آه از این غربت نزدیک و
از آن حسرت دور ...
عشق
در سینهٔ من هست و
در آغوشم نیست...
#اصغر_معاذی
@asheghanehaue_fatima
از آن حسرت دور ...
عشق
در سینهٔ من هست و
در آغوشم نیست...
#اصغر_معاذی
@asheghanehaue_fatima
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند.!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند.!
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...
#اصغر_معاذی
قصه از طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...
#اصغر_معاذی
@asheghanehaye_fatima
خوابش نبرد ... خاطرهها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سالها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالیاش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اينکه بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کولهبار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذی
خوابش نبرد ... خاطرهها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد
پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ريخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد
آمد کنار قوری سردی که سالها...
يک چای تلخ ريخت کمی زهر مار کرد
وا شد دهان پاکت سيگار خالیاش
آهی کشيد و فحش کشيد و نثار کرد
فحشی نثار پنجره...مشتی نثار ميز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد
حس کرد اينکه بايد از اين شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کولهبار کرد
شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!
#اصغر_معاذی