عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هجده کمی آرام شدم. باید به خانهی بیسارا عادت کنم. در این چند روز تاثیر خود را گذاشته بود. نمیدانم مادرم چرا این همه زنگ زده است. باید حتما سری بزنم. دلم شور میزد. خرده کاریهایم را انجام دادم و راه افتادم.…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_نوزده
عصبانی شده بودم. گفتم: کجا میروی؟ این همه پس انداختهای و میروی؟ حقوق بازنشستگی تو سهم این دخترانت هم هست.
– مگر کسی مرا آدم حساب میکند که بمانم؟ بمانم چه کار کنم؟ خفت از این بدتر؟ بپرس کدامشان یک لیوان چای جلویم گذاشتهاند؟ ماهواره و تلویزیون تا نصفه شب روشن است و نمیتوانم چشمم را روی هم بگذارم. اگر این پدرسوخته زندگی کجور را به فنا نداده بود، الان میرفتم و مثل آدم زندگی میکردم. هر روز گفت؛ تهران تهران… مگر اینجا پشکل ریختهاند؟
مادرم از آن اتاق شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
– پدر سوخته تویی. از هر انگشت پدر من یک هنر میبارید. ده سال کدخدا بود.شانزده سال شورا بود. دهانت را آب بکش وقتی نام پدر من را میبری. پدر خودت را ناسزا کن که پیش خر و گوساله بزرگ شد. یک سال است که میگویی میروم. پس چرا راحت مان نمیگذاری؟ برو. راه باز و جاده داراز.
پدرم با مشت توی سر و کلهی خودش زد.
میبینی؟ بلبل زبانی را میبینی؟ یک ده بیصاحب شود و یک زن بیصاحب نشود. بزرگ و کوچکی در این خانه نمانده است. هر کس برای خودش پادشاهی است!
مادرم به اتاق نشیمن آمد.
یک عمر هرزگی کردی بیحوصله شدی. چشم نداری کسی شب تلویزیون نگاه کند. ماهواره ببیند. هشت شب میخوابی میخواهی همه لال شوند؟
پدر به سوی مادر حمله کرد. مادرم به اتاق دیگر رفت و در را بست. پدر با لگد به در اتاق میکوبید.
باز کن پتیارهی هر جایی. باز کن تا زبان درازت را قیچی کنم پدر سوخته. ریدم توی قبر پدرت که کدخدا بود و مال مردم خور.پدر میخواست در را بشکند. دستش را گرفتم و با خواهش راضی اش کردم که بنشیند. بچه که بودم چند بار شاهد کتک خوردن مادرم بودم. اما پدر بیش از همه مرا کتک میزد. اگر شمار کتک خوردنهایم را میانگین بگیرم، شاید تا سال سوم راهنمایی هفتهای سه بار تنبیه بدنی شدید میشدم. چند بار سرم شکست. در آن همه سال، مادر دو سه بار بیشتر کتک نخورد. اما این روزها در سن شصت سالگی، کارها از لونی دیگر شده است.ادر را به خانهی خودم آوردم. حوصلهی حرف زدن هم نداشتم. او بیدار بود و میخواست ادامهی سریالی از شبکهی فارسی وان را ببیند. من خوابیدم تا فردا هم از کلاس جا نمانم.معاون از غیبت دیروز پرسید. گفتم؛ سرم درد میکرد. زنگ اول که تمام شد، مدیر یکی را فرستاد که به دفترش بروم. آنجا هم گفتم؛ سرم درد میکرد. مدیر هر هر خندید و گفت: دانش آموزها از شما بهتر دروغ میگویند. دست کم دروغی بگو که تاثیر گذار باشد. مشکل از من است! اگر از روز اول سفت و سخت میگرفتم، حالا در برابرم با این وقاحت دروغ نمی-گفتی!
پوزش طلبیدم و خواستم از دفترش بیرون بیایم که از داخل کشو، چک حقوق فروردین ماه را در آورد و به دستم داد.
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_نوزده
عصبانی شده بودم. گفتم: کجا میروی؟ این همه پس انداختهای و میروی؟ حقوق بازنشستگی تو سهم این دخترانت هم هست.
– مگر کسی مرا آدم حساب میکند که بمانم؟ بمانم چه کار کنم؟ خفت از این بدتر؟ بپرس کدامشان یک لیوان چای جلویم گذاشتهاند؟ ماهواره و تلویزیون تا نصفه شب روشن است و نمیتوانم چشمم را روی هم بگذارم. اگر این پدرسوخته زندگی کجور را به فنا نداده بود، الان میرفتم و مثل آدم زندگی میکردم. هر روز گفت؛ تهران تهران… مگر اینجا پشکل ریختهاند؟
مادرم از آن اتاق شروع کرد به بد و بیراه گفتن.
– پدر سوخته تویی. از هر انگشت پدر من یک هنر میبارید. ده سال کدخدا بود.شانزده سال شورا بود. دهانت را آب بکش وقتی نام پدر من را میبری. پدر خودت را ناسزا کن که پیش خر و گوساله بزرگ شد. یک سال است که میگویی میروم. پس چرا راحت مان نمیگذاری؟ برو. راه باز و جاده داراز.
پدرم با مشت توی سر و کلهی خودش زد.
میبینی؟ بلبل زبانی را میبینی؟ یک ده بیصاحب شود و یک زن بیصاحب نشود. بزرگ و کوچکی در این خانه نمانده است. هر کس برای خودش پادشاهی است!
مادرم به اتاق نشیمن آمد.
یک عمر هرزگی کردی بیحوصله شدی. چشم نداری کسی شب تلویزیون نگاه کند. ماهواره ببیند. هشت شب میخوابی میخواهی همه لال شوند؟
پدر به سوی مادر حمله کرد. مادرم به اتاق دیگر رفت و در را بست. پدر با لگد به در اتاق میکوبید.
باز کن پتیارهی هر جایی. باز کن تا زبان درازت را قیچی کنم پدر سوخته. ریدم توی قبر پدرت که کدخدا بود و مال مردم خور.پدر میخواست در را بشکند. دستش را گرفتم و با خواهش راضی اش کردم که بنشیند. بچه که بودم چند بار شاهد کتک خوردن مادرم بودم. اما پدر بیش از همه مرا کتک میزد. اگر شمار کتک خوردنهایم را میانگین بگیرم، شاید تا سال سوم راهنمایی هفتهای سه بار تنبیه بدنی شدید میشدم. چند بار سرم شکست. در آن همه سال، مادر دو سه بار بیشتر کتک نخورد. اما این روزها در سن شصت سالگی، کارها از لونی دیگر شده است.ادر را به خانهی خودم آوردم. حوصلهی حرف زدن هم نداشتم. او بیدار بود و میخواست ادامهی سریالی از شبکهی فارسی وان را ببیند. من خوابیدم تا فردا هم از کلاس جا نمانم.معاون از غیبت دیروز پرسید. گفتم؛ سرم درد میکرد. زنگ اول که تمام شد، مدیر یکی را فرستاد که به دفترش بروم. آنجا هم گفتم؛ سرم درد میکرد. مدیر هر هر خندید و گفت: دانش آموزها از شما بهتر دروغ میگویند. دست کم دروغی بگو که تاثیر گذار باشد. مشکل از من است! اگر از روز اول سفت و سخت میگرفتم، حالا در برابرم با این وقاحت دروغ نمی-گفتی!
پوزش طلبیدم و خواستم از دفترش بیرون بیایم که از داخل کشو، چک حقوق فروردین ماه را در آورد و به دستم داد.
#ادامه_دارد...