@asheghanehaye_fatima
همیشه اولین مشت، اولین ضربه به ران و اولین برخوردِ بینی به تشکِ سفت درد دارد. درد دارد، اما ترست را از جنگیدن میریزد. میفهمی که آن هیولای ابرو گره گرده -که تند و تند رقص پا میکند و مشت و لگد پرتاب می کند سمتت-یکیست مثل خودت. ان وقت است که میتوانی از هر دو مشت، یکی را دفاع کنی و شاید حتا ضربهای با پا توی شکمش بکوبی. اما همیشه میدانی باید منتظرِ ضربه بعدی باشی که بالاخره یکجوری روی صورتت مینشیند. حالا هرچقدر هم که گاردت را بالا نگه داری و حواست جمع باشد.
بعدها که قویتر شدی، خودت پیشقدم میشوی برای ضربه خوردن. رفیقت را صدا میکنی که با مشت و لگد، گرمت کند. میدانی که بدنت یاد گرفته این درد را بپذیرد و به یک بیحسی نشئه آور تبدیل کند. با چشمهای خودت می بینی مشتها و لگدها روی سینه و ران و بالای کمرت فرود میآید، اما دیگر دردی حس نمیکنی. هر چه هست، بیتفاوتی است.
میخواهم بگویم فقدانِ نخستین محبوب، کم از خوردن اولین مشت نیست. کم از شکسته شدن بینی با یک ضربه و راه افتادن باریکه خون روی تاتامی. تا وقتی میان تشک افتاده ای که هیچ، اما وقتی بلند شدی، می فهمی هنوز زمانی برای زندگی داری؛ برای جنگیدن، برای بدست آوردن و نگهداشتن آدمها. اما توی ذهنت، بیمناکی. بیمناکِ فقدان. بیمناک جاده و مرگ و خداحافظی. با چشمهای خودت، رفیقت را میبینی که میرود. عشقت را. بابا و مامانت را. هرکدام را بهگونه ای، منوالی. و این روحِ سفید پرهیجان، کبود میشود از هجمه مشتهای کوفته و نشئه میشود از شدت ضربههای پشت هم.
حالا میخواهی بگویی غمگین نیست این حجم آدمهای بیتفاوت با ماسکهایی که به واقع ترسناکند؟ غمگین نیست فراوانی «دوستت دارم» هاییکه جوابش شکلک لبخند میشود یا نمیشود؟ غمگین نیست وانمودکردن و بازیهای تکراریِ هر روزه؟ راستی رفیق جان، حال امروز خودت چگونه است؟ هنوز می جنگی یا بی تفاوتی؟
#مرتضی_برزگر
همیشه اولین مشت، اولین ضربه به ران و اولین برخوردِ بینی به تشکِ سفت درد دارد. درد دارد، اما ترست را از جنگیدن میریزد. میفهمی که آن هیولای ابرو گره گرده -که تند و تند رقص پا میکند و مشت و لگد پرتاب می کند سمتت-یکیست مثل خودت. ان وقت است که میتوانی از هر دو مشت، یکی را دفاع کنی و شاید حتا ضربهای با پا توی شکمش بکوبی. اما همیشه میدانی باید منتظرِ ضربه بعدی باشی که بالاخره یکجوری روی صورتت مینشیند. حالا هرچقدر هم که گاردت را بالا نگه داری و حواست جمع باشد.
بعدها که قویتر شدی، خودت پیشقدم میشوی برای ضربه خوردن. رفیقت را صدا میکنی که با مشت و لگد، گرمت کند. میدانی که بدنت یاد گرفته این درد را بپذیرد و به یک بیحسی نشئه آور تبدیل کند. با چشمهای خودت می بینی مشتها و لگدها روی سینه و ران و بالای کمرت فرود میآید، اما دیگر دردی حس نمیکنی. هر چه هست، بیتفاوتی است.
میخواهم بگویم فقدانِ نخستین محبوب، کم از خوردن اولین مشت نیست. کم از شکسته شدن بینی با یک ضربه و راه افتادن باریکه خون روی تاتامی. تا وقتی میان تشک افتاده ای که هیچ، اما وقتی بلند شدی، می فهمی هنوز زمانی برای زندگی داری؛ برای جنگیدن، برای بدست آوردن و نگهداشتن آدمها. اما توی ذهنت، بیمناکی. بیمناکِ فقدان. بیمناک جاده و مرگ و خداحافظی. با چشمهای خودت، رفیقت را میبینی که میرود. عشقت را. بابا و مامانت را. هرکدام را بهگونه ای، منوالی. و این روحِ سفید پرهیجان، کبود میشود از هجمه مشتهای کوفته و نشئه میشود از شدت ضربههای پشت هم.
حالا میخواهی بگویی غمگین نیست این حجم آدمهای بیتفاوت با ماسکهایی که به واقع ترسناکند؟ غمگین نیست فراوانی «دوستت دارم» هاییکه جوابش شکلک لبخند میشود یا نمیشود؟ غمگین نیست وانمودکردن و بازیهای تکراریِ هر روزه؟ راستی رفیق جان، حال امروز خودت چگونه است؟ هنوز می جنگی یا بی تفاوتی؟
#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima
عروسک هاتو خوابوندی
ببند پلک های زیباتُ
تو هم لالا بکن جونم
بپوشون چشم شهلاتُ
ببین آفتاب خوابیده
لباسِ شب رو پوشیده
ستاره با چشمِ بسته
گُلِ تاریکیُ چیده
هوا تاریکِ تاریکِ
دلم روشن مثِ فرداست
اگرچه شب شده اینجا
دلِ من روشن از بالاست
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
ببین قناریِ عاشق
بال های زردشُ بسته
گل های باغچه هم خوابَن
مث ماهی های خسته
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
تو هم یه روز بزرگ میشی
میری تا شهرِ رویاها
به یادِ خونه می افتی
چشات میشه مثِ دریا
به یادِ امشب و هر شب
که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار
به پای تو و گهواره...
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
کبوتر های آزادی
نمیدن تن رو بر پرواز
نه بلبل نه قناری ها
نمیخونن دیگه آواز
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب
همین فردا که صبح آمد
همه بیدار می شن از خواب
همین زمین خواب آلود،
میشه روشن مثِ آفتاب
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
خواننده: #دریا_دادور
.
.
.
.
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراغ ها، حسرت ها و خيال ها. خودمان را كه ايستاده نشان داده بوديم؛ محكم و زيبا. خودمان را كه كسي نفهميد آب شده ايم در دوزخ نبودنش و خم شده ايم از آوار دل تنگي اش و پير شده ايم از انتظار ديدارش.
اصل موضوع اينست كه هيچ كس، فرو ريختن ما را نديد. صداي آدمي كه توي جانمان مي مُرد را نشنيد و نيامد كه آجري بردارد يا بگذارد بر گور اين تازه گذشته بي غسل. فكر مي كرديم همه كوه ها بي صدا مي ريزند و همه ناله ها بايد توي گلو خفه شوند. حالا تازه چشم باز كرده ايم كه انگار كسي هست.
اصل موضوع اينست كه ما فهميده ايم. باور كرده ايم كه نجات دهنده، وجود دارد. با چشم هاي خودمان ديده ايم كه مي دوند و مي شكافند و كنار مي زنند و جان مي دهند. حالا، اميد پيدا كرده ايم به انسان و نيك مي دانيم كه اگر آن شكوه بي همتا فرو بريزد، كسي به خاطرمان مي آيد.ما به آغوش كشيده خواهيم شد. اصل موضوع همين است. ديگر هيچ كدام مان تنها نيستيم.
پ.ن:
این انتظار دیدن زندگی از زیر آوار، چقدر کشنده است....
#مرتضی_برزگر
عروسک هاتو خوابوندی
ببند پلک های زیباتُ
تو هم لالا بکن جونم
بپوشون چشم شهلاتُ
ببین آفتاب خوابیده
لباسِ شب رو پوشیده
ستاره با چشمِ بسته
گُلِ تاریکیُ چیده
هوا تاریکِ تاریکِ
دلم روشن مثِ فرداست
اگرچه شب شده اینجا
دلِ من روشن از بالاست
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
ببین قناریِ عاشق
بال های زردشُ بسته
گل های باغچه هم خوابَن
مث ماهی های خسته
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
تو هم یه روز بزرگ میشی
میری تا شهرِ رویاها
به یادِ خونه می افتی
چشات میشه مثِ دریا
به یادِ امشب و هر شب
که من بی خواب و آواره
نشستم تا سحر بیدار
به پای تو و گهواره...
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
کبوتر های آزادی
نمیدن تن رو بر پرواز
نه بلبل نه قناری ها
نمیخونن دیگه آواز
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب
همین فردا که صبح آمد
همه بیدار می شن از خواب
همین زمین خواب آلود،
میشه روشن مثِ آفتاب
هزاران غنچه خوابیده
به امیدِ گُلِ آفتاب،
تو هم فردا به صد امید
میای بیرون زِ رختخواب
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
لالایی لالایی لالایی لالایی
خواننده: #دریا_دادور
.
.
.
.
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراغ ها، حسرت ها و خيال ها. خودمان را كه ايستاده نشان داده بوديم؛ محكم و زيبا. خودمان را كه كسي نفهميد آب شده ايم در دوزخ نبودنش و خم شده ايم از آوار دل تنگي اش و پير شده ايم از انتظار ديدارش.
اصل موضوع اينست كه هيچ كس، فرو ريختن ما را نديد. صداي آدمي كه توي جانمان مي مُرد را نشنيد و نيامد كه آجري بردارد يا بگذارد بر گور اين تازه گذشته بي غسل. فكر مي كرديم همه كوه ها بي صدا مي ريزند و همه ناله ها بايد توي گلو خفه شوند. حالا تازه چشم باز كرده ايم كه انگار كسي هست.
اصل موضوع اينست كه ما فهميده ايم. باور كرده ايم كه نجات دهنده، وجود دارد. با چشم هاي خودمان ديده ايم كه مي دوند و مي شكافند و كنار مي زنند و جان مي دهند. حالا، اميد پيدا كرده ايم به انسان و نيك مي دانيم كه اگر آن شكوه بي همتا فرو بريزد، كسي به خاطرمان مي آيد.ما به آغوش كشيده خواهيم شد. اصل موضوع همين است. ديگر هيچ كدام مان تنها نيستيم.
پ.ن:
این انتظار دیدن زندگی از زیر آوار، چقدر کشنده است....
#مرتضی_برزگر
@asheghanehaye_fatima
"بعدها،... به فرزندم یاد خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان..."
حتا عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی. آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید. دیگر کسی به رژ لب مالیده شده به چانه، به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند. یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.
من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود. هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست. نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش. سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.
بعدها، برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است. یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان. به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر میگذارد. روی اندوه پیوسته اش. اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود...
#مرتضی_برزگر
ارادت،
#فاطیما
"بعدها،... به فرزندم یاد خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان..."
حتا عاشقانه ترین رابطه ها هم یک روز به جایی می رسند، که نباید؛ به آستانه فروپاشی و نابودی. آن وقت است که دیگر کسی طعم ساعت ها کنار هم نشستن توی ماشینِ دم کرده، دلهره بوسه های یواشکیِ خیابان های خلوت، مزه شیرین آب طالبی پُر یخ توی گرمای ظهر یا جگرهایی که از سیخ در آورده بودند و خشک بود و نمک نداشت را یادش نمی آید. دیگر کسی به رژ لب مالیده شده به چانه، به پا درد خریدهای طولانی و به فردایی که می تواند مثل دیروز و پیش تر باشد، فکر نمی کند. یک عالمه حرف های ناگفته برای این زده می شود که ردی از گذشته نماند و امیدی به آینده.
من یقین دارم که آدمیزاد، بارها زاییده می شود. هر بار به گونه ای، با بهانه ای، از بطنی. اما آدمی که در آستانه فروپاشی زاده می شود، به هیچ کدام از آدم های پیش از این شبیه نیست. نه چشم های غمگینش، نه باور دست خورده اش و نه اندوه پایان ناپذیرش. سهم فردای این موجود تازه متولد، وصال دوباره ای باشد یا هجران، چه فرقی می کند؟ که دیگر آن آغوش برایش گرم نخواهد بود و آن بوسه ها شیرین؛ و تا همیشه دنیا، رگباری از کلمات دردناک و طولانی خیالش را آشفته خواهد ساخت.
بعدها، برای فرزندم خواهم نوشت که هنر اصلی، نه آن هفتگانه مهم، که هنر عبور از برزخ ها است. یادش خواهم داد که انسان خوب، در شادی و غم، در آسانی و دشواری، در اوج یا حضیض، همانی می ماند که قبلا بوده. با همان کلمات، با همان رفتارها، با همان نگاه مهربان. به او خواهم گفت که تعداد مرگ ها و تولدهای یک انسان، فقط روی خودش اثر میگذارد. روی اندوه پیوسته اش. اما دیگران، او را با واژه هایی به یاد می آورند که در آستانه فروپاشی زاییده می شود...
#مرتضی_برزگر
ارادت،
#فاطیما