عاشقانه های فاطیما
805 subscribers
21.2K photos
6.47K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
امشب در «#تماشاخانه» #معرفی_فیلم #چریکۀ_تارا فیلمی فراموش‌ناشدنی از #بهرام_بیضایی، با بازی خوب #سوسن_تسلیمی.

افسانۀ تارا...

@asheghanehaye_fatima.
@asheghanehaye_fatima

#تماشاخانه

#چریکۀ_تارا، فیلمی از #بهرام_بیضایی

تارا، و روایت گسست ابدی میان اسطوره و زندگی

«تارا»، زنی که شوهرش طعمۀ دریا شده است؛ برادری نابرادر به طمع به چنگ آوردن زنِ زیبارویِ برادر، دست به برادرکشی می‌زند، به تیغ تبر، قایق برادر را در دریا غرق می‌کند. زنی بی‌کس، با دو فرزند از مردی‌ که یک بار به دریا رفت و دیگر نیامد. پدربزرگ هم در غیاب زن می‌میرد. شمشیری در اشیای بازمانده از پدربزرگ است که افسانه‌ای را بیدار می‌کند. مردی جنگاور، مجروح، خون‌چکان، تیری در پهلو و تیری در قلب، برای بازپس گرفتن شمشیر از دوران گذشته به امروز می‌آید. جنگاوری که پیش‌تر مرده است، این بار به تیر نگاه «تارا» دوباره می‌میرد: او دل می‌بازد و دیگر میل بازگشت به اسطوره را ندارد. شمشیر ریسمان پیوند مردِ مُرده با «تارا»ست.

مرد می‌گوید: «به دشمن بگو هزار زخم دیگرم بزند، باکی ندارم اگر مرا از تیرهایی برهاند که دیدگان این زن پرتاب می‌کند.» زن مرد را می‌راند؛ مرد به زن می‌گوید: «من می‌روم تارا، و نگاه تو تنها چیزی است که با خود می‌برم.» اما او به بند نگاه زن کشیده شده است و نمی‌تواند برود. برای زن از قبیله‌اش می‌گوید: «داستان قبیلۀ من در خاک و باد و گیاه است. ما بودیم و دشمنانی هزار اسب». وقتی زن به مرد می‌گوید، چنین قبیله‌ای هیچ‌گاه وجود نداشته، مرد جنگاور ندا می‌دهد و لشکری از مردان از دریا، از دل امواج سر بر می‎‌آوردند.

مرد می‌گوید «طایفۀ من برای مردم جنگید، اما ایشان راه پنهان را به دشمن نشان دادند.» مرد جنگاور در برزخی میان دل و ایمانش فرو می‌افتد. سرانجام می‌گوید: «در زمین چیزی نیست که مرا دلبسته کند و عزم بازگشت به اسطوره می‌کند که زن خویش را عریان می‌کند و مرد به زانو درمی‌آید و می‌گوید: «افسوس چرا نمی‌شود دوباره مُرد؟» مرد به زن می‌گوید: «به من یک میدان بده، در آن سواره منم! اما این جنگ نه! این عادلانه نیست! تو قوی‌تری و این شمشیر من است، افتاده به نشانۀ تسلیم...» تکان‌دهنده است، وقتی مرد به زن می‌گوید: «من برای تو چه آوردم؟‌ من فقط زخم‌هایم را آوردم که از آن‌ها خون می‌چکید» و مرد از این می‌سوزد که حتا اگر زن به او راه دهد، «همسر مردی مُرده‌ شدن ناممکن است»...

«چریکۀ تارا» فیلمی پیرامون اسطوره است. اسطوره و پیوند آن با زندگی روزمره. فیلم جدالی است میان خیال و واقعیت، میان تن دادن به اسطوره و گریز از آن، میان هم‌آغوشی با اسطوره و پس زدن آن. مرد جنگاور در جایی می‌گوید «داستان قبیلۀ من در خاک و باد و گیاه است» و این درست ویژگی اسطوره است. در فیلم مردمان را می‌بینیم که در مراسمی آیینی برای «چهل‌تن» سوگواری می‌کنند. اکنون فرمانده آن جنگاورانِ شهید، با تنی پر از جراحت، از اسطوره بازگشته و بر «تارا» عاشق شده. اما نکتۀ مهم این است که زن راهی به مردِ اساطیری ندارد و مرد اساطیری نیز از این رنج می‌کشد که در جهان مردگان است و راهی به زن ندارد.

اسطوره مانند روحی در زندگی مردم جاری است، اما جز خیال و جز آیین، هیچ نسبتی با زندگی عادی ندارد. نسبتی عینی و واقعی میان این روح و تن وجود ندارد. تارا باید دست به انتخاب بزند: می‌تواند زن مردی عادی شود و این‎‌چنین زندگی عادی‌ای داشته باشد؛ یا می‌توان زن آن مرد جنگاور شود که بهای آن «خون» است. مرد جنگاور در حرف‌هایش جمله‌ای مهم می‌گوید که نسبت میان این روح (یعنی اسطوره) و این جسم (مردمان) را فاش می‌کند. او می‌گوید: «مردم راه پنهان را به دشمن نشان دادند!» مسئله این است! «اسطوره» روحی است که مردمان آن را فقط در حد همان روح می‌خواهند. مردم، اساطیر را خود می‌کُشند و آن‌گاه بر آن‌ها می‌گریند و اگر چنین می‌کنند، بدکار و پلید نیستند، بلکه این ذات اسطوره است که تراژیک و بدفرجام است و با زندگی عادی سازگاری ندارد. و این «گسست میان اسطوره و زندگی، گسستی ابدی است».


عنوان فیلم: چریکۀ تارا
کارگردان و نویسنده: بهرام بیضایی (1357)
بازیگران: سوسن تسلیمی، منوچهر فرید، رضا بابک
مدت: 98 دقیقه

پی‌نوشت: گفته‌های مرد جنگاور در این فیلم تکان‌دهنده است!


#تماشاخانه