هزار و يك اسم داری و من از آن همه اسم " لطيف" را دوست تر دارم كه ياد ابر و ابريشم و عشق می افتم.
خوب يادم هست از بهشت كه آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسيم بس كه لطيف بودم توی مشت دنيا جا نمی شدم.
اما زمين تيره بود، كدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تيرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تيره تر شدم و ذره ذره سخت تر؛
من سنگ شدم و سد و ديوار .
ديگر نور از من نمی گذرد، ديگر آب از من عبور نمی كند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاری ام از بهشت و از لطافتش چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كرده ام.
گريه نمی كنم كه تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هايم سنگريزه ببارد !
يا لطيف!
اين رسم دنياست كه اشك، سنگريزه شود و روح ، سنگ و صخره؟
اين رسم دنياست كه شيشه ها بشكند و دل های نازك شرحه شرحه شود؟
وقتی تيره ايم، وقتی سراپا كدريم، به چشم می آييم ديده می شويم؛
اما لطافت هر چيز كه از حد بگذرد، نا پديد می شود ...
يا لطيف!
كاشكی دوباره مشتی؛ تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشيدی تا می چكيدم و می وزيدم و ناپديد می شدم.
مثل هوا كه ناپديد است ، مثل خودت كه ناپيدايی ...
يا لطيف!
مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش
@asheghanehaye_fatima
📖 #درسينه_ات_نهنگی_میتپد
#عرفان_نظر_آهاری
خوب يادم هست از بهشت كه آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسيم بس كه لطيف بودم توی مشت دنيا جا نمی شدم.
اما زمين تيره بود، كدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تيرگی اش آغشته شد و من هر روز قطره قطره تيره تر شدم و ذره ذره سخت تر؛
من سنگ شدم و سد و ديوار .
ديگر نور از من نمی گذرد، ديگر آب از من عبور نمی كند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاری ام از بهشت و از لطافتش چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كرده ام.
گريه نمی كنم كه تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هايم سنگريزه ببارد !
يا لطيف!
اين رسم دنياست كه اشك، سنگريزه شود و روح ، سنگ و صخره؟
اين رسم دنياست كه شيشه ها بشكند و دل های نازك شرحه شرحه شود؟
وقتی تيره ايم، وقتی سراپا كدريم، به چشم می آييم ديده می شويم؛
اما لطافت هر چيز كه از حد بگذرد، نا پديد می شود ...
يا لطيف!
كاشكی دوباره مشتی؛ تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشيدی تا می چكيدم و می وزيدم و ناپديد می شدم.
مثل هوا كه ناپديد است ، مثل خودت كه ناپيدايی ...
يا لطيف!
مشتی تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش
@asheghanehaye_fatima
📖 #درسينه_ات_نهنگی_میتپد
#عرفان_نظر_آهاری
@asheghanehaye_fatima
زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.
خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هر وقت که روحم یخ میکند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها سنگش باقی میماند
و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش میماند.
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینهام سنگی آتشین است.
#عرفان_نظر_آهاری
زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.
خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم و قلبم باشد.
حالا هر وقت که روحم یخ میکند، سنگ آتشینم سرد میشود و تنها سنگش باقی میماند
و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد و تنها آتشاش میماند.
مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینهام سنگی آتشین است.
#عرفان_نظر_آهاری
@asheghanehaye_fatima
این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی ست که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش می کند.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها، ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه، اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
#عرفان_نظر_آهاری
این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی ست که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش می کند.
قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!
آدم ها، ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه، اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.
هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تُنگی نگه دارد؛
تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟
#عرفان_نظر_آهاری
@asheghanehaye_fatima
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته
که دور تا دور زندگی را گرفتهاند.
نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار
کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت
و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد..
شاهد هم پنجرهاش زیاد بالاست
و قد من نمیرسد.
با این دیوارها چه میشود کرد؟
میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و میشود اصلاً فراموش کرد که دیوار هست
و شاید میشود تیشهای برداشت و کند و کند.
شاید دریچهای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.
حتی به قدر یک سر سوزن،
برای رد شدن نور،
برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم.
گاهی ساعتها پشت این دیوار مینشینم
و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛
اگر همه چیز ساکت باشد
میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.
اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست
و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است،
و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار،
مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را
از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد.
به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.
آن طرف، حیاط خانه خداست.
و آن وقت هی در میزنم،
در میزنم، و میگویم:
« دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد،
کسی در را برایم باز نمیکند.
اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار.
همین...
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه میدهم،
و آن قدر دلم را پرت میکنم،
آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند،
تا دیگر دلم راپس ندهند.
تا آن در را باز کنندو بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم.
من این بازی را ادامه میدهم ...
#عرفان_نظر_آهاری
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته
که دور تا دور زندگی را گرفتهاند.
نمیشود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمیشود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار
کنجکاوی آدم را قلقلک میدهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت
و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد..
شاهد هم پنجرهاش زیاد بالاست
و قد من نمیرسد.
با این دیوارها چه میشود کرد؟
میشود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد
و میشود اصلاً فراموش کرد که دیوار هست
و شاید میشود تیشهای برداشت و کند و کند.
شاید دریچهای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.
حتی به قدر یک سر سوزن،
برای رد شدن نور،
برای عبور عطر و نسیم، برای ... بگذریم.
گاهی ساعتها پشت این دیوار مینشینم
و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛
اگر همه چیز ساکت باشد
میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.
اما هیچوقت، همه چیز ساکت نیست
و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوارهای دنیا بلند است،
و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار،
مثل بچهی بازیگوشی که توپ کوچکش را
از سر شیطنت به خانهی همسایه میاندازد.
به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.
آن طرف، حیاط خانه خداست.
و آن وقت هی در میزنم،
در میزنم، و میگویم:
« دلم افتاده توی حیاط شما، میشود دلم را پس بدهید...»
کسی جوابم را نمیدهد،
کسی در را برایم باز نمیکند.
اما همیشه، دستی، دلم را میاندازد این طرف دیوار.
همین...
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار، همین که ...
من این بازی را ادامه میدهم،
و آن قدر دلم را پرت میکنم،
آن قدر دلم را پرت میکنم تاخسته شوند،
تا دیگر دلم راپس ندهند.
تا آن در را باز کنندو بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من میروم و دیگر برنمیگردم.
من این بازی را ادامه میدهم ...
#عرفان_نظر_آهاری
@asheghanehaye_fatima
اینکه مدام به سینه ات میکوبد. قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود. قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی میکوبد.
#عرفان_نظر_آهاری
در سینه ات نهنگی می کوبد
اینکه مدام به سینه ات میکوبد. قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ میشود. قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی میکوبد.
#عرفان_نظر_آهاری
در سینه ات نهنگی می کوبد