من هنوز فكر مي كنم خدا
بي سبب رهايمان نمي كند
بي هوا زمين مان نمي زند
بي جهت جدايمان نمي كند
#حامد_ابراهيم_پور
@asheghanehaye_fatima
بي سبب رهايمان نمي كند
بي هوا زمين مان نمي زند
بي جهت جدايمان نمي كند
#حامد_ابراهيم_پور
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
هروقت صحبت مریم ژاپنی میاومد وسط، چشمای آقاجون برق میزد! مریم ژاپنی عشق اول آقا جون بود و وقتایی که سردماغ بود،از خاطراتش برامون تعریف میکرد.
البته خاطرهی چندانی نداشت و توی دو ـ سه سالی که عاشقش بود، حتی یه بار هم نتونسته بود باهاش حرف بزنه! با این وجود میتونست ساعتها و ساعتها دربارهش با ما صحبت کنه و خسته نشه! اینکه توی جوونی ساکن یکی از کوچههای میدون ثریای تهرون بوده و وقتایی که مریم ژاپنی با موهای بلند دم اسبی و شلوار جین آبیش از خونه میاومده بیرون، انگار زمین میایستاده و همه چیز توی راه رفتن اون خلاصه میشده.
اونطور که میگفت، مریم چشمای بادومی قشنگی داشت، درست شبیه ژاپنیها! آقاجون هم به عشق اون طرفدار فیلمای چینی و ژاپنی شده بوده و همهی فیلمای بزن بزنِ چشم بادومیها رو چند بار چند بار توی سینما میدیده! اما مریم از همهی دخترایی که توی اون فیلما بازی میکردن خوشگلتر بوده...
مریم ژاپنی با وجود گذشت چهل سال هنوز همون طور دست نخورده توی خاطرات آقاجون باقی مونده بود. اون قدر پررنگ بود که یه جورایی شده بود هووی نامرئی خانوم جون!
روزایی که کار آقاجون طول میکشید و دیرتر به خونه برمی گشت، ما از روی شیطنت بهش میگفتیم که صددرصد پیش مریم ژاپنی بودی! آقاجون بگی نگی سرخ میشد و میخندید. خانوم جون هم حرص میخورد و زیر لب بدوبیراه میگفت!
چند وقت پیش که برای انجام کاری به حوالی میدون ثریای سابق رفته بودیم، دستم رو کشید و گفت:بیا خونهی قدیمی م رو نشونت بدم. وارد یه کوچهی باریک بلند شدیم که هنوز ساخت و سازهای این چند سال، بافت سنتیش رو تغییر نداده بود. گرم صحبت بودیم که وسطای کوچه درِ یه خونهی قدیمی باز شد و یه پیرزن ریزه میزهی چادری، لنگ لنگون اومد بیرون. چشمای خیلی ریز و صورت شکستهای داشت و گوشهی چادر سیاهش رو با دندون گرفته بود. آقا جون وسط صحبت خشکش زد و دهنش باز موند. می خواستم بپرسم چی شده ؟
ولی وقتی به صورت رنگ پریدهی آقاجون و چشمای ریز اون پیرزن شکسته نگاه کردم، فهمیدم که نباید سوالی بپرسم.
آقاجون دستم رو فشار داد و گفت بریم. اونقدر محکم فشار داد که مچ دستم درد گرفت.
سر کوچه یه بسته سیگار خرید. می خواستم بگم: شما که سی ساله سیگار رو ترک کردی!
ولی چیزی نگفتم.
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: خیلی خستهام. دیگه کم کم بریم خونه...
#حامد_ابراهيم_پور
هروقت صحبت مریم ژاپنی میاومد وسط، چشمای آقاجون برق میزد! مریم ژاپنی عشق اول آقا جون بود و وقتایی که سردماغ بود،از خاطراتش برامون تعریف میکرد.
البته خاطرهی چندانی نداشت و توی دو ـ سه سالی که عاشقش بود، حتی یه بار هم نتونسته بود باهاش حرف بزنه! با این وجود میتونست ساعتها و ساعتها دربارهش با ما صحبت کنه و خسته نشه! اینکه توی جوونی ساکن یکی از کوچههای میدون ثریای تهرون بوده و وقتایی که مریم ژاپنی با موهای بلند دم اسبی و شلوار جین آبیش از خونه میاومده بیرون، انگار زمین میایستاده و همه چیز توی راه رفتن اون خلاصه میشده.
اونطور که میگفت، مریم چشمای بادومی قشنگی داشت، درست شبیه ژاپنیها! آقاجون هم به عشق اون طرفدار فیلمای چینی و ژاپنی شده بوده و همهی فیلمای بزن بزنِ چشم بادومیها رو چند بار چند بار توی سینما میدیده! اما مریم از همهی دخترایی که توی اون فیلما بازی میکردن خوشگلتر بوده...
مریم ژاپنی با وجود گذشت چهل سال هنوز همون طور دست نخورده توی خاطرات آقاجون باقی مونده بود. اون قدر پررنگ بود که یه جورایی شده بود هووی نامرئی خانوم جون!
روزایی که کار آقاجون طول میکشید و دیرتر به خونه برمی گشت، ما از روی شیطنت بهش میگفتیم که صددرصد پیش مریم ژاپنی بودی! آقاجون بگی نگی سرخ میشد و میخندید. خانوم جون هم حرص میخورد و زیر لب بدوبیراه میگفت!
چند وقت پیش که برای انجام کاری به حوالی میدون ثریای سابق رفته بودیم، دستم رو کشید و گفت:بیا خونهی قدیمی م رو نشونت بدم. وارد یه کوچهی باریک بلند شدیم که هنوز ساخت و سازهای این چند سال، بافت سنتیش رو تغییر نداده بود. گرم صحبت بودیم که وسطای کوچه درِ یه خونهی قدیمی باز شد و یه پیرزن ریزه میزهی چادری، لنگ لنگون اومد بیرون. چشمای خیلی ریز و صورت شکستهای داشت و گوشهی چادر سیاهش رو با دندون گرفته بود. آقا جون وسط صحبت خشکش زد و دهنش باز موند. می خواستم بپرسم چی شده ؟
ولی وقتی به صورت رنگ پریدهی آقاجون و چشمای ریز اون پیرزن شکسته نگاه کردم، فهمیدم که نباید سوالی بپرسم.
آقاجون دستم رو فشار داد و گفت بریم. اونقدر محکم فشار داد که مچ دستم درد گرفت.
سر کوچه یه بسته سیگار خرید. می خواستم بگم: شما که سی ساله سیگار رو ترک کردی!
ولی چیزی نگفتم.
روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: خیلی خستهام. دیگه کم کم بریم خونه...
#حامد_ابراهيم_پور
@asheghanehaye_fatima
سردش شد و دوباره تصور کرد
پاييز را گرفته در آغوشش
از ياد برده بود و نمي دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
راهي ِجاده بود ، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش ميخواست
با گريه پر کند چمدانش را...
در آرزوي حلقه ي آغوشي
در حسرت فشردن دستي بود
هر روز بي جهت نگران مي شد
هرشب در انتظار شکستی بود
هرکس رسيد، داغ جديدي زد
اما هنوز روي دلش جا داشت
شعر آمد و به زندگي اش تف کرد
دنيا شکنجه هاي خودش را داشت!
چون قطره آب ِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان مي خورد
خشکيده بود و جاي دلش انگار
يک لاک پشت مرده تکان مي خورد
در پيله پير مي شد و تسليمِ
تقدير غيرِ عادي خود مي شد
دور خودش هميشه قفس مي بافت
سلول انفرادي خود مي شد
بي يادگار، بي ضربان، بي عشق
بي سرزمين...خلاصه ي او اين بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
يک شعر نيمه کاره ي غمگين بود...
#حامد_ابراهيم_پور
سردش شد و دوباره تصور کرد
پاييز را گرفته در آغوشش
از ياد برده بود و نمي دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
راهي ِجاده بود ، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش ميخواست
با گريه پر کند چمدانش را...
در آرزوي حلقه ي آغوشي
در حسرت فشردن دستي بود
هر روز بي جهت نگران مي شد
هرشب در انتظار شکستی بود
هرکس رسيد، داغ جديدي زد
اما هنوز روي دلش جا داشت
شعر آمد و به زندگي اش تف کرد
دنيا شکنجه هاي خودش را داشت!
چون قطره آب ِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان مي خورد
خشکيده بود و جاي دلش انگار
يک لاک پشت مرده تکان مي خورد
در پيله پير مي شد و تسليمِ
تقدير غيرِ عادي خود مي شد
دور خودش هميشه قفس مي بافت
سلول انفرادي خود مي شد
بي يادگار، بي ضربان، بي عشق
بي سرزمين...خلاصه ي او اين بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
يک شعر نيمه کاره ي غمگين بود...
#حامد_ابراهيم_پور
@asheghanehaye_fatima
تنهايى مهربانم كرده است
شبيه سربازى كه
از روى برجك ديده بانی
براى تك تيرانداز آن سوى مرز
دست تكان مى دهد
#حامد_ابراهيم_پور
كتاب #دور_آخر_رولت_روسى
تنهايى مهربانم كرده است
شبيه سربازى كه
از روى برجك ديده بانی
براى تك تيرانداز آن سوى مرز
دست تكان مى دهد
#حامد_ابراهيم_پور
كتاب #دور_آخر_رولت_روسى
@asheghanehaye_fatima
سردش شد و دوباره تصور کرد
پاييز را گرفته در آغوشش
از ياد برده بود و نمي دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
راهي ِجاده بود ، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش ميخواست
با گريه پر کند چمدانش را...
در آرزوي حلقه ي آغوشي
در حسرت فشردن دستي بود
هر روز بي جهت نگران مي شد
هرشب در انتظار شکستی بود
هرکس رسيد، داغ جديدي زد
اما هنوز روي دلش جا داشت
شعر آمد و به زندگي اش تف کرد
دنيا شکنجه هاي خودش را داشت!
چون قطره آب ِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان مي خورد
خشکيده بود و جاي دلش انگار
يک لاک پشت مرده تکان مي خورد
در پيله پير مي شد و تسليمِ
تقدير غيرِ عادي خود مي شد
دور خودش هميشه قفس مي بافت
سلول انفرادي خود مي شد
بي يادگار، بي ضربان، بي عشق
بي سرزمين...خلاصه ي او اين بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
يک شعر نيمه کاره ي غمگين بود ...
#حامد_ابراهيم_پور
سردش شد و دوباره تصور کرد
پاييز را گرفته در آغوشش
از ياد برده بود و نمي دانست
دوزخ نکرده است فراموشش
راهي ِجاده بود ، اگر اندوه
کوچک نکرده بود جهانش را
سردش شد و دوباره دلش ميخواست
با گريه پر کند چمدانش را...
در آرزوي حلقه ي آغوشي
در حسرت فشردن دستي بود
هر روز بي جهت نگران مي شد
هرشب در انتظار شکستی بود
هرکس رسيد، داغ جديدي زد
اما هنوز روي دلش جا داشت
شعر آمد و به زندگي اش تف کرد
دنيا شکنجه هاي خودش را داشت!
چون قطره آب ِ گِل شده در مرداب
از رودخانه زخم زبان مي خورد
خشکيده بود و جاي دلش انگار
يک لاک پشت مرده تکان مي خورد
در پيله پير مي شد و تسليمِ
تقدير غيرِ عادي خود مي شد
دور خودش هميشه قفس مي بافت
سلول انفرادي خود مي شد
بي يادگار، بي ضربان، بي عشق
بي سرزمين...خلاصه ي او اين بود
هرکس دوسطر خواندش و دور انداخت
يک شعر نيمه کاره ي غمگين بود ...
#حامد_ابراهيم_پور