@asheghanehaye_fatima
نام خود را بگو
تو
که کاشف ناگهان های اتفاق
بودی
تو که در سقوط صریح آتش به باغی از نمی دانم های
[ جهان ، رها بودی
تو که در استعاره های پنهان جهان که از همه سو مرگ
[ را می برد نور بودی
دور اما
نبودی
نام خود را بگو
وقتی که گفتم نام خود را بگو گو زنی از پهنه ی اشراق
طلوع کرد از عیار خورشید از عیار آب بی نیاز
از صفت و تسمیه مثل زندگی ی درخت در ارتباط
روشنش با فردا ها
با
همیشه ی عرفان
شکلِ افتادن شد
این موج بی شکلِ آفتاب ظهر
پیراهن درخت آذرماه
رها
کنار اجاق حرف
کنار بار سنگین جهان
شکل افتادن شد
سایه در سایه
سیاه
سیاهِ سیاه
#شاپور_بنیاد 🌱
نام خود را بگو
تو
که کاشف ناگهان های اتفاق
بودی
تو که در سقوط صریح آتش به باغی از نمی دانم های
[ جهان ، رها بودی
تو که در استعاره های پنهان جهان که از همه سو مرگ
[ را می برد نور بودی
دور اما
نبودی
نام خود را بگو
وقتی که گفتم نام خود را بگو گو زنی از پهنه ی اشراق
طلوع کرد از عیار خورشید از عیار آب بی نیاز
از صفت و تسمیه مثل زندگی ی درخت در ارتباط
روشنش با فردا ها
با
همیشه ی عرفان
شکلِ افتادن شد
این موج بی شکلِ آفتاب ظهر
پیراهن درخت آذرماه
رها
کنار اجاق حرف
کنار بار سنگین جهان
شکل افتادن شد
سایه در سایه
سیاه
سیاهِ سیاه
#شاپور_بنیاد 🌱
@asheghanehaye_fatima
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند
#شاپور_بنیاد
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند
#شاپور_بنیاد
@asheghanehaye_fatima
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند
#شاپور_بنیاد
من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوانِ تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خوابِ آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند
#شاپور_بنیاد
@asheghanehaye_fatima
یا یار یار مانبود و یا ما یار یار نبودیم
ورنه پرنده ای که چشمش
چراغ سرزمین ما بود با ما بود
پرنده ی دلشده پرپر زد و رفت و رفت
تا این که سوخت
وقتی که سوخت ما بی یار شدیم
#شاپور_بنیاد
یا یار یار مانبود و یا ما یار یار نبودیم
ورنه پرنده ای که چشمش
چراغ سرزمین ما بود با ما بود
پرنده ی دلشده پرپر زد و رفت و رفت
تا این که سوخت
وقتی که سوخت ما بی یار شدیم
#شاپور_بنیاد
@asheghanehaye_fatima
تو را میدیدیم که از مخمل ابر
آستین ما را میدوختی
و لبخند گذشتهات
پیچک خاطره بود
تو را میدیدیم که روی آبهای طلایی راه میرفتی
و لبخند گذشتهات
لالای ساکتِ ما بود
از درهای بسته میگذشتی
از مه
دستهگل میساختی
و روشنا را
در حیات جامهی ما میکاشتی
لبخندِ گذشتهات
جانِ موسیقی در گیاهِ تن بود
وقتی از مخمل ابر
فرش ما را
میبافتی
#شاپور_بنیاد
تو را میدیدیم که از مخمل ابر
آستین ما را میدوختی
و لبخند گذشتهات
پیچک خاطره بود
تو را میدیدیم که روی آبهای طلایی راه میرفتی
و لبخند گذشتهات
لالای ساکتِ ما بود
از درهای بسته میگذشتی
از مه
دستهگل میساختی
و روشنا را
در حیات جامهی ما میکاشتی
لبخندِ گذشتهات
جانِ موسیقی در گیاهِ تن بود
وقتی از مخمل ابر
فرش ما را
میبافتی
#شاپور_بنیاد