عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
عاشقانه های فاطیما
@asheghanehaye_fatima 🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_هشت اما بعضی از رفتار‌هایش…! پرسیدم: «حال بابا چطوره»؟ چیزی نمانده بود گریه کند. دوباره برق اشک را در گوشه‌ی چشمانش دیدم. با بغض گفت: «خوب نیست»! – می‌تونم کاری براش انجام بدم؟ – عزیزم یه مقدار پول لازم دارم.…
@asheghanehsye_fatima

🔰#هم_اغوشى_با_سارا

#قسمت_نه
نمی‌دانستم از رفتنش شادم یا اندهگین. فقط می‌دانستم می‌ترسم. دوست داشتم بگویم؛ حق رفتن نداری و او برای رفتن اصرار کند. این

جوری دست کم توجیهی برای ترس خودم داشتم و وجدانم آرام می‌گرفت. به آژانس زنگ زدم. نشانی را پرسیدند. گفتم، سارا کجا می‌خوای بری؟
– خیابان طالقانی؟
ماشین را هماهنگ کردم. از سارا پرسیدم: ‌ مگه بیمارستان نمی‌خوای بری؟ چرا طالقانی؟
-‌ها؟! آره. اول باید برم دارو بخرم. داروخانه‌ی بیمارستان نداره!
– منم می‌آم. فردا جمعه است. مشکلی ندارم.
نه هانی. خواهش می‌کنم به خودت سخت نگیر. استراحت کن.
– چی چی رو استراحت کنم! می‌آم دیگه! این وقتِ شب تنها که نمی‌تونی بری!

سارا آن قدر ایستادگی کرد که تسلیم شدم. نخواست همراهش بروم. به تنهایی سوار شد و رفت. به سراغ لپ تاپ رفتم. ویر نوشتنم گرفت. نمی‌دانستم چه رابطه‌ای بین من و ساراست. نمی‌دانستم چرا دوستش دارم و چرا از او بیزارم! چرا وقتی نیست دلم برایش تنگ می‌شود و وقتی هست بی‌خیالم! به ویژه آن دمی که می‌خواهیم نزدیک‌تر شویم، چرا دوست دارم نشویم؟ چرا اگر برود یا بماند، در هر حال ناراضیم؟

نوشتم: «همه‌ی آدم‌هایی که ممکن بود روزی از حوالی من بگذرند، گذشته‌اند حالا. غریبه‌هایی بی‌رنگی از آشنایی، غریبه‌های خپل، غریبه‌های که از جنگ ستارگان خسته می‌آیند و بوی آدم‌های معمولی می‌دهند. در آستانه‌ی سی و سه سالگی نیمکتی باید بیابی و سیگاری بگیرانی. نه آنکه نا‌امید باشم و بنالم. خیر! فقط می‌دانم که اندوه را باید با کسی در میان نهاد. آنگاه قابل تحمل می‌شود و اندک. آنگاه می‌توانی خُردش کنی. لهش کنی. این سطور را برای تو می‌نگارم که نمی‌دانم در کجای جهان به چه می‌اندیشی و به چه می‌پناهی. آیا مفهوم سال نوری تو را هم آزار می‌دهد؟ برای تو می‌نویسم همزاد، همزبان، همدل…

روز پنجم عقد موقت ما است. امروز بردبارم، امّا همچنان آن حس پیش از آشنایی با سارا را دارم. نمی‌دانم چه ولوله ایی وارد جمجمه‌ام شده است. سر صبح که از خانه بیرون آمدم، مادرم را دیدم که شکسته و پریشان به سمت من می‌آمد! تا رسید، اشک از صورت پر خطوطش سرازیر شد و گفت: «نمی‌خوام اذیتت کنم. اما… تفاهم نداریم»! گفتم: «بفرما! توی شصت و پنج سالگی یادتان آمده که تفاهم ندارید؟ به من گوش نمی داد، گفت «خدا کند تا جشن عروسیت زنده باشم ننه»! راضی اش کردم برود و قول دادم تا غروب خودم را برسانم و با پدر حرف بزنم. دیر به مدرسه رسیدم.

در مدرسه جشنواره برگزار کرده‌اند. جشنواره‌ی فرآورده‌های دانش آموزی! اولیا آمده‌اند و مدیر لوس بازی اش گل کرده است. برای گرفتن دو دانش آموز بیشتر و افزودن شندرغاز بر شهریه‌ی ماهیانه بچه‌ها، حاضر است از بلوار کشاورز تا میدان گمرک را پا مرغی طی کند. ما هم غرفه‌ی ادبیات راه اندازی کرده‌ایم و بعد از ظهر باید بمانیم. امید نماند. مثل همیشه کلاس خصوصی داشت. گذاشت و رفت. دبیران ریاضی بیکار نمی‌مانند. پدر و مادر‌ها حاضرند ناسزا بشنوند اما کسی به آنها نگوید درس‌های ریاضی و زبان انگلیسی فرزندتان ضعیف است. ضعیف بودن در این درس‌ها را مساوی با کند ذهنی و عقب افتادگی می‌دانند.

غرفه را به یکی از دانش آموزان سپردم و رفتم بیرون تا سیگار بکشم. یک نفر دیگر زنگ زد و دلم را فرو ریزاند. وقتی نامش را پرسیدم خودش را «یک بنده‌ی خدا» معرفی کرد. گذشتِ این سی و دو سال به من آموخته است که در گفتار این جور آدم‌ها، رگه‌هایی از پلشتی و انسان ستیزی وجود دارد. گفت؛ حال خانم تان مساعد نیست.


#ادامه_دارد...