عاشقانه های فاطیما
809 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
Fatima:
🎀 @Zanane_Emroz


داخل خانه؛ مثل کلبه ارواح بود. روی همه چیز؛ ملافه ی سپید انداخته بودند.ملافه هایی که بعضی از آنها ؛ غبار گرفته و برخی هنوز سفید بود!

برخی جاها لکه ی سبزی؛ روی ملافه ها دیده میشد ؛ خزه و بوی ماندگی ؛ حس خوبی به من نمیداد...نیکان ؛ سوتی زد و گفت: چه خبره اینجا؟! فکر نمیکردم انقدر داغون باشه! عمدی کارگر نگرفتم ؛ همسایه ها شک نکنن کسی اینجاست؛ میریزن برای امضا وعکس ؛ باز شلوغ میکنن.از پنجره نگاه کردم ؛ تاچشم کار میکرد درخت بود...همسایه ؟کدوم همسایه؟ گفت:اون بالا یه روستاست.همه شون آشنان؛ دوست داشتم بی سر صدا فیلمو تموم کنم.خبرش بپیچه من اینجام ؛ خبرنگارا هم پیداشون میشه؛ تو بشین!
آستینهایش را بالا زد. "من سه سوته همه جا رو تمیز میکنم!" ؛ فقط اگه گشنته ؛ تو اون کیسه ها خوردنی هست؛ گازم وصله؛ بی اختیار روی مبلی نشستم.نمیدانم چرا آنجا مرا یاد خانه ی خانم "هاویشام" چارلز دیکنز می انداخت ؛ وقتی فهمید عروسی به هم خورده و مردی که دوستش داشته رفته؛ دیگر به هیچ چیز دست نزد.روی همه چیز ملافه ی سپید انداخت و خودش تا آخر عمر؛ با لباس عروسی پوسیده بر تنش زندگی کرد! نمیدانم آن حس غریب چه بود؟ اما نگار بوی عطرشبنم را در خانه حس میکردم.از بچه گی روی بوها حساس بودم.بوی سرد و آرامش بخشی بود؛ مثل قدم زدن میان یاسهای زرد...به نیکان گفتم :کمک نمیخوای؟ گفت:مگه بلدی؟ گفتم: من یه سال خانم یه خونه بودم .بوی سیدنی؛ آب؛ ماهی و مرغ دریایی در بینی ام پیچید. گفت: من باید این لامپو وصل کنم. سوخته؛ بیا این چهار پایه رو نگهدار؛ لق میزنه؛ چهار پایه را نگه داشتم.رفت روی آن؛گفتم: برق که قطع نیست ؛ نگیرتت! گفت؛ بیکاره از این همه آدم بیاد منو بگیره؟ ناگهان مارمولکی از زیر پایم رد شد.موجودی که از آن وحشت داشتم! با دم چندش آور درازش!..جیغ زدم و یک لحظه که آمدم جابه جا شوم ؛ چهار پایه را رها کردم.نیکان افتاد؛ همه چیز در یک لحظه بود.اما افتاد! روی دستش افتاد.آهی از درد کشید.گفتم : وای! تو رو خدا ببخش....مارمولک! من از بچگی...به سقف خیره بود؛ گفت: میدونی چیه؟گفتم: تو رو خدا؛ چیزیت که نشده؟ گفت: گمونم دستم شکسته! رانندگی بلدی؟ گفتم: نه؛ همیشه میترسیدم.گفت: پس باید پیاده بری ده! تمام این سربالایی رو تا بالای تپه؛ اونجا درمونگاه دارن؛ بگو نیکان اینجاست؛ جریانو بگو ؛ بیان؛ هر دکتری که بود....گفتم: شاید نشکسته! فریاد زد: شاید من داد نمیزنم از درد؛ شاید من با دیدن یه مارمولک جیغ نمیزنم! شاید دارم میمیرم ازخونریزی و هیچی نمیگم! برو درمونگاه ده؛ اگرم سر جاده وایسی ؛ شاید ماشینای عبوری ببرنت.ولی بعد از اون ماجرا؛ فکر نکنم دیگه سوار ماشین عبوری شی!برو!....


📔 #او_یک_زن
🎬 #قسمت_شانزده
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_پانزده محمد پسر زکریای رازی را می‌دیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بی‌بی‌شهربانو بیرون می‌آید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطه‌ای سیاه تبدیل می‌شوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس می‌پیچید. یزدگرد سوم را…
@asheghanehaye_fatima



🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_شانزده
اما سارا از فرط استیصال انتقام گرفت. به عقد موقت امید در آمد. امید را واداشت تا عکس‌های عاشقانه‌ی خودش و جمال را که در سفر شمال گرفته بودند به دست زنِ جمال برساند. جمال و همسرش زندگی شان به هم ریخت اما دوباره آشتی کردند.

جمال هم بعد از افشاگری سارا، همه وجودش مملو از انتقام شد. می خواست تقاص کاری که امید کرده بود را در بیاورد. دست از سر امید بر نمی‌داشت. می‌خواست زندگیش را نابود کند. امید امروز آمده بود و از سارا خواهش کرده بود تا با جمال صحبت کند....به سارا گفتم؛ پس من این وسط چه کاره بودم؟ وقتی یکی دیگر را دوست داری چرا به زندگی من پا گذاشتی؟
– می‌خواستم جمال را فراموش کنم. فکر کردم می‌توانم با تو همه چیز را فراموش کنم. من تلاشم را کردم. اما تو نمی‌خواهی! تو عشقت را از من دریغ می‌کنی. تو آدم بدی نیستی اما دوست داشتن هم بلد نیستی. تو اصلا نمی‌دانی یک زن از چه چیزی خوشش می‌آید و از چه چیزی بدش می‌آید.

تو تنهایی. شخصیتیت جوری است که بیشتر به مادر نیاز داری تا زن! ترس بزرگی توی زندگیت هست. آره… خوبِ خوب شناختمت! چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟ حرف حق همیشه تلخ است. تو فکر می‌کنی خودت همه چیز را می‌فهمی و دیگران خرند! من بدبخت‌ترین آدم دنیا هستم اما تو هم خیلی بدبختی.

پاسخش را ندادم. من که از حرف زدن و ابراز احساس سارا نسبت به جمال همه وجودم در هم ریخته بود. من که می دیدم سارا وقتی از جمال حرف می‌زند به وضوح قلبش می‌تپد و رنگ رخساره‌اش دگرگون می‌شود، پریشان تر و بی نوا تر از آن بودم که حالا در باره ضعف و عقده من بگوید.

سیلی محکمی توی گوشش خواباندم. اما کوتاه نمی‌آمد. دلم سوخت و با مشت توی دیوار کوبیدم. جای انگشتانم روی صورتش مانده بود. برای نخستین بار در عمرم یک زن را می‌زدم. مطئنم آدمیزاد به همین آسانی می‌تواند قاتل شود. برای اولین بار یکی را بکشد بی‌آنکه بفهمد چه شده است.

پدر سارا سال‌ها پیش مرده بود. برادر سارا با سند خانه‌ی پدری، وامی کلان می‌گیرد. پول را نمی‌پردازد و خانه مصادره می‌شود. برادر سارا پس از چند بار خودکشی ناموفق در ‌‌نهایت خودش را از پنجره‌ی بیمارستان پرت می‌کند و می‌میرد. مادرش زنده است و با حقوق بازنشستگی شوهر، در خانه‌ای اجاره‌ای در میدان خراسان زندگی می‌کند.

آن شب که سارا به بهانه‌ی بیماری پدرش از خانه‌ی من رفت، به این خاطر بود که ناصر زنگ زده بود که اگر می‌خواهی دخترت را ببینی باید همین حالا بیایی. سارا چند ماه فیروزه را ندیده بود. رفته بود. ناصر خمار شده بود. پول موادش را از سارا گرفت و اجازه داد تا فیروزه را ببیند.

– فردای آن روز با بی قراری به جمال زنگ زدم. گفتم دوستت دارم. بگذار فقط یک بار ببینمت. خواهش کردم. گریه کردم. قبول نکرد. گفتم تو آن سوی خیابان بایست و من از این سو نگاهت می‌کنم. تهدیدش کردم اگر نیاید باقی ماجرا را به زنش می‌گویم. هزار بار ناسزا گفت ولی مجبور شد که قبول کند.

قرار گذاشتیم روبروی سینما سپیده. جمال دیر آمد. آن سوی خیابان دیدمش. زنگ زدم و گفتم بیا این سمت. قبول نکرد. گفتم؛ من می‌آیم. قبول نکرد.‌‌ همان جا ایستاد. من نگاهش می‌کردم. پلک نمی‌زدم. هر بار که اتوبوسی می‌آمد و می‌رفت، یک سال طول می‌کشید. نمی‌دانم چند دقیقه نگاهش کردم.

جمال دست تکان داد و خواست برود. زنگ زدم و خواهش کردم چند ثانیه‌ی دیگر بماند. گفت؛ نیم ساعت است که عین دیوانه‌ها اینجا ایستاده‌ام. جمال بالاخره رفت. اما من تسلیم نشدم. دنبالش دویدم. ماشین‌ها بوق می‌زدند. جمال سرعتش را بیشتر کرد. من هم می‌دویدم. به ی دو قدمی اش رسیدم. برگشت و نگاهم کرد.

من هم نگاهش کردم. گفتم؛ ‌جمال بیا تا دوباره سگِت باشم. دوباره آن قدر بزن تا کبود کبود بشوم. یه کمربند تازه بخر که خوب نقشش بماند و تو دیوانه بشوی. قبول نکرد. ناگهان سرم گیج رفت. بعد از ظهرش تو آمدی به بیمارستان دنبالم.

از سارا خواهش کردم بس کند. گفتم نمی‌خواهم بشنوم. دیگر طاقت ندارم.
– مگه نگفتی رفتار من مشکوک است؟ پس گوش کن. فکر کرده‌ای من کجا می‌روم؟ فکر کرده‌ای خرابم؟ نه. من عاشقم. عاشق!
– خفه شو عوضی کثافت. به درک که عاشقی! بی‌شرف!

نمی‌دانستم دارم چه کار کنم. حرف‌ها و رفتار‌هایش عقلم را زایل کرده بود. وقتی از جمال حرف می‌زد دیوانه می‌شدم. مو‌هایش را دور دستم پیچاندم و از آشپزخانه به اتاق کشاندمش. داد می‌زد. اما ‌‌نهایت خشونت را به کار بردم. در حد یک حیوان رفتار کردم. نه ترسی داشتم و نه شرمی.

هیجان از شقیقه‌هایم بالا رفته بود. هر چه بود خشم بود و سرکشی و اعتماد به نفس. می‌خواستم انتقام بگیرم. انتقامی که شاید فقط در میان نسل انسان‌ها رایج است. او به من توهین کرده بود. فریاد من بی‌گمان در همه جای ساختمان تنیده شده بود. سارا فقط ضجه می‌کشید.



#ادامه_دارد