عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_سیزده حالا ساعت از دوازده گذشته است و سارا چون مرغی در قفس دست و پا می‌-زند تا به رفتارهای روزانه‌اش سر و سامانی ببخشد. می‌کوشد تا پیوند حوادث امروز را منطقی کند. اینکه کجا بوده است و چرا بوده است و چرا جمال…!…
@ashghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_چهارده
امروز روز ششم وصلت من و سارا است. جمعه است امّا ما تعطیل نیستیم. بچه‌های مدرسه را به اردوی تهران گردی برده‌ایم. استدلال مدیر این است که فصل آزمون‌ها نزدیک است و برنامه‌های تفریحی را باید جمعه‌ها برگزار کنیم. مدرسه‌ی غیر انتفاعی است دیگر! مال خودش است و اختیارش را دارد! قرار است پس از دیدن برج طغرل و دیگر آثار شهر ری، آنها را به بنای باستانی تپه میل ببریم.

امید باز هم نیامد. سنبه‌ی دبیران ریاضی پر زور است. دبیر تاریخ مشتی اطلاعات من در آوردی را به خورد بچه‌ها داد. نمی‌دانم این اطلاعات ابلهانه را از کجا آموخته بود. زمانی که در کُجور زندگی می‌کردیم، پدربزرگم هر از گاهی بی‌تابی می‌کرد و غم می‌خورد که دوستش در غربت مرده است و هم آنجا مدفون است.

بعد‌ها پی بردم که منظور پدر بزگم از غربت، گورستان ابن بابویه بود که امروز از کنارش گذشتیم. وقتی درباره‌ی دوستش سخن می‌گفت، اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. حق هم داشت. غربت و سفر در گذشته معنی داشت. در دوره‌ای که هنوز حق گم شدن از آدمی سلب نشده بود. هر کسی می‌توانست گورش را گم کند و از دید آشنا و غریبه پنهان شود. حالا سفر مفهوم دیگری دارد.

پدربزرگم و همسالانش پیش از زمستان برای کار به تهران می‌آمدند و با گرم شدن هوا به مازندران باز می‌گشتند. همیشه گفته‌ام؛ ‌‌ای کاش توافقی در کار بود پیش از زادن! در این صورت، یکی می‌توانست به جای تمام نیاکانِ تکراری من زندگی کند. یکی زجر می‌کشید به نیابت از همه. نام دوست پدربزرگم حبیب بود. بر سنگ‌های قدیمی قرستان چشم دوختم ولی چیزی ندیدم. شاید کس دیگری را در جایش به خاک سپرده باشند. شاید هم هنوز گورش در گوشه‌ای باشد.

اتوبوس از شهر ری به سوی آتشکده‌ی تپه میل ورامین حرکت کرد. دشت‌های فراخ و پهناور، احساسات مرا برمی‌انگیزاند. افق آدم را به دوردست می‌برد. به گذشته و آینده. افق را که بنگری، از حال فاصله می‌گیری. جایی که آسمان کوتاه می‌آید و به زمین می‌چسبد، جایی که نمی‌دانی در همین دم و ساعت آن سویش چه خبر است، بردمیدن و فروشدن خورشید که خود حادثه‌ای است دیگر! اگر چه شاعرکان، مبتذلش کرده‌اند. آن قدر از طلوع و غروبِ کرانه‌های آسمان گفته‌اند که برای لذت بردن، مجبوری روی همه‌ی شعرهای مبتذلی که این سال‌ها خوانده‌ای خط بکشی.. طبیعت را با نگاه ناقص شان دست مالی می‌-کردند. طبیعت را باید بی‌پرده و بی‌پیش فرض بنگری.

میان همهمه‌ی دانش آموزان و پت پت موتور اتوبوسی که بی‌گمان برای دوران جنگ سرد بود، دشت سبز و زرخیز ورامین را در می‌نوردیدیم.‌ای کاش سارا هم اینجا بود. صبح که آمدم خوابیده بود. زنگ نزده است و من هم زنگ نزده‌ام. مانده‌ام که حرف‌ها و رفتار دیشبم درست بود یا نه! شاید لازم بود. نمی‌دانم.

ملک ری سرزمین راز آلودی است. ناصرخسرو قبادیانی در سفر دور و درازش از اینجا هم گذشته‌است. از همین مسیر. شاید ردپایش زیر چرخ‌های اتوبوس باشد. با پای پیاده! این همه بیابان! چگونه بعضی‌ها در آن دوران که جهان بزرگ‌تر بود و بی‌سرحد و مرز، احساس غریبی و غربت را مثل یک غده مزاحم از وجودشان می‌کَندند و عظمت سرزمین‌های ناشناخته را تاب می‌آوردند؟ آن هم در دوره‌ای که بزرگ‌ترین پیک بشریت باد صبا بوده است.


#ادامه_دارد...