عاشقانه های فاطیما
🔰#هم_اغوشى_با_سارا #قسمت_شش حالا چه کاری داشتی که از ما مهمتر بود بانو؟! پس از کمی درنگ، گوشهی چشمانش خیس شد. جا خوردم. – چی شد سارا جان؟ – هیچی! اشک شوقِ گُلم! سارا باور نمیکرد که او اولین زن زندگی من است و شاید هم حق داشت! من هم اصراری نداشتم که بپذیرد…
@asheghanehaye_fatima
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفت
ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه روز با هم میریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه میکنه. من میخوام تا درجهی استادی برم. آقای سبز علی میگه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل میشه به اژدها! در وجود هر کسی انرژیهایی هست که باید سر و سامان بگیره.
سارا برای هر جسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان میسلفید! من فکر میکردم فقط کلاسهای کنکور سودآور است! مهم نیست!در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا میکرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانهام به زمین نشست. من از مغازه داری که روبروی گرمابهی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچهها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایینتر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش میزد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچهها رفتند از کوچهی ماست بندها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانهای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زنهای عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسهای شیر آوردند…با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود. سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خوابهای عجیب ندیده باشی. غروب میبینمت. فعلا خدا نگهدار. کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.در پایان هر کلاس به سارا زنگ میزدم اما پاسخ نمیداد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم «خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا میشناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شمارهاش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد و بالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدانهای راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم و خوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین میشدم. کجا میرود؟ چرا میرود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم. برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت میآد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش میخواهد. نمیتوانستم باور کنم که مشکلات روزمرّهی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهرها خندهام میگرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش میرفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمیتوانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
– ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
– نمیتونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
– اون لحظه نمیشد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرفها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشهها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمیآمد. حتی لکههای راه پلّه را با کهنهای خیس زدود. درون گلدانها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر میکنم که برای ادامهی این زندگی میکوشد.....
#ادامه_دارد
🔰#هم_اغوشى_با_سارا
#قسمت_هفت
ناصر یه طبقه از یخچال رو پر کرده بود از قرص ویاگرا. بدبخت میترسید قحطی بیاد. هنوز هم گاهی زنگ میزنه و خواهش میکنه که برگردم. من که جوابش رو نمیدم. به آقای سبز علی گفتم. گفت اگر برگردی بدبخت میشی. یه روز با هم میریم کلاس انرژی درمانی پیش آقای سبز علی. معجزه میکنه. من میخوام تا درجهی استادی برم. آقای سبز علی میگه در وجود هر کدام از ما یک مارمولک هست که اگر حواسمان جمع نباشه، تبدیل میشه به اژدها! در وجود هر کسی انرژیهایی هست که باید سر و سامان بگیره.
سارا برای هر جسه کلاس انرژی درمانی هفتاد و پنج هزار تومان میسلفید! من فکر میکردم فقط کلاسهای کنکور سودآور است! مهم نیست!در رختخواب غلتیدم. چشمانم گرم شده بودند. پدرم از پرچینی که گندم زار ما و همسایه را از هم جدا میکرد، جفت پا پرید و شلوار شش جیبی که همیشه آرزویش را داشتم را از نایلونی بیرون کشید و به سمتم گرفت. شلوار را پوشیم. پدرم دوباره از پرچین جفت پا پرید و کنار خانهام به زمین نشست. من از مغازه داری که روبروی گرمابهی نواب بود، سطلی شیر گرفتم. همه بچهها ایستاده بودند و زل زده بودند به شلوارم. کمربند و زیپ شلوارم را باز کردم و کمی پایینتر آوردم. شیر را خالی کردم توی شلوارم. پدرم توی سر خودش میزد. دوباره و چند باره شیر خریدم و این کار را تکرار کردم. شیرهای مغازه دار تمام شده بود. بچهها رفتند از کوچهی ماست بندها شیر آوردند. زنگ زدند به آتش نشانی و تانکرهای شیر آژیر کشان آمدند. رودخانهای از شیر تا چهار راه سیروس به راه افتاده بود. خسته شده بودم اما مجبور بودم. زنهای عرب و کردهای فیلی امامزاده یحیی هر کدام کاسهای شیر آوردند…با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم. برخاستم و دست و صورتم را شستم. لباس پوشیدم. سارا هنوز روی مبل خوابیده بود. سارا جان، کلید کنار همین یادداشته. امیدوارم خوب خوابیده باشی و مانند من خوابهای عجیب ندیده باشی. غروب میبینمت. فعلا خدا نگهدار. کلید در خانه و یادداشت را کنار بالشش گذاشتم و بیرون رفتم.در پایان هر کلاس به سارا زنگ میزدم اما پاسخ نمیداد. مدرسه که تمام شد زنگ زدم. این بار گوشی اش خاموش بود. امید از احوال مان پرسید و گفتم «خوبیم». یادم رفت از امید بپرسم که سارا را از کجا میشناخت! با شتاب خودم را به خانه رساندم. هر چه کلید زنگ را فشردم کسی پاسخ نداد. دوباره شمارهاش را گرفتم اما خاموش بود. زنگ آپارتمان بغلی را زدم. در را باز کرد و بالا رفتم. حدسم درست بود. کلید داخل یکی از گلدانهای راه پلّه بود.
در مبل فرو رفتم. یعنی کجا رفته است؟! اندکی از غذای شب مانده را گرم کردم و خوردم. از ته دل سیگاری کشیدم و دود را تا سقف فرستادم. آخ که چه لذتی دارد! داشتم نسبت به سارا بدبین میشدم. کجا میرود؟ چرا میرود؟
دراز کشیدم. خوابم نبرد. لپ تاپم را باز کردم و خودم را به دنیای مجازی سُراندم. برای داستانم یک نفر نظر داده بود. نوشته بود؛ «شاشیدم توی مغز بیمارت. خوشت میآد داستان سیاه بنویسی»؟ زیرش نوشتم: «درود شاشو جان. تازه من کمی تلطیفش کردم». وبگردی هم دل خوش میخواهد. نمیتوانستم باور کنم که مشکلات روزمرّهی دیگران گریبان مرا هم گرفته است.
تا دیروز از شنیدن قهر و آشتی زن و شوهرها خندهام میگرفت. حالا… ای کاش زنم قهر کرده بود. به هر حال زنم است دیگر! اگر قهر کرده بود دنبالش میرفتم. اما معلوم نیست کدام گوری رفته است! نمیتوانستم به امید زنگ بزنم. اصلا زنگ میزدم چه میگفتم؟ میگفتم؛ امید جان زنم کجاست؟!
صدای زنگ در از جا پراندم. در را باز کردم. سارا خسته و کوفته پایش را در خانه گذاشت. نه از آرایش دیروز خبری بود و نه…
– ببخش عزیزم. تو رو خدا ببخش. از صبح بیمارستان بودم. حال پدرم خوب نیست.
– نمیتونستی جواب بدی؟ یک کلمه بگی که بیمارستانی؟
– اون لحظه نمیشد. بابا توی بد وضعیتی بود. وقتی خواستم جواب بدم، باتریم تمام شد. شارژر هم نداشتم. همین الان هم گوشیم خاموشه.
چیزی نگفتم. به هر حال این اتفاقات برای هر کسی ممکن است پیش بیاید.
سارا با تمام خستگی، خیلی زود ظرفها را شست. زمانی که من سرم به اینترنت گرم بود، او غبار شیشهها و خیلی چیزهای دیگر را با دستمال سترد. خانه را جارو زد. چند بار از او خواستم خودش را خسته نکند اما کوتاه نمیآمد. حتی لکههای راه پلّه را با کهنهای خیس زدود. درون گلدانها آب ریخت. شام را آماده کرد. سفره را پهن. در یک کلام، گاهی سارا را به شدّت دوست دارم. نه به خاطر کدبانوگری و پاکیزگی خانه. نه! فکر میکنم که برای ادامهی این زندگی میکوشد.....
#ادامه_دارد