عاشقانه های فاطیما
@ashghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_چهارده امروز روز ششم وصلت من و سارا است. جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچههای مدرسه را به اردوی تهران گردی بردهایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمونها نزدیک است و برنامههای تفریحی را باید جمعهها برگزار…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_پانزده
محمد پسر زکریای رازی را میدیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بیبیشهربانو بیرون میآید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطهای سیاه تبدیل میشوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس میپیچید. یزدگرد سوم را میدیدم که صندوقچهای از جواهرات در دستش بود و شتابان، بیدستار و پایافزار از کوه بیبیشهربانو پایین میآمد، به موازات اتوبوس میدوید و نشانی شهر مرو را از راننده ما میپرسد. دشت فراخِِ ری در نیمروزی ترسناک، پر از خون و جسد شده بود و سواران مغول همه جا را زیر سم اسب گرفته بودند. چند نفر از مغولها که ایست و بازرسی زده بودند پس از نگه داشتن اتوبوس، تصویر مرا که بر کاغذی سمرقندی نقاشی شده بود، به راننده نشان دادند. اما او حضور چنین شخصی را کتمان کرد.
غروب همان روز بچهها را در مدرسه پیاده کردیم و هر کس پی کار خودش رفت. به سارا زنگ نزدم. گفتم شاید بفهمد که اشتباه میکند. راهی خانه شدم. جمعههای تهران راهبندان و اتلاف وقت ندارد. به همین دلیل در محاسباتت اشتباه میکنی. طول هر مسیر را با روزهای کاری میسنجی اما زودتر میرسی.
برای شام از مغازهدار سر کوچه چیزهایی خریدم. مردی از بن بست ما بیرون آمد و پیچید به کوچهای که به خیابان ری میرسید. امید بود! نتوانستم چهرهاش را ببینم اما امید را میشود از پشت سر هم شناخت. مانده بودم که امید اینجا چه میکند؟سارا با خوشرویی وسایل را از دستم گرفت و به آشپزخانه برد. خسته نباشی گفت و حرفهایی از این دست. اصرار داشت شام را زودتر درست کند تا برویم پارک شهر یا پارک بسیج و روی چمنها غذا بخوریم. با بیمیلی گفتم:
خیلی خستهم. باشه هفتهی بعد! امروز زیاد راه رفتم.
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. من روی مبل دراز کشیدم.
عزیزم تو که پوست کندنت خوبه بیا پوست این سیب زمینی رو بکن… کجایی گلم؟… خواب آلودِ اخمو بیا دیگه! میخوام ببینم سفر خوش گذشت یا نه…
– امروز بیرون نرفتی؟
نه!
– کسی هم اینجا نیامد؟ غریبهای، آشنایی!
ها؟ نه! مگه قرار بود کسی بیاد؟
با خودم فکر کردم که شاید اشتباه میکنم. یعنی آن مرد که از کوچهی ما بیرون آمد، امید نبود؟ مستاصل و خسته بودم. از روی مبل برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
هیچ میدانی که من گاهی استعداد کشتنِ آدمها رو دارم؟ گاهی حس میکنم که میتوانم این کار را بکنم!
وااا! تو چت شده؟
نمیدوم.
سارا رشتههای ماکارونی را توی آبکش ریخت و پوست دستش کمی بخار سوز شد.
به این میگی سوختگی؟!فکر نمیکنی سوختن صورت با اسید خیلی سهمناکتر از این نوع سوختگیهاست؟
تو چی میگی؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ چرا من رو میترسونی؟
و گریه کرد! روی صندلی نشست و دوباره چشمانش را با دست پوشاند.
از شوخی زننده خودم بدم آمد ولی پای فشردم و گفتم شوخی کردم.
شوخی کردی؟ روز جمعه رفتهی سر کار. حالا هم برگشتی از کشتن و اسید پاشی حرف میزنی! یه نوازش خشک و خالی هم که بلد نیستی! دریغ از یه نگاه محبت آمیز! مگه این همه زن خوشبخت توی این شهر چکار میکنن که من نمیکنم؟ تو فکر کردی من خوشم میآد صیغهی این و اون بشم؟
مگه چی گفتم حالا؟ چرا شلوغش میکنی؟
بگو چی نگفتی؟! چی میخواستی بگی؟ همیشه میگم خدایا، مگر دیگران چکار میکنند که دوستشان داری! مگر من چکار کردهم که ولم کردی به امان خودم؟آن شب سارا به اندازهی یک فصل گریست. عقدههایش را خالی کرد. نمیتوانستم کنترلش کنم. چند بار زد توی سر و صورت خودش. دل پری داشت. قانعش کردم که بعضی از رفتارهایش گمان برانگیز است. قانعش کردم که میتوانستم دوستش داشته باشم اما هزار و یک دلیل برای بیزار بودن از او دارم.
رشتههای ماکارونی همان طور نرم و لهیده در آبکش ماند و سارا تا نیمه شب حرف زد. چشمانش سرخ و درشت شد. گونههایش برآماسید. نیمه شب دوش گرفت و سر و تنش را شست و برگشت روی صندلی آشپزخانه نشست و انگار به سیم آخر زده بود. همه چیز را گفت.
– من عاشق جمال شده بودم. هنوز هم دوستش دارم. میتوانستم نشانی ویلای شمال و آدرس خانهی مجردی نارمکش را برای زنش بفرستم. اما نخواستم مانند دوستش «کفتار» یکی دیگر را بدبخت کنم. به جمال گفتم صیغهی ۹۹ ساله بشیم. اما قبول نکرد! مثل یک هسته مرا از دهانش تف کرد!
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_پانزده
محمد پسر زکریای رازی را میدیدم که همراه با الاغش از سمت غربی کوه بیبیشهربانو بیرون میآید و در وسط دشت، خودش و الاغش به نقطهای سیاه تبدیل میشوند. بعد هم بوی الکل در اتوبوس میپیچید. یزدگرد سوم را میدیدم که صندوقچهای از جواهرات در دستش بود و شتابان، بیدستار و پایافزار از کوه بیبیشهربانو پایین میآمد، به موازات اتوبوس میدوید و نشانی شهر مرو را از راننده ما میپرسد. دشت فراخِِ ری در نیمروزی ترسناک، پر از خون و جسد شده بود و سواران مغول همه جا را زیر سم اسب گرفته بودند. چند نفر از مغولها که ایست و بازرسی زده بودند پس از نگه داشتن اتوبوس، تصویر مرا که بر کاغذی سمرقندی نقاشی شده بود، به راننده نشان دادند. اما او حضور چنین شخصی را کتمان کرد.
غروب همان روز بچهها را در مدرسه پیاده کردیم و هر کس پی کار خودش رفت. به سارا زنگ نزدم. گفتم شاید بفهمد که اشتباه میکند. راهی خانه شدم. جمعههای تهران راهبندان و اتلاف وقت ندارد. به همین دلیل در محاسباتت اشتباه میکنی. طول هر مسیر را با روزهای کاری میسنجی اما زودتر میرسی.
برای شام از مغازهدار سر کوچه چیزهایی خریدم. مردی از بن بست ما بیرون آمد و پیچید به کوچهای که به خیابان ری میرسید. امید بود! نتوانستم چهرهاش را ببینم اما امید را میشود از پشت سر هم شناخت. مانده بودم که امید اینجا چه میکند؟سارا با خوشرویی وسایل را از دستم گرفت و به آشپزخانه برد. خسته نباشی گفت و حرفهایی از این دست. اصرار داشت شام را زودتر درست کند تا برویم پارک شهر یا پارک بسیج و روی چمنها غذا بخوریم. با بیمیلی گفتم:
خیلی خستهم. باشه هفتهی بعد! امروز زیاد راه رفتم.
چیزی نگفت. به آشپزخانه رفت. من روی مبل دراز کشیدم.
عزیزم تو که پوست کندنت خوبه بیا پوست این سیب زمینی رو بکن… کجایی گلم؟… خواب آلودِ اخمو بیا دیگه! میخوام ببینم سفر خوش گذشت یا نه…
– امروز بیرون نرفتی؟
نه!
– کسی هم اینجا نیامد؟ غریبهای، آشنایی!
ها؟ نه! مگه قرار بود کسی بیاد؟
با خودم فکر کردم که شاید اشتباه میکنم. یعنی آن مرد که از کوچهی ما بیرون آمد، امید نبود؟ مستاصل و خسته بودم. از روی مبل برخاستم و به آشپزخانه رفتم.
هیچ میدانی که من گاهی استعداد کشتنِ آدمها رو دارم؟ گاهی حس میکنم که میتوانم این کار را بکنم!
وااا! تو چت شده؟
نمیدوم.
سارا رشتههای ماکارونی را توی آبکش ریخت و پوست دستش کمی بخار سوز شد.
به این میگی سوختگی؟!فکر نمیکنی سوختن صورت با اسید خیلی سهمناکتر از این نوع سوختگیهاست؟
تو چی میگی؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ چرا من رو میترسونی؟
و گریه کرد! روی صندلی نشست و دوباره چشمانش را با دست پوشاند.
از شوخی زننده خودم بدم آمد ولی پای فشردم و گفتم شوخی کردم.
شوخی کردی؟ روز جمعه رفتهی سر کار. حالا هم برگشتی از کشتن و اسید پاشی حرف میزنی! یه نوازش خشک و خالی هم که بلد نیستی! دریغ از یه نگاه محبت آمیز! مگه این همه زن خوشبخت توی این شهر چکار میکنن که من نمیکنم؟ تو فکر کردی من خوشم میآد صیغهی این و اون بشم؟
مگه چی گفتم حالا؟ چرا شلوغش میکنی؟
بگو چی نگفتی؟! چی میخواستی بگی؟ همیشه میگم خدایا، مگر دیگران چکار میکنند که دوستشان داری! مگر من چکار کردهم که ولم کردی به امان خودم؟آن شب سارا به اندازهی یک فصل گریست. عقدههایش را خالی کرد. نمیتوانستم کنترلش کنم. چند بار زد توی سر و صورت خودش. دل پری داشت. قانعش کردم که بعضی از رفتارهایش گمان برانگیز است. قانعش کردم که میتوانستم دوستش داشته باشم اما هزار و یک دلیل برای بیزار بودن از او دارم.
رشتههای ماکارونی همان طور نرم و لهیده در آبکش ماند و سارا تا نیمه شب حرف زد. چشمانش سرخ و درشت شد. گونههایش برآماسید. نیمه شب دوش گرفت و سر و تنش را شست و برگشت روی صندلی آشپزخانه نشست و انگار به سیم آخر زده بود. همه چیز را گفت.
– من عاشق جمال شده بودم. هنوز هم دوستش دارم. میتوانستم نشانی ویلای شمال و آدرس خانهی مجردی نارمکش را برای زنش بفرستم. اما نخواستم مانند دوستش «کفتار» یکی دیگر را بدبخت کنم. به جمال گفتم صیغهی ۹۹ ساله بشیم. اما قبول نکرد! مثل یک هسته مرا از دهانش تف کرد!
#ادامه_دارد...