@asheghanehaye_fatima
اما او صدای پای تام را می شناخت و دلش بر اثر تکانی ناشی از امید سخت به تپش افتاد.تام جلوتر رفت،در بالای پله های مکث کرد و گفت:«ماگی،گفتن بیا پائین.» اما ماگی به سوی او دوید و به گردنش آویخت،و در حالی که هق هق می کرد گفت:«اوه،تام،منو ببخش...تحملش را ندارم..دیگه کار بد نمی کنم...هر چی هم بگی فراموش نمیکنم...دوستم داشته باش ... خواهش میکنم،تام عزیز!»
ما خویشتنداری را پابپای رشدمان فرا می گیریم.نزاع که می کنیم از هم دوری می گزینیم،در قالب الفاظ مهذب بیان احساس می کنیم،و به این ترتیب دوری و بیگانگی آمیخته به حرمتی را در میانه نگه می مداریم؛ از یک سو متانت به خرج می دهیم و از سوی دیگر مقادیری غم و غصه در دل انبار می کنیم.ما دیگر رفتارمان،به حالات متاثر از احساسات آنی جانوارن پست تر تاسی نمی جوییم بلکه از هر حیث چون اعضای جامعه ای متمدن رفتار می کنیم.ماگی و تام هنوز به حیوانات جوان شبیه بودند،بنابر این ماگی گونه اش را به گونۀ تام می مالید،و هر از گاهی گوشش را می بوسید،و همچنان هق هق می کرد؛ در وجود جوانک نیز تارهای ظریفی بود که به نوازش های ماگی پاسخ داد.بنابر این ضعفی به خرج داد که با تصمیمیش به این که وی را چنان که شایسته است کیفر دهد ناسازگار بود:
او هم در پاسخ به بوسیدنش پرداخت، و گفت:
«خوب دیگه،گریه نکن ماگسی...بیا یک کمی کیک بخور.»
هق هق های ماگی کم کم فرو نشست،و دهانش را برای گرفتن کیک پیش آورد و تکه ای از آن را کند.پس از او تام تکه ای را گاز زد_صرفا برای همراهی.با هم کیک را خوردند و در حین خوردن همچون دو کره اسب سازگار پوزه به گونه ها و پیشانی یکدیگر می مالیدند.
❑آسیاب کنار فلوس ■جورج الیوت(ماریان اوانز) ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی
#جورج_الیوت
#کتاب_خوانی
اما او صدای پای تام را می شناخت و دلش بر اثر تکانی ناشی از امید سخت به تپش افتاد.تام جلوتر رفت،در بالای پله های مکث کرد و گفت:«ماگی،گفتن بیا پائین.» اما ماگی به سوی او دوید و به گردنش آویخت،و در حالی که هق هق می کرد گفت:«اوه،تام،منو ببخش...تحملش را ندارم..دیگه کار بد نمی کنم...هر چی هم بگی فراموش نمیکنم...دوستم داشته باش ... خواهش میکنم،تام عزیز!»
ما خویشتنداری را پابپای رشدمان فرا می گیریم.نزاع که می کنیم از هم دوری می گزینیم،در قالب الفاظ مهذب بیان احساس می کنیم،و به این ترتیب دوری و بیگانگی آمیخته به حرمتی را در میانه نگه می مداریم؛ از یک سو متانت به خرج می دهیم و از سوی دیگر مقادیری غم و غصه در دل انبار می کنیم.ما دیگر رفتارمان،به حالات متاثر از احساسات آنی جانوارن پست تر تاسی نمی جوییم بلکه از هر حیث چون اعضای جامعه ای متمدن رفتار می کنیم.ماگی و تام هنوز به حیوانات جوان شبیه بودند،بنابر این ماگی گونه اش را به گونۀ تام می مالید،و هر از گاهی گوشش را می بوسید،و همچنان هق هق می کرد؛ در وجود جوانک نیز تارهای ظریفی بود که به نوازش های ماگی پاسخ داد.بنابر این ضعفی به خرج داد که با تصمیمیش به این که وی را چنان که شایسته است کیفر دهد ناسازگار بود:
او هم در پاسخ به بوسیدنش پرداخت، و گفت:
«خوب دیگه،گریه نکن ماگسی...بیا یک کمی کیک بخور.»
هق هق های ماگی کم کم فرو نشست،و دهانش را برای گرفتن کیک پیش آورد و تکه ای از آن را کند.پس از او تام تکه ای را گاز زد_صرفا برای همراهی.با هم کیک را خوردند و در حین خوردن همچون دو کره اسب سازگار پوزه به گونه ها و پیشانی یکدیگر می مالیدند.
❑آسیاب کنار فلوس ■جورج الیوت(ماریان اوانز) ■ترجمه: #ابراهیم_یونسی
#جورج_الیوت
#کتاب_خوانی