@asheghanehaye_fatima
دست هایت را
اگر به من می دادی
مسافرها از
پنجره های قطار
به اشتیاق
ایستگاه را
نگاه می کردند
دست هایت را اگر
به من می دادی
هیچ کودکی در خیابان
گم نمی شد
جای دست هات
در زندگی من خالی است
و خالی عمیق و عمیق تر می شود
تو باید بدانی
سال ها از هر دست و لیوانی
آب خورده ام که
بغض ها را بشویم
و امروز دریا شده ام
و امروز برای جنازه ها
ساحلی ندارم
تو باید بدانی
دست هایی که غرق می شوند
برای خداحافظی تکان نمی خورند!
#بهزاد_عبدی
كتاب :
#زیبایی_ات_غمگینم_می_کند
نشر:
#چشمه
دست هایت را
اگر به من می دادی
مسافرها از
پنجره های قطار
به اشتیاق
ایستگاه را
نگاه می کردند
دست هایت را اگر
به من می دادی
هیچ کودکی در خیابان
گم نمی شد
جای دست هات
در زندگی من خالی است
و خالی عمیق و عمیق تر می شود
تو باید بدانی
سال ها از هر دست و لیوانی
آب خورده ام که
بغض ها را بشویم
و امروز دریا شده ام
و امروز برای جنازه ها
ساحلی ندارم
تو باید بدانی
دست هایی که غرق می شوند
برای خداحافظی تکان نمی خورند!
#بهزاد_عبدی
كتاب :
#زیبایی_ات_غمگینم_می_کند
نشر:
#چشمه
@asheghanehaye_fatima
لب نداشت
اما شاخه ی نوری به لب داشت
مو نداشت
اما قلم موها در موهایش مرکب می شدند
مثل شیراز
چند حافظ و سعدی داشت
که لحظه را به کلمه
کلمه را به نور می بردند
مثل شیراز بود
در ظهر
مثل ظهر بود در شیراز
دلش جای دیگری بود
و به جز دلش جای دیگری نداشتم
#مصطفی_غضنفری
کتاب:
#فلافل_عاشقانه_ها_و_چند_چیز_دیگر
نشر:
#چشمه
لب نداشت
اما شاخه ی نوری به لب داشت
مو نداشت
اما قلم موها در موهایش مرکب می شدند
مثل شیراز
چند حافظ و سعدی داشت
که لحظه را به کلمه
کلمه را به نور می بردند
مثل شیراز بود
در ظهر
مثل ظهر بود در شیراز
دلش جای دیگری بود
و به جز دلش جای دیگری نداشتم
#مصطفی_غضنفری
کتاب:
#فلافل_عاشقانه_ها_و_چند_چیز_دیگر
نشر:
#چشمه
@asheghanehaye_fatima
پنهانت می کنم پشتِ پرده ها
زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
…
خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
#گروس_عبدالملکیان
کتاب:
#حفره_ها
نشر: #چشمه
پنهانت می کنم پشتِ پرده ها
زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
…
خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
#گروس_عبدالملکیان
کتاب:
#حفره_ها
نشر: #چشمه
@Asheghanehaye_fatima
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما لبان تو هنوز جوان بود.
#احمدرضا_احمدی
کتاب:
#ساعت_10_صبح_بود
نشر :
#چشمه
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی
گیسوان تو سفید
اما لبان تو هنوز جوان بود.
#احمدرضا_احمدی
کتاب:
#ساعت_10_صبح_بود
نشر :
#چشمه