انگار خشک شده بود ؛ علیرضا به تو؟ چیستا گفت:
حیف که ادب اجازه نمیده؛ جمله هاشو نشونت بدم....همه رو دارم ؛ چون بش اطمینان نداشتم؛ همه رو نگه داشتم !.....
شهرام گفت: الان نه ! چیستا گفت: معلومه که الان نه!

حالا میدونم احتمالا بهت چی گفته که رابطه من و تو ؛ به هم خورد!
و اگه آدم یه دروغ بگه ؛ میتونه صد تا دروغ دیگه هم بگه!
دکتر آمد؛ گفت:ستون فقرات و کلیه ش آسیب دیده ؛ شاید تا آخر عمر ؛ نتونه راه بره؛ فعلا خون لازم داریم ؛ اوی منفی!
هیچکدومتون اوی منفی هستین؟

گفتم :من! برای گرفتن خون ؛ مرا به آزمایشگاه بردند. دکتر چند بار تردید کرد ؛ بعد از مدتی از اتاق خارج شد؛ با دکتر دیگری برگشت. برگه ها و نمونه ها را به هم نشان میدادند. قلبم انگار؛ هر لحظه دو بار میزد ؛ اتفاقی افتاده بود؟

دکتر اولی پرسید: شما فامیلید؟

گفتم :نه! دومی گفت: آزمایش ژنتیک لازمه! یه کم مشکوکه... هردو این خال بزرگ روی دست.. درست یک جا...هر دو...یک گروه خونی و این شباهت چهره....و مهم تر....فرم انگشتها و استخونای دست....درست مثل هم....

گفتم؛ چطور؟! گفت: احتمالا شما و بیمار فامیلید!

خون راگرفتند ؛ به راهرو برگشتم.
فقط شهرام بود.

گفت: بیا فرار کنیم ! بریم یه جای دور! جایی که فقط خودم باشم و خودت....


گفتم:حالا که معلوم شد ؛ فامیلتم ؟! گفت:چی؟!
گفتم: پدر اقلیت ممکنه! وارطانا ؛ زیاد بودن تو زندان.... و شبنم ؛ نمیدونم... شاید مادربزرگمه ! من دیگه هیچی نمیدونم !....خدا میدونه....


#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوششم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_هشتادوهفت
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

آن دکتر چه میدانست که من نمیدانستم؟ چیستا چقدر از من میدانست که من نمیدانستم ؟! چرا نگفته بود؟ علیرضا چطور؟ شهرام گمانم چیز زیادی نمیدانست ؛ شاید اندازه ی خودم......حسم میگفت....
زمین زیر پایم کش می آمد...


شهرام به زحمت ؛ آدرس را از علیرضا گرفته بود ؛ علیرضا به زحمت حرف زده بود ؛ چیستا با رنج ؛ خداحافظی کرده و رفته بود ؛ شبنم حالش خوب نبود ؛ اما نخواسته بود جز علیرضا ؛ کسی را ببیند! حتی چیستا را !.....

دوباره به آدرس نگاه کردم ؛ حالا دیگر میشد ناقوسهای کلیسا را از دور دید ؛ قلبم شروع به طپیدن کرد؛ یعنی کشیش اعظم این کلیسا ؛ پدر من بود؟! تا حالا کجا بود؟ شاید هم باز علیرضا دروغ گفته بود! کاش دروغ گفته باشد ؛ کاش برمیگشتم ؛ اما نوای آسمانی ارگ ؛ مرا به سمت داخل کلیسا کشاند.

عده ای ؛ دعایی را به زبانی که نمیفهمیدم ؛ همسرایی میکردند. ردیف آخر نشستم ؛ از دورمیدیدمش...

در ردای کشیشی ! حسی نداشتم ؛ فقط انگار؛ یک کشیش میبینم !

از آنها که در فیلمها دیده بودم ؛ نمیدانم خودشان باچه لقبی صدایشان میکردند. من به همه ی آنها میگفتم کشیش! مراسم تمام شد.

من سر جایم نشسته بودم ، موهای جو گندمی داشت ؛ با صورت کشیده و چشمان رنج کشیده ی نافذی ؛ به من خیره شد....گفت : میخواید با من صحبت کنید فرزندم ؟ از کلمه ی "فرزندم " موهای تنم راست شد ؛ حس غریبی بود.

گفتم: بله ؛ اگه ممکنه!

گفت: خصوصیه؟

گفتم: نه؛ دیگه هیچی خصوصی نیست!

راستش میگن شما پدر منید! و عکسی از جوانی شبنم به او نشان دادم ؛ هول کرد ؛ گفت:..کی میگه؟ این عکس رو از کجا آوردین؟ ....خواست عکس را بگیرد ؛ یک لحظه تعادلش را از دست داد...دستش را به نیمکت گرفت ؛ گفت: شما مسلمونید! مگه نه؟

گفتم :بله! گمانم ؛ نمیدونم ! تو یه خانواده ی مسلمون بزرگ شدم.

گفت: بریم اتاق من ! آنجا روی میزش ؛ عکس شبنم بود ؛ یک عکس قدیمی سیاه و سفید!

گفتم: مادرتون ! گفت: چقدر میشناسیشون؟! فقط یه عکس دستته....

گفتم: یه کم بیشتر...من متولد هفتادم ؛ این تاریخ ؛ چیزی رو به یادتون نمیاره؟

سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد...نگاهش ؛ از پنجره به بیرون خیره بود ! گفتم :

گمانم مادربزرگمه!

لبخند تلخی زد و گفت: مرده! روحش در آرامش...

گفتم: نه! خدا نکنه ! گفت: چرا ! اعدامش کردن...

گفتم: نه! پس شما اطلاعاتت ؛ از منم کمتره! گفت: من پسر دو تازندانی سیاسی ام! دو اعدامی!

پدرم توماس ؛ تو زندان اعدام شد ؛ چریک خلق بود؛ چه میدونم ؛ اون موقع همه یه اسمی داشتن ؛ تو زندان با مادرم ؛ شبنم ازدواج کرد؛ دو هفته قبل از مرگش!
میگن مادرم ؛ ازش خواستگاری کرده ؛ وقتی میفهمه حکم بابام ؛ تیره!

چرا اینکار رو میکنه؟! نمیدونم !

رییس زندان چیزی نمیگه ! به هر حال توماس آوانسیان؛ دو هفته بعد اعدام میشده....میگن به خاطر مادرم ؛ وقت عقد ؛ تشهد خوند و مسلمون مرد...گرچه من نمیفهمم مگه فرقی ام میکنه؟ مهریه که گلوله باشه ؛ چه فرقی میکنه به چه دینی بمیری؟

دو هفته ؛ فقط دو هفته ؛ با هم بودن ! مادر موقع اعدام بابا ؛ سرود میخونده ؛ انگار شوهرش قرار بود جای خوبی بره ! منو حامله بود! واسه همین رییس زندان فرستادش انفرادی که راحت باشه.اما کی از اونجا بردش ؟!
نمیدونم ! شنیدم رییس زندان هم نمیدونست ! یه زن تنها ؛ حامله و بی پناه ! هیچوقت ندیدمش!

این عکسم ؛ یه نفر بهم داد؛ تصادفی....سالها بعد ...

من تو یتیمخونه ؛ پیش خواهرای روحانی ؛ بزرگ شدم ؛ نمیدونستم پدر و مادرم سیاسی بودن و هر دو اعدام شدن!

میگن مادرم ؛ دوسال بعد از پدرم ؛ رفت ؛ ولی تو یه زندان دیگه !


گفتم: وای ....صدای چیه؟! و بی اختیار ؛ به سمت پنجره رفتم.... گفت: تظاهراته!
هرروز ؛ همین موقع ! تو خیابون ما.....شاید ؛ خیابونای دیگه هم هست....اما انگار پاتوقشون اینجاست.... تنم لرزید ؛ خوبه کشیش نمیبینه ! خدایا شکرت ....!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima