عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



در وقتی که زنی بخواهد تنی، نیمه ای،‌ گمشده ای، هست و بودی را، برای معنا بخشیدن به هویت خویش،‌ در خلاءِ روح خود بگیرد و پر کند هر چه ندارد را با مردی که به هیچ زنی اعتقاد ندارد!، نه فقط از ظرافت اندام و روشنی پوست و سیاهی گیسو ممکن نیست که هنری می خواهد در حد و اندازه های یک الهه ی اساطیری!
برای مردی که از بستر هر معشوقه ی بی وفایی‌، ناکام برخواسته و پیر تجربه ی یک عشق افسانه ای شده است، بر فرض هم که نیمه شبی نا غافل و در مستی به اسارت نیاز زنی درآید! - تا آنجا که هیچ واژه ی نامأنوس ناموسی، در بیان یک رابطه ی لذیذ دو هم جنسی،‌
منظور هیچ نویسنده ای را در اروتیک و پورنوی یک تخت دو نفره به تصویر نکشد- باز هم ...
جای یک تیزاروس افسانه ای در بوسه ی بعد از این معاشقه ی نا نوشته خالی می ماند! ...

#اميرمعصومي
#تيزاروس_سري_دوم
#قسمت_هجده_ام

***
از جوهره ء آبي يك وجود متلاطم، از پناه گرفتن در امن متانت گوهر انهء يك كوه، يك آغوش به وسعت صباي نفس و نكهت دهان تو، مرا به حريم عشق، فرصت هست.
نامت هر چه بادا باد، نشانت را بر جان من، داغ مي خواهم.

#اكرم_اميد
#بازخواني_تيزاروس
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هفده از خواب بیدار شدم. گوشی همراهم را نگاه کردم. نزدیک ساعت ده صبح بود و از مدرسه دهها بار زنگ زده بودند. چند زنگ هم از مادرم داشتم. سارا صبحانه را آماده کرده بود. صبح به خیر گفت. امان ندادم و بلافاصله گفتم:…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هجده
کمی آرام شدم. باید به خانه‌ی بی‌سارا عادت کنم. در این چند روز تاثیر خود را گذاشته بود. نمی‌دانم مادرم چرا این همه زنگ زده است. باید حتما سری بزنم. دلم شور می‌زد. خرده کاری‌هایم را انجام دادم و راه افتادم. وقتی رسیدم، پدر در خانه نبود. مادر می‌گفت؛ هیچ وقت نمی‌گوید کجا می‌رود. من چه می‌دانم کجا رفته است! مادر ناراضی بود. از همیشه ناراضی‌تر. گاهی فکر می‌کنم که شاید اتفاقی عجیب در زندگی شان رخ داده باشد که من از آن بی‌خبرم. شاید رازی را به من نمی‌گویند! مگر ممکن است انسان‌ها در این سن و سال این همه دگرگون شوند و انتقام گذشته را از هم بگیرند؟

الان چطورید؟ بهترید؟
– نه! چرا بهتر باشم!
مادر جان خودت همیشه می‌گفتی دعوای خانه، برکت را می‌برد. پس چرا کوتاه نمی‌آیی؟ الان که فصل قهر و آشتی شما نیست!
– چرا؟ خوبه که هنوز دست و پا گیرتان نشده‌ام! شکر خدا سرپایم نگرفته‌اید و کهنه‌هایم را نشسته‌اید!
این چه حرفیه؟!
– تو اگر خیلی به فکر منی برو سر و سامانی بگیر. تا کی می‌خواهی عزب بمانی؟ مگر نمی‌بینی شب چره‌ی قوم و خویش شده‌ایم؟!
آخر من اصلا فامیل را می‌بینم که به حرف و حدیثشان گوش کنم؟ مگر مهم است؟
– تو نمی‌بینی، ما که می‌بینیم. ما که طعنه و متلک شان را می‌شنویم! به والله گناه می‌کنی! هر قدمت روی زمین گناه است. آدم عزب دستیار شیطان است.
من همین روز‌ها باید برگردم پیش تان. حقوقم کفاف اجاره خانه نمی‌دهد. حالا می‌فرمایی زن بگیرم؟ با کدام پول؟
– همین است دیگر! وقتی می‌گویم پدرت بی‌غیرت است، منظورم همین است!
پدر پولش کجا بود؟!
– خب من هم می‌گویم چرا پول ندارد. چون یک عمر الواتی کرد و حالا آه در بساط ندارد. خیلی چیز‌ها را نمی‌شود به شما گفت. آدم شرم می‌کند. شرم و حیا که در این خانه نمانده! اگر پولی که این آقا در خیابان‌های جمشید و لاله‌زار خرج کرد، پس انداز می‌کرد، الان همه‌تان خانه دار بودید. وقتی دید مزاحمش هستیم، ما را ول کرد در کجور خراب شده تا اینجا بی‌سر خر پی عیش و نوش باشد!

بعد از انقلاب که یادت هست؟ راضی اش کردم برگردیدم تهران. یک سال بیشتر نبودیم که به بهانه‌ی موشک باران یک وانت کرایه کرد و برگشیم به کجور! فکر کردی به خاطر موشک باران بود که برگشتیم؟ نه پسرم. صدام سگ کی باشد! پدرت ما را به آنجا برد تا خودش اینجا خوش بگذراند.

پدر با یک توالت فرنگی به خانه آمد. از ورم پا‌هایش نالید و رگ‌هایش را نشان داد که بیرون زده بودند. توالت پلاستیکی و آماده را از نایلونش بیرون کشید و گفت
این هم آخر و عاقبت ما! توالت فرنگی را برد و در جای مخصوصش نهاد. غرولندش از دستشویی به بیرون می‌رسید. دقایقی بعد بیرون آمد و پا‌هایش را پماد مالید. زیر لب حرف می‌زد. هم نجوا می‌کرد و هم می‌نالید. دم و بازدمش همراه با آه و حسرت بود.

به چشمانم زل زد و گفت:
اولت خوب بود آخرت نه! معلم‌ها از درس و مشقت تعریف می‌کردند. می‌گفتم؛ خدا را شکر! ما که هیچی نشدیم. شاید بچه‌ها به جایی برسند.البته این جمله‌ها را پیش‌تر هم گفته بود. تازگی نداشت. اما حس کردم این بار جدی‌تر می‌گوید.
– من که یکی دو ماه دیگر می‌روم. خودت می‌دانی و این خانه و خواهرانت. هر جور که دوست دارید زندگی کنید. من با حقوق بازنشستگیم سر می‌کنم. مزاحم شما هم نمی‌شوم.


#ادامه_دارد...