عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️


موقع خداحافظی بود. نشسته بودیم توی سواری بین راهی. 5 کیلومتری "خان ببین". گفت: «دستتو بنداز دور گردنم.» بلد نبودم؟ دستم را آرام از بالای مقنعه اش رد کردم. ساعدم گرفت به گل سرِ ورم کرده اش. انگشت هایم که به شانه اش رسید، لرزیدم. صدای بابا تو سرم پیچید: «نامحرم؟ حیا نمی کنی؟» سرش را داد عقب. چشم هاش را بست. گفت: «مرتضا.» داغی گردنش را حس می کردم. دوباره لرزیدم. گفتم: «جانم.» گفت: «ما دو ساله همو دوست داریمو تو هیچ وقت دست ننداختی گردن من.» گفتم: «موقعیتش نبود. تو کوچه که نمی شد.»

سرش را محکم تر به دستم فشار داد و صورتش را چسباند به سینه ام. گفت: «فکر می کنی کی دوباره همو می بینیم؟» شانه ام را انداختم بالا. «برم سربازی. بعدشم سرکار. سه چهار سال دیگه به گمونم.» اخم کرد. گفتم «شرط باباته دیگه.» خودش را بیشتر بهم فشار داد. راننده از توی آینه نگاه کرد. خودم را کشیدم این ور تر. گفت: «من تا اون موقع می میرم.» گفتم «اما من همه این سال ها رو به عشق تو سر می کنم. با خیالت.» خودش را چسباند بهم. از روی پیراهن، شانه ام را بوسید. لرزیدم. گفتم: «قول میدم که زود تموم شه. تو هم قول میدی که برام بمونی؟» سرش را تکان داد. ریملش مالیده شد روی یقه ام. راننده از توی آینه چشم غره رفت. رسیدیم به پلیس راه. گفتم: «آقا یکیمون اینجا پیاده میشه.»

وقتی دست تکان می داد هیچ فکر نمی کردم که دیگر نمی بینمش. هیچ خیال نمی کردم که تنها خواسته آن همه شب زنده داری های شب های قدر، گریه های تند و التماس های بلند بلند پای ضریح امام رضا و نمازهای طولانی و تسبیحات پشت هم این طور نادیده گرفته شود. هیچ باورم نمی شد که باز هم بتوانم روی پاهایم بایستم. تا مدت ها خوابش را می دیدم توی لباس عروس که دارد از یک دالان پر از پیچک رد می شود. دست تکان می دهد و از جلویم می گذرد. دست تکان می دهد و می رسد به داماد. دست تکان می دهد و می بوسدش. آقاجون می گفت: «تا چشم نبینه، دل باور نمی کنه.»

حالا پانزده سال است که گذشته. نشسته ام توی سواری بین راهی. نزدیک تابلوی 5 کیلومتر تا «خان ببین.» می گویم: «نگه دار.» راننده می پرسد: «اینجا؟ زیرتابلو» با خودم فکر می کنم چه خوب می شود اگر یک دفعه ای بیاید و با همسر و بچه هایش از خیابان رد شود. برای یک لحظه. بخاطرِ باور من. به جاده نگاه می کنم، به آسمان ابری و داغ. به پلیس راه که انگار نزدیک تر از همیشه است. می گویم «آرام راه بیفت. باید به موقع پیاده شوم.» دو طرف جاده و خیابان و شهر را سر می چرخانم و هر زنی را که می بینم، می لرزم. راننده می پرسد: «گم شده ای دارید؟»


#مرتضی_برزگر

📃 یادداشت ها و داستان های مرتضی برزگر 📃
@asheghanehaye_fatima




همیشه اولین مشت، اولین ضربه به ران و اولین برخوردِ بینی به تشکِ سفت درد دارد. درد دارد، اما ترست را از جنگیدن می‌ریزد. می‌فهمی که آن هیولای ابرو گره گرده -که تند و تند رقص پا می‌کند و مشت و لگد پرتاب می کند سمتت-یکیست مثل خودت. ان وقت است که می‌توانی از هر دو مشت، یکی را دفاع کنی و شاید حتا ضربه‌ای با پا توی شکمش بکوبی. اما همیشه می‌دانی باید منتظرِ ضربه بعدی باشی که بالاخره یک‌جوری روی صورتت می‌نشیند. حالا هر‌چقدر هم که گاردت را بالا نگه داری و حواست جمع باشد.

بعدها که قوی‌تر شدی، خودت پیش‌قدم می‌شوی برای ضربه خوردن. رفیقت را صدا می‌کنی که با مشت و لگد، گرمت کند. می‌دانی که بدنت یاد گرفته این درد را بپذیرد و به یک بی‌حسی نشئه آور تبدیل کند. با چشم‌های خودت می بینی مشت‌ها و لگد‌ها روی سینه و ران و بالای کمرت فرود می‌آید، اما دیگر دردی حس نمی‌کنی. هر چه هست، بی‌تفاوتی است.

می‌خواهم بگویم فقدانِ نخستین محبوب، کم از خوردن اولین مشت نیست. کم از شکسته شدن بینی با یک ضربه و راه افتادن باریکه خون روی تاتامی. تا وقتی میان تشک افتاده ای که هیچ، اما وقتی بلند شدی، می فهمی هنوز زمانی برای زندگی داری؛ برای جنگیدن، برای بدست آوردن و نگه‌داشتن آدم‌ها. اما توی ذهنت، بیم‌ناکی. بیم‌ناکِ فقدان. بیم‌ناک جاده و مرگ و خداحافظی. با چشم‌های خودت، رفیقت را می‌بینی که می‌رود. عشقت را. بابا و مامانت را. هرکدام را به‌گونه ای، منوالی. و این روحِ سفید پرهیجان، کبود می‌شود از هجمه مشت‌های کوفته و نشئه می‌شود از شدت ضربه‌های پشت هم.

حالا می‌خواهی بگویی غمگین نیست این حجم آدم‌های بی‌تفاوت با ماسک‌هایی که به واقع ترسناکند؟ غمگین نیست فراوانی «دوستت دارم» هایی‌که جوابش شکلک لبخند می‌شود یا نمی‌شود؟ غمگین نیست وانمودکردن و بازی‌های تکراریِ هر روزه؟ راستی رفیق جان، حال امروز خودت چگونه است؟ هنوز می جنگی یا بی تفاوتی؟



#مرتضی_برزگر