@asheghanehaye_fatim
#داستان_ميني_مال
#چمدان_جاسوس
چمدانش را بست. به ساعت نگاهي كرد و به آشپزخانه رفت. خورشت جا افتاده بود. چاي را دم كرد و منتظر نشست.
كليد در شقيقه اش چرخيد. در به روي اعصابش باز شد و درد، قدم زنان آمد و در چشمهايش نشست.
گنجشك فراري قلبش را در سينه زنجير كرد و براي ريختن چاي بر خواست.
صداي مشاجره در اتاق بالا گرفته بود. درد براي سركشي نرفت. مي دانست برود خون به پا مي كند.
تا زن قند در دلش آب كرد تا چاي تلخ نباشد، چمدان از اتاق بيرون آمد و هر چه راز در دلش مانده بود را فاش كرد.
چند پاره كاغذ و دو قطعه عكس كه خود سوزي مي كردند در اعتصاب به سانسور خبري شان، با سه قواره لباس كه از ريخت افتاده بودند از بس عطرشان پريده بود.
زن چايش را با درد سر كشيد و خودش را روي تخته ي آشپزخانه خواباند و با ساتور به جان برگ هاي احساس ش افتاد.
شوري اشك و تندي سكوت، براي سالاد اين فصل كافي بود.
مرد كه به خانه رسيد، از ميز شام دو پيراهن خالي ماند تا پشت درب اتاق خواب، كه هم را دريده بودند از غضب و چمدان به زير تخت خزيده بود.
***
اين تمام قصه ي وحشت يك زن است از روزي كه چمدانش دهان بگشايد.
#اميرمعصومي/آمونياك
#داستان_ميني_مال
#چمدان_جاسوس
چمدانش را بست. به ساعت نگاهي كرد و به آشپزخانه رفت. خورشت جا افتاده بود. چاي را دم كرد و منتظر نشست.
كليد در شقيقه اش چرخيد. در به روي اعصابش باز شد و درد، قدم زنان آمد و در چشمهايش نشست.
گنجشك فراري قلبش را در سينه زنجير كرد و براي ريختن چاي بر خواست.
صداي مشاجره در اتاق بالا گرفته بود. درد براي سركشي نرفت. مي دانست برود خون به پا مي كند.
تا زن قند در دلش آب كرد تا چاي تلخ نباشد، چمدان از اتاق بيرون آمد و هر چه راز در دلش مانده بود را فاش كرد.
چند پاره كاغذ و دو قطعه عكس كه خود سوزي مي كردند در اعتصاب به سانسور خبري شان، با سه قواره لباس كه از ريخت افتاده بودند از بس عطرشان پريده بود.
زن چايش را با درد سر كشيد و خودش را روي تخته ي آشپزخانه خواباند و با ساتور به جان برگ هاي احساس ش افتاد.
شوري اشك و تندي سكوت، براي سالاد اين فصل كافي بود.
مرد كه به خانه رسيد، از ميز شام دو پيراهن خالي ماند تا پشت درب اتاق خواب، كه هم را دريده بودند از غضب و چمدان به زير تخت خزيده بود.
***
اين تمام قصه ي وحشت يك زن است از روزي كه چمدانش دهان بگشايد.
#اميرمعصومي/آمونياك
@asheghanehaye_fatima
بانوی پیراهنِ چهل پاره
از هر زن كه دیده ام !
بر دشت سینه ات خیمه خواهم زد
با سیاه چادری كه نذر آمدنم، كرده بودی !
به سانِ شحنه ای ، شهوت تو را
شهره خواهم كرد با تیغ زبانم!
از هم خواهم شكافت
عور و عریان!
شكافِ سرخی كه
از ناز داغ سرانگشتانم
به هُرم می گزم
لَب و لُب ش را
در سپیدی صورت ت/م !
كافی است
دهانت را به هوس بگشایی
تا امن ترین قلاب جهان در دهانت
تو را به كام من
روا كند !
نزدیك تر از من به تو
زبان من است
در رگ به رگ شدن های لذت
از رقص زبانم بر حساس ترین جناق سینه
كه تخت روان بوسه / لیسه های توست .
لَخت خواهی شد
و این
سست ترین وفاي به تخت است
كه با انزال اشك های حسرت ما
تمام می شود اگر
آنقدر كه زیبا هستی
یاغی باشی !
می شود وقت رفتن
در(ب) اتاق را به متمدن ترین شیوه ی جهان
از پاشنه در آوری
تا پشت سرت
كسی را جسارت بستن در(ب)
برای بوسیدنم نباشد؟!
می شود؟!
.
.
.
می خواهم مصون بمانم از مُهره ی مار گریبانت!
نیش ت را ببند!
زهر خندت مرا خواهد کشت
از بس پونه ی نگاهم را از چشمانت چیدی
و بر پنجره ی انتظار
تُنُك كردی كه
" مار از پونه بدش....! " ...
هرگز !
این زن كولی تر از آن است
كه دیگری هوس آغوشت را کند!
به مکرِ بوسه ای!
سحر نوشت:
مُهره ی مار ... افسانه ای که هر کس مهره ای از ستون فقرات مار همراهش باشد، دیگران مسحور و مجذوبش می شوند.در این شعر کنایه از گردن معشوق.
#اميرمعصومي_آمونياك
بانوی پیراهنِ چهل پاره
از هر زن كه دیده ام !
بر دشت سینه ات خیمه خواهم زد
با سیاه چادری كه نذر آمدنم، كرده بودی !
به سانِ شحنه ای ، شهوت تو را
شهره خواهم كرد با تیغ زبانم!
از هم خواهم شكافت
عور و عریان!
شكافِ سرخی كه
از ناز داغ سرانگشتانم
به هُرم می گزم
لَب و لُب ش را
در سپیدی صورت ت/م !
كافی است
دهانت را به هوس بگشایی
تا امن ترین قلاب جهان در دهانت
تو را به كام من
روا كند !
نزدیك تر از من به تو
زبان من است
در رگ به رگ شدن های لذت
از رقص زبانم بر حساس ترین جناق سینه
كه تخت روان بوسه / لیسه های توست .
لَخت خواهی شد
و این
سست ترین وفاي به تخت است
كه با انزال اشك های حسرت ما
تمام می شود اگر
آنقدر كه زیبا هستی
یاغی باشی !
می شود وقت رفتن
در(ب) اتاق را به متمدن ترین شیوه ی جهان
از پاشنه در آوری
تا پشت سرت
كسی را جسارت بستن در(ب)
برای بوسیدنم نباشد؟!
می شود؟!
.
.
.
می خواهم مصون بمانم از مُهره ی مار گریبانت!
نیش ت را ببند!
زهر خندت مرا خواهد کشت
از بس پونه ی نگاهم را از چشمانت چیدی
و بر پنجره ی انتظار
تُنُك كردی كه
" مار از پونه بدش....! " ...
هرگز !
این زن كولی تر از آن است
كه دیگری هوس آغوشت را کند!
به مکرِ بوسه ای!
سحر نوشت:
مُهره ی مار ... افسانه ای که هر کس مهره ای از ستون فقرات مار همراهش باشد، دیگران مسحور و مجذوبش می شوند.در این شعر کنایه از گردن معشوق.
#اميرمعصومي_آمونياك