عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عاشقانه های فاطیما
@ashghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_ده آب دهانم را قورت دادم. نشانی بیمارستان را نوشتم و راه افتادم. به معاون زنگ زدم و گفتم نمی‌توانم بمانم. پیش از آنکه چیزی بگوید خداحافظی کردم. فاصله‌ی کوتاه مدرسه تا میدان انقلاب تمام نمی‌شد! واقعا کوشیدم بی‌خیال…
@asheghanehaye_fatima


🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_یازده
از بیمارستان بیرون رفتم و از دکه‌ی کنار در اصلی، چند آبمیوه و یک بیسکویت ساقه طلایی خریدم. اگر قرار باشد بین یک شب ماندن در بیمارستان و زندان یکی را برگزینم، بی‌گمان زندان را انتخاب می‌کنم. هر چند لطف زندگی در این است که مجبور به گزینش هیچ کدام نباشی. سارا لیوانی آب سیب نوشید و آماده‌ ترخیص شد. دکتر پیشنهاد کرده بود که یک شب بماند. اما او بر رفتن پافشاری می‌کرد. نسخه‌ی دارو‌هایش را برداشتم و به صندوق رفتیم.در حیاط بیمارستان گفتم، سارا چه مشکلی داری؟ گرفتاریت را بگو. شاید کمکت کردم. اما او با عجله منکر هر گونه مشکلی شد. زیر بغلش را گرفتم و از در بزرگ بیمارستان بیرون آمدیم. بایستی سارا را به خانه می‌رساندم و سری به خانه‌ی پدری می‌زدم.

وقتی در راهبندان جاده های شهر گیر می‌کنی، آمد و شد خودروهای تک سرنشین چون دشنامی زننده مرتب در جلوی چشم آدم رژه می روند . گاهی تحمل برخی از مردمان سخت می‌شود. در راه چیزهایی برای شام خریدم و زیر بغل سارا را گرفتم و به خانه آمدم. کوشیدم چیزی کم و کسر نباشد. بر تخت خواباندمش. پتویی نازک بر رویش کشیدم و رهسپار خانه‌ی پدری شدم.

می‌خواستم به محض رسیدن، خیلی حرف‌ها بزنم. اما وقتی دیدم مادرم گوشه-ای کز کرده است، من هم ساکت نشستم. پدرم هم آمد و پاسخ سلامم را با کنج لب گفت و به اتاقی دیگر رفت. در خانه‌ی کودکی‌های من چیزی روی داده بود. حتی با چند ماه پیش متفاوت شده بود. این قهر و آشتی و جنگ و نزاع‌ها از جنسی دیگر بودند.

خیلی چیز‌ها سر جای خودشان نبودند. از آشپزخانه بوی‌های مطبوع همیشگی به مشام نمی‌رسید. از آن بوهای شامه نوازی که خستگی درس و مدرسه را از تن مان به در می‌کرد! به کنج اتاق نگریستم که مشق‌هایم را آنجا می‌نوشتم. کسی جرئت نداشت سر جای من بنشیند.

وقتی از شمال به تهران کوچیدیم، در همین خانه‌ی بی‌صاحب خانه ،سکنی گزیدیم و همین جا آن قدر مشق نوشتیم و از تلویزیون «مدرسه‌ی موش‌ها» دیدیم تا بزرگ شدیم. همین جا بود که شب‌ها از باخت پرسپولیس گریه می‌کردم و از ترس پدر جیکم در نمی‌آمد. همین جا بود که خواب کجور و گندم زار‌هایش را می‌دیدم.

هر سه خواهرم سر کار می‌رفتند و نبودند. پدر در اتاقی و مادر نیز در اتاقی دیگر…! نیمی از لیوان چای را سر کشیدم و گفتم
– اینجا چه خبر شده؟ شما دارید چه بلایی سر خودتان می‌آرید؟
– من که تا یکی – دو ماه دیگه مهمانم! می‌رم. سر به کوه و بیابان می‌ذارم.
– آخه پدر جان این هم شد حرف؟! کدام کوه و بیابان؟ چرا؟
– بذار بره! ده بار تا حالا گفتی. پس چرا نمی‌ری؟

حرف مادرم تمام نشده بود که پدر دوباره با کلّه به چهار چوب در کوبید. به سختی توانستم مانعش شوم. کمی بد و بیراه گفتم. پدر یقه‌ام را گرفت. باورم نمی‌شد!
عید که می‌شه همه یه سری به پدر و مادرشان می‌زنن. تو چی؟ یک ماه از عید گذشته آمدی که چی بگی؟
دستش را به آرامی از گریبانم جدا کردم.
– پدر جان من چهاردهم عید از مسافرت برگشتم. فرداش هم رفتم مدرسه. مگر تهران بودم که…!
– هر قبرستانی که بودی!

پدر راست می‌گفت. مادر هم درست می‌گفت. هر دو نیز نادرست می‌گفتند. کمی خودم را نفرین کردم و به روح و روانم لعنت فرستادم. مادرم اندوهگین بود که چرا من و دیگر بچه‌ها ازدواج نمی‌کنیم. چرا زندگی مجردی را به پایان نمی‌-بریم. او پدرم را مقصر می‌دانست. پدرم را مسئول همه‌ی نابسامانی‌های زندگی ما می دانست.



#ادامه_دارد...