عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_یازده از بیمارستان بیرون رفتم و از دکهی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بیگمان زندان را انتخاب میکنم. هر چند لطف…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_دوازده
مادرم میگفت؛ پدر همیشه بیخیال و بیدرد بوده است. میگفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ میگفت؛ اول زندگی باید دست بچهها را گرفت اما پدرت گور ندارد که کفن داشته باشد. میگفت؛ فلانی و بهمانی را نگاه کن! از تو کوچکتراند اما زن و بچه دارند. میگفت؛ «دلم خونه مادر»
در این گیر و دار، مادرم به رفتارهای پدرم مشکوک بود. به رابطهی او با بیوهای در همسایگی مان! پدرم هم به جلسه رفتنهای مادرم بد گمان بود! به شرکتش در جلسات ختم انعام و…! حتی به نوع لباسهایی که در زیر چادر میپوشید! باورم نمیشد که آدمیزاد پس از شصت سالگی کینه توز شود. اما این اتفاق رخ داده بود. حس کردم زندگی ما مانند کشتیِ در حال غرق شدنی است که فقط دکلش بیرون مانده است.
ترسیدم داستان خودم و سارا را بگویم. وضع بدتر میشد و شیون به هوا برمی-خاست. پسر که صیغه نمیکند! آن هم یک زن بیوه. حتما میگفتندو من جوابی نداشتم بدهم. کمی به در و دیوار خیره شدم. بوی خیر نمیشنیدم از اوضاع. کمی اندرزشان دادم و گفتم پیش چشم دخترها از این کارها نکنید، نتایج خوبی ندارد. خواستم با آوردن نام دخترها، دلواپس شان کنم. خداحافظی کردم و بازگشتم.
در راه به یک عالم چیز فکر کردم. تمام بیچارگیهایی که گاه گاه در زندگی دیگران میدیدم و میشنیدم، آمده بودند تا جهان نسبتا بیقیل و قال مرا در هم نوردند. یعنی پدر و مادر من هم پس از شصت سالگی به تب طلاق این سالها دچار خواهند شد؟غرق فکر و خیال بودم که خودم را در خانه ام یافتم. حال سارا بهتر شده بود. از آشپزخانه بوهای دلپذیری به مشام میرسید. از بستر برخاسته بود و خانه را میآراست. کارهایی میکرد تا نبودنش، زندگی گذشتهام را آزار دهد، تا روزهای بدون او را هدر رفته بنامم.
کنارش نشستم و«خسته نباشیِ»غرّایی گفتم و بعد، مقداری از کلمات توصیفی که شنیده بودم زنها دوست دارند را نثارش کردم. البته باید سخن از دل برآید و گرنه، گوش هر انسانی می تواند لحن صمیمی را از ادا تشخیص دهد. مگر آنکه دروغپرداز، نقشش را خوب بازی کند.داستان خانهی پدری را به سارا گفتم. دلداریم داد که درست میشود. اصرار داشت که من سخت نگیرم. لحظاتی در سکوت گذشت. شاید برای دلگرمی دادن به من بود که از خودش و زندگی اش حرف زد.
امروز صبح ناصر زنگ زد. هر چه از دهنش درآمد گفت. گفت که آرزوی دیدنِ دخترم فیروزه را باید به گور ببرم. اولش خواهش کرد که برگردم. گفتم؛ کفتارهای زندگیت را به من ترجیح دادی. من دیگر پایم را در آن خراب شده نمیگذارم. به مادرم ناسزا گفت. خیلی بد دهن است. گفت؛ هر جا که بروی آخرش میآیی همین جا. وقتی درت مالیدند…
من برای فیروزه هر کاری کردم. اما ناصر میگوید: به تو هم میشود گفت مادر! گفتم؛ نه! به تو میشود گفت پدر! یادت رفته فیروزه از ترس میلرزید و تو به خاطر کفتار در را بر رویش قفل کردی؟ فراموش کردهای که من توی بالکن خوابیدم؟ هرزه! سرم گیج میرفت و چشمانم سیاهی میدید. در آن لحظه دوست داشتم کنارت باشم عزیزم! به یک پناه و پشتیبان نیاز داشتم. میخواستم زنگ بزنم اما گفتم مبادا با آمدنت، مدیر مدرسه غرولند کند و برایت بد شود.
از سارا پرسیدم: آن بندهی خدا کی بود؟
– بندهی خدا!
– کسی که به من زنگ زد و گفت که حال زنت مساعد نیست.
– آهان! کی بود دیگه! جمال بود. مثل جن همه جا هست. در خیابان انقلاب دیدمش. وقتی تلفنی با ناصر حرف میزدم و حالم بد شد، دیدم جمال روی سرم ایستاده است. تا بیمارستان همراهم آمد. خواهش کردم تا شمارهات را گرفت و زنگید. ناخواسته در خیابان دیدمش. انگار بو میکشد! همه جا هست.
نمیدانم سارا چه چیز را از من پنهان میکند و چرا ضد و نقیض حرف میزند! تنها دلخوشیم این است که دروغ گفتن بلد نیست. میخواهد دروغ بگوید امّا مثل بچهها خودش را در پیچ و خم میاندازد. گیریم بعد از طلاق از ناصر، صیغهی جمال بوده است، حالا دلیلی ندارد ناگهان در خیابان ببیندش.
– مگر صبح پیش پدرت نبودی بانو؟ بیمارستان…؟
– هان؟ بودم دیگه!
– پس توی خیابان انقلاب چه کار میکردی؟
– رفته بودم دارو بگیرم. از داروخانهای که توی میدان فردوسی هست؟ از اون. اما ناصر زنگید و اعصابم رو به هم ریخت. نمیدونم چی از جانم میخواد!
#ادامه_دارد...
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_دوازده
مادرم میگفت؛ پدر همیشه بیخیال و بیدرد بوده است. میگفت؛ چرا بی پول است و قادر به کمک کردن فرزندانش نیست؟ میگفت؛ اول زندگی باید دست بچهها را گرفت اما پدرت گور ندارد که کفن داشته باشد. میگفت؛ فلانی و بهمانی را نگاه کن! از تو کوچکتراند اما زن و بچه دارند. میگفت؛ «دلم خونه مادر»
در این گیر و دار، مادرم به رفتارهای پدرم مشکوک بود. به رابطهی او با بیوهای در همسایگی مان! پدرم هم به جلسه رفتنهای مادرم بد گمان بود! به شرکتش در جلسات ختم انعام و…! حتی به نوع لباسهایی که در زیر چادر میپوشید! باورم نمیشد که آدمیزاد پس از شصت سالگی کینه توز شود. اما این اتفاق رخ داده بود. حس کردم زندگی ما مانند کشتیِ در حال غرق شدنی است که فقط دکلش بیرون مانده است.
ترسیدم داستان خودم و سارا را بگویم. وضع بدتر میشد و شیون به هوا برمی-خاست. پسر که صیغه نمیکند! آن هم یک زن بیوه. حتما میگفتندو من جوابی نداشتم بدهم. کمی به در و دیوار خیره شدم. بوی خیر نمیشنیدم از اوضاع. کمی اندرزشان دادم و گفتم پیش چشم دخترها از این کارها نکنید، نتایج خوبی ندارد. خواستم با آوردن نام دخترها، دلواپس شان کنم. خداحافظی کردم و بازگشتم.
در راه به یک عالم چیز فکر کردم. تمام بیچارگیهایی که گاه گاه در زندگی دیگران میدیدم و میشنیدم، آمده بودند تا جهان نسبتا بیقیل و قال مرا در هم نوردند. یعنی پدر و مادر من هم پس از شصت سالگی به تب طلاق این سالها دچار خواهند شد؟غرق فکر و خیال بودم که خودم را در خانه ام یافتم. حال سارا بهتر شده بود. از آشپزخانه بوهای دلپذیری به مشام میرسید. از بستر برخاسته بود و خانه را میآراست. کارهایی میکرد تا نبودنش، زندگی گذشتهام را آزار دهد، تا روزهای بدون او را هدر رفته بنامم.
کنارش نشستم و«خسته نباشیِ»غرّایی گفتم و بعد، مقداری از کلمات توصیفی که شنیده بودم زنها دوست دارند را نثارش کردم. البته باید سخن از دل برآید و گرنه، گوش هر انسانی می تواند لحن صمیمی را از ادا تشخیص دهد. مگر آنکه دروغپرداز، نقشش را خوب بازی کند.داستان خانهی پدری را به سارا گفتم. دلداریم داد که درست میشود. اصرار داشت که من سخت نگیرم. لحظاتی در سکوت گذشت. شاید برای دلگرمی دادن به من بود که از خودش و زندگی اش حرف زد.
امروز صبح ناصر زنگ زد. هر چه از دهنش درآمد گفت. گفت که آرزوی دیدنِ دخترم فیروزه را باید به گور ببرم. اولش خواهش کرد که برگردم. گفتم؛ کفتارهای زندگیت را به من ترجیح دادی. من دیگر پایم را در آن خراب شده نمیگذارم. به مادرم ناسزا گفت. خیلی بد دهن است. گفت؛ هر جا که بروی آخرش میآیی همین جا. وقتی درت مالیدند…
من برای فیروزه هر کاری کردم. اما ناصر میگوید: به تو هم میشود گفت مادر! گفتم؛ نه! به تو میشود گفت پدر! یادت رفته فیروزه از ترس میلرزید و تو به خاطر کفتار در را بر رویش قفل کردی؟ فراموش کردهای که من توی بالکن خوابیدم؟ هرزه! سرم گیج میرفت و چشمانم سیاهی میدید. در آن لحظه دوست داشتم کنارت باشم عزیزم! به یک پناه و پشتیبان نیاز داشتم. میخواستم زنگ بزنم اما گفتم مبادا با آمدنت، مدیر مدرسه غرولند کند و برایت بد شود.
از سارا پرسیدم: آن بندهی خدا کی بود؟
– بندهی خدا!
– کسی که به من زنگ زد و گفت که حال زنت مساعد نیست.
– آهان! کی بود دیگه! جمال بود. مثل جن همه جا هست. در خیابان انقلاب دیدمش. وقتی تلفنی با ناصر حرف میزدم و حالم بد شد، دیدم جمال روی سرم ایستاده است. تا بیمارستان همراهم آمد. خواهش کردم تا شمارهات را گرفت و زنگید. ناخواسته در خیابان دیدمش. انگار بو میکشد! همه جا هست.
نمیدانم سارا چه چیز را از من پنهان میکند و چرا ضد و نقیض حرف میزند! تنها دلخوشیم این است که دروغ گفتن بلد نیست. میخواهد دروغ بگوید امّا مثل بچهها خودش را در پیچ و خم میاندازد. گیریم بعد از طلاق از ناصر، صیغهی جمال بوده است، حالا دلیلی ندارد ناگهان در خیابان ببیندش.
– مگر صبح پیش پدرت نبودی بانو؟ بیمارستان…؟
– هان؟ بودم دیگه!
– پس توی خیابان انقلاب چه کار میکردی؟
– رفته بودم دارو بگیرم. از داروخانهای که توی میدان فردوسی هست؟ از اون. اما ناصر زنگید و اعصابم رو به هم ریخت. نمیدونم چی از جانم میخواد!
#ادامه_دارد...