عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_هشت

@asheghanehaye_fatima

صدای کشیش مرا از عالم خود بیرون آورد.

گفت: نگفتی چقدر مادرمو میشناسی؟ خیلی جوونی....این عکسو کی بهت داده؟

گفتم : آقایی به نام علیرضا سپندان ؛ میشناسین؟

گفت: نمیدونم ؛ شاید! اسم و فامیلا یادم نمیمونه؛ فقط چهره ها !
هرکی این عکسو بهت داده ؛ باهات شوخی کرده ! گفتم چطور؟ فکر کردم پدرمو پیدا کردم !

گفت: من سال هفتاد ؛ هنوز مدرسه میرفتم؛ هیچوقتم ازدواج نکردم ! بچه ندارم ؛ وگرنه ؛ کی بهتر از دختر خوبی مثل تو؟

گریه ام گرفت ؛ نه برای اینکه اون ؛ پدرم نبود ؛ برای اینکه خسته شده بودم ؛ برای اینکه علیرضا داشت با من بازی میکرد و من نمیدانستم چرا !

گفتم : خب؛ هیچی راجع به اون زندان میدونید؟! اونجاییکه اون دو تا آشناشدن و آقای توماس اعدام شد؟ گفت: من فقط بعدا ؛ یه بار ؛ رییس زندان رو دیدم ؛ نمیشناختمش ؛ اومد شبانه روزی ما ؛ نمیدونم به خواهرا چی گفت که از اون به بعد ؛ من خیلی عزیز شدم.
سالهای جنگ بود.

من خیلی کوچیک بودم ؛ اما گفتم ؛ قیافه ها یادم میمونه ؛
اگه او مرد رو باز ببینم ؛ میشناسم ؛ رییس اون زندان رو !

میدونی خواهرا بم گفتن ؛ اون از مادرم دفاع میکرد ؛ نمیذاشت تو زندان زیاد اذیتش کنن ؛ اون اجازه عقد رو داد ؛ چون حوالی سالهای انقلاب بود ؛ زندان بلبشو و بی درو پیکر بود؛ اون اجازه میداد این زن و شوهر؛ گاهی همدیگه رو تنها ببینن!
اون باعث شد من به دنیا بیام!

گفتم : خب پس اگه بچه ندارین ؛ آزمایش ژنتیک؟.... گفت: نه ؛ خنده داره! اجازه بده همینطور مجرد بمونم ! من واقعا ازدواج نکردم ! با سرخوردگی بیرون رفتم؛

شهرام از پیش دکتر دستش آمده بود، آنطرف خیابان؛ در ماشین ؛ منتظرم بود. خیابان شلوغ بود.انگار همه ی دنیا ؛ از خانه بیرون ریخته بودند!....یک دفعه دیدم ؛ چند لباس شخصی ؛ دارند روی شیشه ی ماشین شهرام میکوبند ! داد زد: چیکار میکنید؟ عربده کشیدند : برو! اینجا واینسا....! توقف ممنوعه!

گفت:منتظر خانمم!

داد زدند: زود راه بیفت ببینم !

شهرام مرا اینسوی خیابان ندید؛ حرکت کرد ؛ داد زدم: شهرام !
دنبال ماشینش دویدم ؛ یکیشان ؛ جلویم را گرفت ؛ گفت : اونطرفو بستیم خانم ؛ از اینور ! ....

گفتم: شوهرمو گم میکنم !مرد داد زد: گفتم: از اینور! زود ! ....و با چوبش به انتهای خیابان اشاره کرد....

دیدم شهرام با یک دست بسته ؛ از ماشین پیاده شد.

گفت : چیکارش داری خانممو؟

طرف شهرام را نشناخت ؛ گفت: برو فکلی! خانمم!.....آره ؛ خانمت؛ جون خودت...... تا نزدم ناقصت کنم ؛ سوارماشینت شو ! گمشو !... شهرام مقاومت کرد ؛ ضربه روی دست شکسته اش خورد ؛ فریادش هوا رفت!
فحش خواهر و مادر میداد ؛ او را بردند؛ من از وحشت نمیدانستم چه کنم! یکدفعه چرا دنیا ؛ این شکلی شده بود؟در هجده سالگی من....هشتاد و هشت؟
رانندگی هم بلد نبودم ! به کلیسا برگشتم ؛ نفس نفس میزدم ؛ در باغ کلیسا ؛ به سهراب زنگ زدم.

گفت :آخه اونجا چرا رفتین؟ اون میدون الان شلوغه! و گفت؛ نزدیکه ؛ خودشو میرسونه...

چشمم به ساختمان کلیسا افتاد ! کشیش از پشت پنجره ؛ نگاهم میکرد؛ تا مرا دید؛ پرده را کشیدو دور شد....

سهراب رسید ؛ کارتی نشانشان داد ؛ سراغ شهرام را گرفت ؛ به من گفت سوار شو ؛ میدونم کجا بردنش! آخه این بشر با دردسر افریده شده ؛ گفتم: تقصیر من بود!

گفت:تقصیرکسی نیست! تقصیر هیچکس.....

فقط دعا کن! این کله خراب...اونام که نمیشناسنش.... دعا کن نزنن رو دستش!....مهره ی پشتم تیر کشید !

#او_یک_زن
#قسمت_هشتادوهشت
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

اگر بدترین خواب زندگیت را دیده باشی ؛ میفهمی من چه میگویم!

چرا یک راوی این قسمت را تعریف نمیکند؟! چرا من باید تعریف کنم؟!
من که عاشقش بودم؟

چرا خود چیستایثربی ؛ قصه اش را تعریف نمیکند؟

چرا من؟!
من که زنش بودم ! چرا همه سکوت کرده اند؟! داد زدم چرا همه سکوت کردید؟ امروز عاشوراست.

روز سکوت نیست! یک نفر به من جواب دهد!

هوا سرد بود. انگار از فریاد من، پنجره ها بخار میگرفت ؛ دستی مرا عقب کشید؛ چیستا بود؛
گفت: بشین! با داد و بیداد اینجا چیزی درست نمیشه ! به
خانه ی سینما زنگ زدیم ؛

نماینده شون تو راهه.....اونام زنگ زدن اینجا .....گفتن ؛ ظاهرا سوءتفاهمی شده!


گفتم:خوب گوش کن چیستایثربی ؛ من دیگه گول نمیخورم ؛ دستش دوباره شکسته ! مگه نه؟!
گفت: نه ؛ بخدا نه! تو چرا یه دقیقه نمیشینی؟

گفتم: چون زیاد نشستم ؛ وقتی بلند شدم ؛ کل دنیا عوض شده بود ! یه بار نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ شوهرم داده بودن !

یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ طلاقمو گرفته بودن !
یه بار دیگه نشستم ؛ وقتی پا شدم ؛ عاشق یه ستاره ی سینما بودم که سالها ازم بزرگتر بود ! منو آورد ؛ برای بازی تو فیلمش....

باز نشستم ؛ پا شدم ؛ دیدم زنش شدم ! فقط چند روز تهران نبودم....

وسط سرما ؛ روز عاشورا ؛ خیابونا چرا جهنمه ! مگه قیامته؟

شهرام چه گناهی داشت جز اینکه میخواست ؛ منو ؛ یعنی زنشو ؛ سوارکنه؟!

چیستا گفت: هیچی! ولی فکر کردی فقط خودت مشکل داری؟ یا شهرام؟!

میدونی چند تا مثل اون ؛ الان اینجان که خانه ی سینما هم ندارن ؟! هیچکسو ندارن؟ حتی حق تلفن هم ندارن؟

من چی؟!

اون از جوونیم ...!
اون از خانواده واقعیم ؛ که میدونی....

سال هشتاد وشش ؛ تو ایران بودی؟ دست دخترم شکست!
من ویران شدم!

آدما؛ اون موقع ؛ کجا بودن؟ نکنه مثل شازده کوچولو ؛ تو بیابون بودم ؛ که آدمی برای کمک نبود....یا وقتی ؛ زیر زایمان داشتم میرفتم ؛ مادر و خواهر وکل خانواده ی یثربی ؛ کجا بودن؟!
مگه من دخترشون نبودم؟!
مگه من بارها بخاطرشون ؛ بیمارستان نرفته بودم ؟

غیبت صغری رفته بودن یا کبری ؟...که هیچکدوم نبودن ؟
که حتی یه دارو برای من بگیرن ؟!.......چرا هیچکدوم موقع تولد بچه نبودن ؟

چرا ده بار داد زدن : همراه خانم چیستا یثربی! جز مادرشوهرم ؛ که سنی ازش گذشته بود ؛ دیگه ؛ هیچکس نبود!

اگه اونم نبود ؛ من زیر بیهوشی رفته بودم ! مرگ مغزی....


چرا من غر نمیزنم؟ چون قرار نیست!

داد زدم : قرار نیست چی؟! خوشبخت بشیم؟ مگه فقط برای بدبختی به دنیا میایم آخه؟

گفت: نه! برای آدم شدن به دنیا میایم....

پیامبر من گفت ؛ من اومدم اخلاقیاتو ؛ کامل کنم!

میخواست آدممون کنه! این سخته ! تحمل میخواد!

گفتم:من تو نیستم یثربی... نصیحتم نکن! من نسل هفتادم !

مثل شما تحمل کردن و ناکامی بلد نیستم ؛ تاآخرش میرم ! شهرام کجاست؟

های سرباز ! اون بازیگری که تا دیروز؛ ازش عکس و امضا ؛ میگرفتی ؛ الان کجاست؟

نگهبان گفت: از خانه ی سینما اومدن ؛ دارن با فرمانده حرف میزنن....

چیستا گفت : خیلی طول میکشه تا بفهمی ؛ صبر متوکل ؛ با ترس فرق داره!

شکیبایی؛ بزدلی نیست! پر از تحمل و تفکر و شاید عمله...

دست خدا از آستین بشر!.....اما زمان میخواد...و ایمان!

داد زدم: ادای معلما رو برای من درنیار خانم معلم ! تو خودت ؛ چندبار ؛ به من دروغ گفتی ؟!

گفت: خب ؛ به منم ؛ همینا رو گفته بودن!

من از کجا میدونستم ؛ دنیا کثیف تر از اونیه که با فوت من و تو ؛ تمیز بشه!


شهرام آمد ؛ زیر چشمش کبود بود ؛ سخت راه میرفت. معلوم بود دلش و دنده هایش ؛ درد میکند....

گفت: بریم!

من و او ؛ دربست گرفتیم و رفتیم!...

و نمیدانستیم چیستا فردای آن روز ؛ یکراست ؛ پیش کشیش میرود ؛ و کشیش به او میگوید ؛ .....

همه چیز را.... چیزهایی که به من نگفته بود.... ! دروغ نگفته بود ؛ قسم خورده بود ؛ پنهان کرده بود !

و حالا مجبور بود بگه.... ؛ چون علیرضا ؛ با چیستا رفته بود ؛ به خواهش چیستا...

علیرضا ؛ پسر شبنم!...وقتی شبنم توی زندان ؛ فقط نوزده ساله ش بود!


#او_یک_زن
#قسمت_هشتاد_و_نه
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

من و شهرام ؛ به اتاقکمان در کوه برگشتیم. از جهنم سرد گریخته بودیم ؛ روز بعد ؛ مثل جادو شده ها ؛ تا عصرخوابیدیم ؛ دنده های شهرام درد میکرد ؛ عصر ؛ صدای زنگ گوشی شهرام ؛ هردویمان راپراند.
چیستا بود؛ از پیش کشیش میامد؛ کشیش یوحنای خودمان ؛ که تقریبا همسن علیرضای خودمان بود.فقط با موی جو گندمی.....مردی که فکر میکردم پدرمن است!

دیگر آماده بودم که عجیبترین چیزها را بشنوم ولی؛علیرضا ؛ پسر شبنم؟! باور کردنش سخت بود! از موجودی به آن لطافت و زیبایی ؛ آذر ؛ یا علیرضا به دنیا آمده بود که این همه دروغ میگفت!یا شاید من فکر میکردم دروغ میگوید...

هر دو ؛ چند لحظه ساکت بودیم ؛ ناگهان شهرام خندید ؛ گفت : پس من و اون ؛ آخرش پسر خاله در اومدیم!

میدیدم چقدر ؛ با بچه های دیگه ی حاجی سپندان فرق داره! گفتم : چرا بچه رو از شبنم، دزدیدنش؟ چرا آوردن اینجا؟

گفت: چیستا خلاصه و تند تند ؛ مثل همیشه ؛ یه چیزایی گفت ؛یه چیزایی دستم اومد.اما گمونم داستانش مفصله.....
ظاهرا شبنم ؛ همبندی داشته به نام صدیقه پرورش. قبل از زایمان که هنوز ؛ توی بخش بوده.....پیش زندانیای دیگه......نه تو انفرادی!

صدیقه از دانشجویان
طرفدار امام بود ؛شوهرشم تو حوزه ی علمیه قم ؛ درس میخوند ؛ هر دوشون ؛ اعلامیه های امامو پخش میکردن ؛ یکی توی حوزه؛ اون یکی تو دانشگاه ! خیلی فعال بودن! تقریبا رییس گروهشون بودن ؛ وقتی اول صدیقه رو میگیرن ؛ دو ماهه از شوهرش حامله بوده ؛ زیر شکنجه ؛ نم پس نمیده ؛ دکتر زندان بشون میگه صدیقه حامله ست ؛ هر روز میزدنش ؛ اما نه توی شکمش!

بچه تو زندان ؛ همیشه گروگان خوبیه.... اونم برا یه مادر!

میذارن بچه به دنیا بیاد ؛ یه پسر !صدیقه اسمشو میذاره حسین!

چند ماه بعدش؛ شبنم ؛ آذرو به دنیا میاره.....آذرخش آوانسیان ! دختر توماس؛ چریک فدایی خلق... ؛ اینا هم سلول بودن. یکی دانشجوی گروه امام ؛ اون یکی مجاهد؛ اما باهم دوست میشن ؛ همه ی مبارزا ؛ اون موقع باهم دوست بودن!

شوهر شبنم ؛ توماس اعدام شده بود ؛ اما شوهر صدیقه رو ؛ هنوز پیدا نکرده بودن؛

بعد از زایمان ؛ خیلی شکنجه ش میدن؛ میگن به بچه ی اونم ؛ شبنم شیر میداده ؛ به حسین! تاصدیقه ؛ حکم اعدامش میاد! هیچوقت زیر شکنجه حرف نمیزده ؛ دیگه به دردشون نمیخورده!
میگن شب اعدام ؛ فقط حسین کوچیکشو میبوسه و بش میگه: هر چی میشی؛ هر کاری میکنی؛ فقط آدم خوبی باش و مادرتو ؛ از یاد نبر! و بعد صدای الله اکبر بوده که تو بند صدیقق و شبنم ؛ میپیچه.همه ی زنا باهم.....

شبنم به صدیقه قول میده ؛ اگه زنده بمونه؛ یه روز؛ همه چیز رو براش بگه!

صدای گلوله که میاد ؛ صدیقه برای همیشه میره ؛

فرداش بچه رو میبرن ؛ هر چی شبنم داد میزنه ؛ که اون بچه شیر خوره ست؛ گوش نمیدن!

دستور،از بالا اومده....بچه رو نگهدارین..... تا باباش پیدا شه!

و میشه!.....محمود مجیدی ؛ حزب اللهی طرفدار امام ؛ زود خودشو میرسونه ؛ زنشو که اعدام کردن ؛ میخواد دست کم بچه شو ؛ نجات بده ؛ معامله میکنن !
اون بیاد ؛ بچه رو میدن خانواده ی مجیدی!

اما رییس زندان به یه چیزی شک میکنه!


حرف هیولا : میگه بچه ها رو باید نگه داشت! تنها نقطه ضعف این چریکای الکی ؛ بچه هاشونه! باید جلوشون بچه رو تو هوای سرد گذاشت ! باید اونا رو ترسوند! باید حتی وقتی اعدام شدن ؛ بچه رو در ازای اطلاعات و مدارک ؛ با خانواده هاشون ؛ عوض کرد. رییس زندان ؛ نگران شبنم و بچه هاست ؛ اون ادم بدی نبود..... تنهایی تصمیمی ترسناک میگیره!

تصمیمی که به یه دستیار احتیاج داشته ؛یه دستیار باهوش و راز نگه دار ! رییس حسابداری زندان...تنها کسی که بش اطمینان داشته.!...یه پسر با شخصیت بیست و پنج ساله ی تحصیل کرده که تازه استخدام شده بود....نوید!...پسر یه خانواده ی فرهنگی...

و نوید باید کار خطرناکی انجام میداد..... دور از چشم همه...
.
تنهایی.....




#او_یک_زن
#قسمت_نود
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

باید بچه ها رو از اینجا ببریم بیرون ؛ این صدای رییس زندان بود که به نوید جوان میگفت!


"مهرداد ؛ واقعا یه هیولاست! "

موادیه..هر کوفتی میزنه!.... دست بردار شبنمم نیست! میدونی که هیچ اخلاقیات انسانی نداره!

هیچ دین و مسلک واقعی ! بچه ی صدیقه رو به خانواده ی شوهرش نمیده! مگه اینکه معامله کنه! معامله ای که به نفعش باشه...

میخواد از مجیدی حرف بکشه.... مجیدی هم ؛ اهل مصالحه نیست ! با بچه ؛ تو موضع ضعف قرار میگیره!

چون هیچ پدری نمیتونه ؛ گرسنگی ؛سرما یا ناراحتی بچه شو تحمل کنه؛ خوب گوش کن نوید!

تو باهوشی؛ تحصیل کرده ای ؛ ما به شغل دولتی نیاز داشتیم ؛ نه تو میخواستی حسابدار زندان شی ؛ نه من رییس یه زندان سیاسی ! اونم زندانی که هیچ حکم و دادگاهی ؛ توش نیست! و یه شعبون بی مخ ؛ همه کارشه!

آذرخش ؛ بچه ی توماس و شبنم هم ؛ اینجا ؛ محکوم به فناست !

مهرداد کثیف ؛ انقدر شبنم رو اذیت میکنه که بچه بیچاره ؛ یا روانی میشه یا از دست میره!

زورم به این جوونور نمیرسه ؛ نمیدونم حامیاش کین ؛ که پشتش انقدر محکمه....اتفاقا واسه این خیالش راحته که هیچکاره ست!

اما بی کله و وحشیه ؛ و بی اعتقاد به چیزی.... از اینجور آدما باید ترسید!

اینها آخرین جمله های شهرام بود در گوشم....


در آغوشش خوابم رفت؛

خواب میدیدم که نوید میدود ؛ با دو بچه ؛ در پتویی از زندان میگریزد ؛ مامور نگهبانی ماشین را میگردد ؛ به پتوی زیر پای نوید شک نمیکند.بچه ها خوابند و نوید دعا میکند بیدار نشوند ؛ قلبش تند و تند میزند ؛ باید ماموریت را درست انجام دهد.

رییسش به او گفته ؛ مهرداد هیولا صفت ؛ تا آن سر دنیا هم شده ؛ برای پیدا کردن بچه ها میرود. برای خود رییس زندان هم ؛ جاسوس گذاشته ؛ وگرنه خودش کار را تمام میکرد.

برای همین از نوید خواهش کرده بود.......

مهرداد ؛ رییس همه ی شکنجه گران است. پس باید بچه ها را جایی ببرد که دقیقا موقعیتشان عوض شود ؛ طوری که مهرداد روانی ؛ هرگز نتواند آنها را پیدا کند ؛ حسین ؛ پسر صدیقه را ؛ به خانواده ی دو طرف ندهد ؛ به یتیمخانه خیریه شبانه ی بچه های ارمنی در اصفهان ببرد ؛ رییس زندان؛ خواهر روحانی مسول انجا را میشناخته و برایش نوشته که این پسر یک ارمنی شهید است و نامش پیتر یوحناست! و ماورش هم ارمنی بوده و شهید شده....

تغییر نام و مذهب ؛ البته فقط ظاهری هرگز نباید سال دقیق تولد حسین فاش شود!....

به نوید میگوید: آنها اگر به یتیمخانه هم بروند ؛ دنبال دختر توماس و شبنم هستند ؛ نه یک پسر ! آن هم با فامیل یوحنا !

اما بچه ی شبنم ؛ یعنی آذرخش ؛ دقیقا باید در یک خانواده ی اسلامی و مذهبی بزرگ شود ! درست است که پدرش ارمنی و چریک فدایی خلق بوده ؛ ولی این تنها جاییست که بچه ؛ در امان است ؛ مهرداد همه جا ؛ جاسوس دارد ؛ اما درخانه یک مبارز سیاسی مثل حاجی سپندان بزرگ ؛ نه!

بچه را باید ؛ به او بدهند ! رییس زندان؛ تعریف حاجی سپندان را از قاضی نیکان شنیده است و اینکه به مبارزان کمک میکند. آذرخش؛ از این به بعد به اسم آذر سپندان ؛ دخترحاجی میشود؛ نوید میگوید: پس شبنم چی؟ بدون دخترش دق میکنه که .....

!رییس میگوید ؛ اون به هر حال ؛ فعلا گیر مهرداد هیولاست ؛ تو دستش اسیره! با بچه فقط ؛ دستش بسته تر میشه وبیشتر عذاب میکشه؛ چون قطعا بچه ی بیچاره رو هم اون مردک ؛ سختی و گرسنگی میده......خودم ماجرا رو بهش میگم....و میگم ؛ بخاطر بچه ؛ یه مدت صبوری کنه!


شبنم ؛ اصلا از توماس چریک خواستگاری کرد که باکره دست هیولا نیفته ! میخواست سهم روح و تنشو به یه مبارز اعدامی هدیه کنه!....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_یک
#چیستایثربی



@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

شبنم میخواست سهم روح و جسمش را به یک مبارز اعدامی هدیه کند؛ حالا هم ؛ حتما دلش نمیخواهد بچه اش ؛ زیر دست سادیسمی بیماری ؛ چون مهرداد بزرگ شود! آن هم یک دختر بچه !...


نوید نیمه شب؛ در خانه ی حاجی را میزند ؛بچه را به آنها میدهد؛ با یک عکس سیاه و سفید از شبنم .... و میرود؛

در راه برگشت ؛ ماشینش را میگیرند، مهرداد هیولا صفت ؛ از ماشین بزرگش؛ پیاده میشود ؛ جاسوسانش خبر داده اند که شب رفتن نوید از زندان ؛ بچه ها غیب شده اند!

جلوی نوید میاید:

_پیاده شو !
نوید آرام است.

_بچه ها را کجا بردی؟

نوید خونسرد جواب میدهد:

کدوم بچه؟
مهرداد به آدمهایش علامت میدهد.
آنهابه حد مرگ ؛ نوید جوان را میزنند؛ سرش را چند بار به ماشین میکوبند؛ دستش را میشکنند؛ساق پایش را له میکنند!

نوید حرف نمیزند...گویی هرگر صدایی نداشته است....
رییس زندان دیر میرسد ؛ وقتی میرسد که نوید سراپا خونی ؛ با بدنی ویران ؛ روی زمین افتاده است و از میان موهای روشنش؛ خون روی چشمانش میریزد. با چشمان نیمه بسته به رییس زندان مینگرد و سعی میکند لبخند بزند، اما فکش شکسته است و نمیتواند!

ماموریتش را ؛ درست انجام داده است!

رییس زندان داد میزند: ولش کن! دستور منو انجام داد! ....

مهرداد کلتش را در میاورد ؛
رو به همه میگیرد و به نوید میگوید: جای بچه ها رو نمیگی؟ باشه؛

رییست که هست! اشهدتو بخون ؛ کثافت!

نوید ساکت است. مهرداد داد میزند: گفتم اشهدتو بخون! با صدای بلند...میخوام بشنوم !....



نوید ؛ باز هم ساکت است.آهسته میگوید: بلد نیستم !

مهرداد فریاد میزند: سگ بی نماز! یه اشهد بلد نیست!


رییس زندان میگه : خفه شو! اون مسلمون نیست ! تشهد بلد نیست! مهرداد میگه ؛ جدی؟ پس همکیش اون چریک فدایی سگ مصبه؟ توماس؟!


خب پس بگو : ای پدر مهربان که در آسمانهایی؛ نام تو متبرک باد!


نوید ساکت است.از پشت پرده خون ؛ جایی را نمیبیند! همه جا صحراست! تشنه است؛ حس میکند سواری را بر اسب سپیدی در دوردست میبیند! مهرداد، با لگد ؛ توی صورت نوید میزند!


نوید میگوید: بلد نیستم! مهرداد فریاد میزند دعای دم مرگ کلیمیا چیه؟! زرتشتیا !......

نوید دندانهایش را فشار میدهد : بلد نیستم ! مهرداد؛ موهای خونی نوید را چنگ میزند ؛
میگوید: دین نداری پدرسگ؟!


از زیر بته عمل اومدی ضاله؟


کافری؟ و روی موهای خونی نوید ؛ تف میاندازد ؛ رییس زندان را دو نفر گرفته اند که تکان نخورد!

مهرداد با پوتینش ؛ محکم بر صورت نوید میکوبد و آنقدر میزند که صورت معصوم نوید له میشود ؛

رییس زندان بافشار و در اوج خشم ؛ دستش رارها میکند ؛

بالای سرنوید میدود ؛ موهایش را میبوسد؛ میگوید : آروم! آروم پسر؛ تو الان؛ خدا رو میبینی! نور میبینی! نور! نوید ناله ای میکند، به زحمت صدایش شنیده میشود.....

چقدرنور!..دیگه تشنه م نیست...! و میمیرد....


رییس زندان مشت خونی نوید رامیبوسد وگریه میکند؛ پیش خدا آروم باش بچه ! راحت شدی! خدامون یکیه ؛ ومراقبته.... پسربیچاره! ببخش.....منو ببخش.....


مهرداد میگه: پس فرقه ی ضاله بود؟


رییس میگوید: ضاله تویی!که خونت؛ آتیش جهنمه!.....اون دنیا.....منتظرم ببینم نوید کجاست و تو کجا !
..و این دنیا ؛ چه سرنوشتی منتظر خودت و خانواده ته......حیف پیامبرمون..... که تو خودت رو ؛ از پیروانش میدونی.....چه تنها بودی محمد.....چه تنها!.....تو حتی ابو سفیانو بخشیدی.....خدایا روح این بنده ی طفلیتو در آرامش بپذیر.....و همه ی ما رو ببخش....ببخش...
من استعفا میدم!.....


#او_یک_زن

#قسمت_نود_و_دو
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima




گفتم:شهرام بیداری؟
_اوهوم !

گفتم : تو بودی تو خواب بام حرف میزدی؟
شهرام باچشمان بسته گفت: حواسم نبود خوابت برده !

گفتم: تا صبح کابوس دیدم !
نوید کی بود؟ گفت: یه بنده ی خدا ! خدا رحمتش کنه...

گفتم: چرا به اون بچه ها کمک کرد؟ مگه نمیدونست مهرداد و دارو دسته ش ؛ دیوونه ان؟

گفت: چرا میدونست؛ کس دیگه ای نبود ! گاهی باید انتخاب کنی! باید ؛ زندگیتو قمار کنی ؛ مثل شبنم !

شاید برنده شی ؛ شایدم نه!

گفتم: یادته تو بیمارستان گفتی ؛ بیا از اینجا فرار کنیم ؟!
حالا من میگم ؛ دیگه هیچکدومشون برام ؛ مهم نیستن ! حتی پدر مادر واقعیم ! اگه دوستم داشتن ؛ تاحالا پیدام کرده بودن....


میخوام بریم یه جای دور! قبلش از پدر مادری که بزرگم کردن ؛ خداحافظی میکنم ؛ گرچه ؛ همیشه ؛ انقدر درگیرن؛ که شاید اصلا غیبت منو یه لحظه هم حس نکرده باشن!

شهرام گفت:الان نمیشه بریم !

گفتم : چرا؟!

گفت: بچه گیام ؛ به مادرم قول دادم ،خواهر کوچیکمو بذارم تو بغلش! الانم حس میکنم ؛ باید یه جوری به قولم وفا کنم !
گفتم:، خواهرت که مرده! سقط شده!

گفت: آره....ولی ممکنه تو حامله باشی! و بچه مون ؛ به دنیا بیاد ؛ اگه دخترت شکل خودت باشه!....

گفتم : بسه! پس برای این ؛ انقدر عجله داشتی بامن عروسی کنی؟! قبل از آمدن چیستا و سهراب؟!

برای مادرت؛ یه دختر کوچولو میخواستی؟! میخوای بچه مو بدی به اون؟

چون من شکل مادرت بودم ؛ انقدر سریع بام عروسی کردی؟!

پیشانی ام را بوسید و گفت:نلی خل؛ عاشقتم!.... خودتم ؛ میدونی..... ولی گیریم که بچه رو ببینه ؛ یا یه دقیقه بغلش کنه ؛ و فکر کنه بچه ی خودشه ! بده یه پیرزن دم مرگو ؛ شاد کنیم؟! اونم چند دقیقه ؟....

کسی که هیچوقت ؛ هیچی تو زندگیش نداشته؟!

گفتم،،: باشه!..ولی من میخوام از اینجا برم ! دیگه از همه چیش میترسم ؛ از کمد دیواری ؛ از در ؛ که یه دفعه میشکنه ؛ و یکی میاد تو!.. از آدماش ؛ جنگلاش ؛ برفش که گاهی، مثل خون ؛ قرمز میشه!

صدای جیغ زنا ؛ تو غروبای برفی جنگل.....فکر میکنم ؛ همه جا ؛ یکی ؛ مرده یا زنده داره ما رو میپاد !

ما اینجا هیچوقت خوشبخت نمیشیم ! هیچوقت!

در زدند ؛ شهرام گفت: حتما علیرضاست! بازمیکنی عزیز؟

شالم را سر کردم ؛ پشت در ؛ مشتعلی ایستاده بود! لبخند زد ؛ گفت : سلام شبنم خانم !

گفتم: من اسمم ؛ نلیه! گفت: مهتاب خانم بودید که! باز اسم عوض کردین؟ به حاجی گفتم ؛ مهتاب خانم ؛ چرا نمیذاره اسم خودشو بگیم؟! چرا میگه شبنمه؟!

گفتم: وا ! خب در خطر بوده ! و خواهر خونده شو ؛ دوست داشته! برای همین ؛ اسم اونو ؛ رو خودش میذاره...هنوز اون ایام ؛ از شبنم ؛ بیخبر بوده!.....

گفت: منم عاشق خودش بودم ؛ عاشق مهتاب ؛ یا همون که ؛ شبنم صداش میکردن ؛ موهای فرفری بلند داشت ؛ مثل شما...مادر شهرام کوچولو !

رفتم خواستگاری پیش حاجی سپندان بزرگ!

!گفت: مهتاب خانم ؛ عزادار شوهر اعدامیشه! دیگه این حرفو نزن !


دلم شکست ولی خوش بودم که گاهی ؛ اینجا ؛ تصادفی میبینمش ! مباشر حاجی بودم...همیشه عاشقشم! جونمو براش میدم....


اما اون زن طبقه ی بالا ؛ حالش خیلی بدتر شده....
گفتم : کیه؟

گفت: نمیدونم ! صورتشو میپوشونه ! فقط جیغ میزنه.....

گریه میکنه! میترسم یه بلایی سر خودش بیاره ؛ من غذاشو میدم ؛ حاجی گفته مراقبش باشم...حاجی کوچیک !

به مشتعلی گفتم : زنه ؛ مادر مهتابه؟
گفت: نه! اون خدا بیامرز که چند ساله مرده....اون طفلی صداش در نمیامد .....

این زن ؛ خطرناکه!

گفتم: شهرام این چی میگه؟! زن هیولا واقعا به تنفروشی افتاد؟ الان کجاست؟! دخترش چی شد؟

گفت:بله! به درموندگی افتاد!...انگار تقاص گناه مهرداد دیوونه رو؛ اون پس داد! زن بدبخت.... زود افتاد؛ زمینگیر شد و مرد؛ از بچه شم خبری ندارم؛ به هر حال؛ تو نوه ی اونا نیستی!

مشتعلی گفت : ولی این زنه ؛شبا تو رو صدا میزنه..میگه :نلی؛ نلی....!

با وحشت گفتم : منو ؟! ازکجا میشناسدم؟! شهرام تو میدونستی؟!
گفت :نه! نمیدونم کیه؟فکر میکردم حاج آقا ؛ از رو ترحم ؛ از تو خیابونا پیداش کرده و ازش نگهداری میکنه ! مال موقعی بود که من دیگه ؛از این ده رفته بودم...اهل کنجکاوی هم نیستم...مشتعلی گفت: میشنوی؟! انگار باز داره میگه : نلی! ترسیدم! گفتم : شهرام بریم ؛ خواهش میکنم ! همین الان!.....


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_سه
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima



بزن تو گوشم ! بگو خواب نیست! این خونه ی حاجی سپندانه؟ چند نسل اینجا پناه گرفتن؟ آخرین پناهنده کیه؟! مادربدبخت من؟


شهرام گفت: نمیشناسمش! به من ؛ هیچی نگفتن! همون حرفایی که تا حالا بت گفتم ؛ یه بار از علیرضا پرسیدم ؛ زن طبقه بالا کیه؟


گفت:"،،یکی از اقوام دور آقام بوده که مریضه و کسی رو نمیبینه؛ فقط زن داداشم و مشتعلی بش میرسن! "....همین!


من حتی کلید ندارم.....میدونی نلی ؛هیچوقت نخواستم از اونور باغ بیام اینور.....

با مادرم، بچه گیام اونور راحت بودم ؛ این زن بعدش اومد. بعد که من رفتم تهران ؛ مشتعلی پشت سر ما گفت:


دقیقا پونزده ساله که اون زن؛ طبقه ی بالاست! اینم کلید.میخواین ببینینش؟ گفتم: نه!

من زن اون هیولا رو برای چی ببینم؟!

گفتن من از خون اون هیولا نیستم که! مگه نه؟! زنشم مال خودش....باور نمیکنم مادر من باشه.....



مشتعلی گفت: نه نیستی! ولی از خون این زن ؛ چرا ! این زن هیولا نیست !

دیر بچه دار شد؛ خدا بش بچه نمیداد ؛ نذر کرد...بیست و چند سال منتظر موند ؛ کلی موی سفید داشت ؛وقتی که سال هفتاد ؛ تو به دنیا آمدی!

شوهرش، پدر خدا بیامرزت ؛ مرد خوبی بود؛ یه کارمند ساده ؛ ولی مهربون ؛

گفتم : پس چرا علیرضا گفت ؛ من بچه ی زن اون هیولام از یه مرد دیگه؟! چرا آزارم میداد؟

شهرام گفت: با علیرضا حرف زدم ؛ تو بیمارستان شبنم....البته کوتاه....


علیرضا هر چی گفته ؛ فقط خواسته از مادرش دفاع کنه ؛ حمایتش کنه ؛ اون همون سیزده سالگی که با شبنم ؛ تو ویلای نزولخوره ؛ تنها بوده ؛ میفهمه بچه ی شبنمه؛


از عکسی که همیشه همراش داشته و از عکس نوزادیش پیش شبنم ؛ و اون ماه گرفتگی روی شونه ش....! یادتون نره !


اون عکس مادر واقعیشو ؛ همیشه نگاه میکرد.....


فکر میکرد پدرش حاجی سپندانه ؛ ولی مادرش یه زن سیاسی به نام شبنمه!

اونا تو همون ویلا ؛ همو میشناسن ؛ و علیرضا ؛ یا آذر اون موقع ؛ قول میده که همیشه از مادرش ؛ حمایت کنه؛ شبنم ؛ مادرش و تنها عشق زندگیش ،میشه ؛


اما اینا ربطی به تو نداره! آره؛ علیرضا بت دروغ گفت!

خودت ازش بپرس چرا.....چه چیزی رو پنهان میکرده؟....به منم نگفته! ولی مشتعلی راستشو میدونه....


مشتعلی گفت: راستش اون بالاست ! اون زن بدبخت ؛ که شوهرش ؛ تو دوران حاملگیش میمیره؛ زنه مریض میشه و دکترا میگن ؛ بچه یه مدت ؛ پیشش نباشه ؛ بهتره ! بچه رو میدن به تنها کسی که داشتن ؛

نمیخوای مادرتو ببینی؟ گفتم: با شهرام !

مشتعلی ازجلو و ما از عقب ؛ پله ها...میلرزیدم!

شهرام ؛ محکم ؛ با دست چپش ؛ دستم را فشار داد. من اینجام ! در باز شد. زنی کنار پنجره ؛ درتاریکی نشسته بود.

از دور ؛ فقط ؛ موهای بلندش را دیدم ؛ به سمت من برگشت. چند لحظه سکوت شد. آهسته گفت: نلی؟!

شبیه من بود ! شبیه مهتاب و شبنم هم بود ؛ اما ویرانتر از آنها......



گفتم : شما کی هستین؟ گفت: من ؟.... زهرام ! خدایا.....

منو یادت نیست مادر؟

گفتم : نه !
گفت : دخترم !


محکم در آغوشم گرفت ؛ گریه میکرد ؛
گفتم : نمیشناسمتون!


گفت: بیست و چند سال نذر کردم تا به دنیا اومدی! من خواهرمو ؛ از خونه بیرون کردم ؛ در حالیکه بیوه و عزادار و حامله بود و هیچ جا رو نداشت !....خدام تقاصمو داد!....

من گمت کردم!

من بددل ؛ نذاشتم ؛ خواهر تازه عروس حامله م ؛ برگرده خونه ! به پدر و مادرم ؛ گفتم : اون بیاد ؛ من میرم..... از ترس مردم !

چه اشتباهی کردم خدایا !....من خاله ی مهتابم ! خاله ی مادر شهرام ؛ دخترم !.......



#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_چهار
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
⬆️

ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن

! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

گفت: فردا ! الان میخوام ببوسمت عشقم !....و غریو هزاران پرنده ؛ از قلب ما ؛ هر دو تا.....

اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛ او دریا.....


مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا ؛ پیش آغوشش ؛
چه کوچک !....


میخواستم بگویم ؛ نه!.....الان نه !

ولی دیگر ؛ دیر شده بود...همه جا شهرام بود ! آسمان ؛ زمین و هوا.....

من ازسر شب ؛ کسل ؛
او ؛ پرشور ؛ مثل صبح سبز بهار....


نفهمیدم چطورشد ؛ میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم ؛ هلش دادم ! عشقم را ؛ عاشقم را....

به حیاط دویدم ؛
همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


دربالکن ؛ ایستاده بود ؛
موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های قشنگ دنیا ؛
در باد ؛ رها.....

گفت: مبارک باشه حاج خانم ! یه دوجین بچه میخوام... اولی دختر ! میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم : چی؟!.....


نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل اولین نگاه یوسف ؛ بعد از بخشایش زلیخا.....

#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
ادامه از پست بالا⬆️

#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....

گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...

اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !


چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.

سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :

هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!

سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!

سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!

پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...

برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:

کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !


من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!

چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#ادامه از پست قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_از_پست_قبل
#چیستایثربی
#ادامه_100



یه نقشه دارم.فقط تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!

حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم ! منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
فردا میبینی دختر مهرداد آشغال ؛ نماینده ی مجلسم شد!
...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛ بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
خودشون عذابای ما رو نکشیدن...

پدر قاتلشو نمیشناسن! و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی اون مردک ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
طرف من ؛ اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛ در میاره...من نمیذارم!
به جون بچه م ؛ شبنم نیستم ؛ اگه بذارم!...

باید برام یه کاری کنی...
بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...

#او_یک_زن
#قسمت_صدم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی


ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101

@asheghanehaye_fatima
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima


دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...

شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...

تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....

حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...

اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...

فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!

پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم



@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

ترس ! فقط ترس از یک خبر جدید بد! بدتر از قبل!
شبنم پرسیده بود میدونی پدر و مادر ناتنیت کین؟! جواب ندادم ؛ خدا را شکر که شهرام رسید؛ آمبولانس آمد و مجبور نبودم دیگر صدای شبنم را بشنوم !

در بیمارستان؛ مرا فوری به اورژانس بردند ؛ دکتر شیفت زنان آمد؛ پرستار با شهرام حرف زد؛ حرفهایی که نشنیدم ؛ با وحشت به صورت دکتر معالجم نگاه میکردم ؛ ضربان قلب بچه را گوش میداد؛ دستور سونوگرافی فوری داد.

بخاطر تنش؛ دچار خونریزی شده بودم! درمان اورژانسی را انجام دادند ؛ ولی بچه ؛ سالم بود. خدایا شکرت!

تمام شد؛ دکتر گفت: کمی استراحت کن!
شهرام کنارم نشسته بود؛ دستم در دستش بود؛ گفتم: راستی سهراب کجاست؟ازش خبری نیست!گفت:دقیق نمیدونم ؛ میدونم پیش چیستاست.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه خبرنداری ؟ چیستا ؛ مدتیه گیر یه کلاهبردار افتاده؛ مرکز پخش کتابهاش کلاش در اومد...خونه شو از دست داده ؛ پولاشو یارو خورده و فلنگو بسته! کلی چک بی محل به چیستا داده ؛ می دونی که چیستا؛ تنگ نفس داره ؛سهراب باش میره دادسرا ؛طفلی چیستا مجبور شد؛ نشرشو ببنده ؛ هم کتاباشو از دست داد ؛ ؛هم پولشو.
.
همه ش دست اون پخشی دزده!
گفتم :اینم که بدبیاری میاره همه ش! ببین ؛ یه چیزی بهت بگم؛راستشو میگی؟!
شهرام گفت:،چی؟

گفتم :تو و چیستا....هنوز حس میکنم چیزی رو از من پنهان میکنید؟یا شاید هم میکردید؟ گفت: مثلا چی؟ گفتم: نمیدونم؛ یه حس عجیبی دارم!
گفت: گذشته رو باید فراموش کرد ؛ وگرنه نمیشه ادامه داد! من و چیستا میخواستیم به کسی کمک کنیم.نشد.قید شو زدیم...گفتم :کی؟ گفت:شاید راضی نباشه اسمشو بگم.میشناسیش ؛ بذار زمان همه رازا رو ؛ آفتابی کنه؛ اما کلا کار خیری بود؛ قسمت نشد .
گفتم :تو که نمیدونی پدرو مادر ناتنی من کین؟ گفت: نه! به من و چیستا هم ؛ همون اطلاعاتی رو دادن که خودت میدونی...همه شم غلط در آمد.اقای صالحی به عمد میخواست ذهن ما رو منحرف کنه ؛ بگه تو بچه ی سرراهی دو تا معتاد بودی! نمیدونم چرا؟ میخواست چه چیزی رو پنهان کنه! تابلو بود که راست نمیگه ! بازیگر خوبی نبود !

گفتم: آدم باید هویتشو بدونه؛ نه؟ بخاطر بچه ش....
گفت :آره؛ تا حدی!

اما پدر و مادر تو هر کی باشن ؛ تو رو تا شونزده سالگی بزرگ کردن! الان زندگیت دست خودته!

گفتم: نمیفهمم! همه ی این ماجراها یه جایی به هم گره میخورن و گره ی کور میشن!..یعنی نفرتی که شبنم ؛ از مهرداد داشت ؛ همه ی این ماجراها رو ساخت؟ این کلاف رو اینجور سردر گم کرد؟ گفت :

نفرتی که مهرداد بش آموزش داد ! یادش داد ؛ باهاش تمرین کرد! مثل آموزش یه زبان خارجی...هر روز و هر لحظه...جلوش انجام می داد وازش درس میپرسید! مگه تحمل یه آدم چقدره ؟ نفرت اکتسابیه! آدما از محیط ؛ یاد میگیرن! حالا یه کم بخواب! من بیرونم ؛
داشت خوابم میرفت که در سایه روشن اتاق ؛ حس کردم ؛کسی به من نزدیک میشود ؛ یک زن بود!

ترسیدم ؛خواستم بی اختیار جیغ بزنم!
آهسته جلوی دهانم را گرفت و گفت : هیس!
آروم! منم...

مادر خوانده ام بود!
گفت: آروم نلی !

گفتم : اینجا چی میخوای این وقت شب مادرجان؟! چیکارم داری؟ چرا شبنم ؛ امروز راجع بهت پرسید؟

گفت،چون من میدونم ! همه چیز رو!

دلم نمیخواست هیچوقت من واقعیتو بهت بگم ؛ ولی نمیخوام از زبون کسی دیگه ؛ جز خودم بشنوی ! من هیچوقت به تو ؛ حس مادرانه نداشتم! حتما خودت از بچگی حس کردی!
گفتم : چرا ؟ آدم یه گربه هم که میاره ؛ بش علاقه پیدا میکنه!
گفت : ماجراش یه کم پیچیده ست!

زهرا ؛ مادر تو ؛ ازشوهرش بچه دار نمیشد و نشد!
اون موقع ؛ ما همسایه بودیم ؛ جنگ تازه تموم شده بود ...ما خیلی جوونتر از زهرا و همسرش بودیم ؛ زهرا و شوهر من...خب اونا با هم دوست شدن ؛ من اونموقع نفهمیدم! نمیدونم شاید من زن سردی بودم ؛ همه ی خانواده م تو جنگ رفته بودن! شاید ؛ ایراد از هوسبازی مرداست ؛ شایدم زهرا ؛ فقط یه بچه میخواست، ازیه مرد جوون !
هرچی بود ؛ چند روزی باهم ناپدید شدن! وقتی برگشتن یه ماه بعدش؛ زهرا حامله بود!

شوهرش دووم نیاورد؛ افسرده شد؛دق کرد و مرد !زهرا هم از افسردگی و تب مریض شد؛ اونا فقط ما رو داشتن! تو به دنیا اومدی!
سال هفتاد!... و موندی پیش ما ؛ صالحی؛ شوهرم ؛ پدرواقعیته! اون برادرکوچیک نویده! نوید رو میشناسی؟کسی راجع به اون جوون باهات حرف زده ؟ نفس عمیقی کشیدم گفتم:بله! همون طفلی که کشتنش!بخاطر شبنم و سردار..به خاطر فراری دادن بچه هاشون از زندان....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_پنجم
#چیستایثربی
#او_یکزن
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_و_شش
#ادامه_قبلی/دو بخشه شد
#چیستایثربی


تااینکه یه روز ؛ تصادفا این سوره رو میشنوه...

زندگیش ؛ زیرو رو میشه....خدایی که رسالت پیامبرش آموختن بوده ! اونم نه با کلت و اسلحه و شمشیر و کتک ؛ نه با زندان ! با قلم! ...پدرم میگفت : با قلم میشه دنیا رو عوض کرد؛ دین رو عوض کرد ؛ نگاه رو به جهان عوض کرد ؛ اون میگفت ؛ ...اما من بچه بودم ...خیلی نمیفهمیدم اون موقع! حالا میفهمم....
حالا همه چیزو میفهمم و اینکه چرا خانواده ی خودش طردش کردن....اون انتخابشو کرده بود!

شهرام؛ سراسیمه وارد شد ؛ گفت: شبنم ؛ توی ده ! باید زود بریم! کله ی سحر رسیده ده.... اگه دکترت اجازه نده ؛ مجبورم تنها برم....اوضاع یه کم خوب نیست ؛ ترسیدم !...

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_شش
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صدو_هفت
#چیستایثربی

تمام راه تا ده ؛ گریه میکردم ؛ شهرام ساکت بود. نمیدانست چه بگوید ولی معلوم بود که اوهم استرس دارد.فکر کردم از شش سالگی و حمله به ویلایشان، تا حالا ؛ آیا یکروز بی استرس داشته؟! گاهی دستش را برای تسکین ؛ روی دست من میگذاشت یا دستم را در دستش میگرفت ؛ تسکینی نبود.
دکتر بعد از دو ساعت جر و بحث؛ و تجویز داروها و دستورهای لازم ؛ اجازه ی ترخیص مرا داده بود؛ البته با ضمانت خود شهرام به عنوان کفیل من... هم اکنون هم دیر میرسیدیم...


در طول راه از پنجره ؛ بیرون را نگاه میکردم.برفها سیاه شده بودند؛ چشم انداز مرده و ماتم زده ای بود ؛

اشکهایم را با پشت دستم پاک میکردم ؛ یاد روزی افتادم که چند ماه پیش ؛ شهرام مرا به بهانه ی فیلم مستند از آن گردنه های پر درخت طلایی و زیبا بالا برده بود ؛ پاییز بود ؛ چقدر شوق و بیم داشتم...آن موقع ؛ هم دوستش داشتم ؛ هم نداشتم...

انگار دیروز بود یا قرنی پیش! حالا تنها ثروتم در دنیا ؛ او بود ؛ فقط ؛ عاشق او بودم ؛ هیچ چیز دیگری در این دنیا ؛ برایم مهم نبود ؛ یک تکه امن از زمین خدا و آزادی برای رشد فرزندمان....نفس میخواستم ؛ نفسم شهرام بود.

شهرام ؛ عمدا سکوت کرده بود.موسیقی آرامی گذاشته بود ؛ من هم عمدا چیزی نمیپرسیدم... موضوع باید خیلی مهم بوده باشد که شهرام ؛ مرا از تخت اورژانس ،با اجازه ی دکتر ناراضی و عصبانی ؛ پایین کشیده باشد.شبنم! باز این شیر زن... ! اما این بار ؛ به دلم بد افتاده بود!

وقتی به ده رسیدیم ؛ شهرام گفت: چقدر ساکته ! چرا هیچکس نیست ؟ ده خالیه ! گفتم : شاید رفتن سر کار ! گفت: من اینجا بزرگ شدم... کدوم کار؟ کارشون همینجاست ؛ حتی بقالی ده ؛ که روزهای اول از آن خرید کرده بودم ؛ خالی بود ؛ در بیشتر خانه ها باز بود ؛ انگار یکنفر به زور آدمها را بیرون برده بود. شهرام گفت : علیرضاکه زنگ زد؛ فقط گفت: شبنم زده به سیم آخر! خودتونو برسونین ده! بعد هم تلفنش قطع شد! هر دو صدای تیری را شنیدیم ، از پایین تپه! جایی که خوب میشناختیم ؛ آلونکمان بود ! شهرام گفت: خدای من؛ لعنتی اونجاست... !

تو همینجا بمون! گفتم :: نه! تنهات نمیذارم! تنهام نمیمونم... دوید ؛ من هم دنبالش. گفت: تو ندو...باز خونریزی میکنیا!...من میرم ؛ تو یواش بیا !
شهرام ؛ زودتر رسیده بود.شبنم همه اهالی ده را جایی بیرون آلونک ما روی زمین نشانده بود؛ هر کسی را که آن وقت صبح پیدا کرده بود! خودش چون ملکه ای ؛ با ترکه ای پشت سرشان راه میرفت و میگفت : ترکه رو به پشت هر کی زدم ؛ یه گناهش رو میگه ! وای به حالتون ؛ اگه سکوت کنید یا دروغ بگید ! همه ی ما گناهکاریم ؛ ولی گاهی؛ بعضی چیزا رو باید قبل از مرگ اعتراف کرد ؛ وگرنه دیره! برای عبرت نسل بعد...علیرضا فیلم بردار! زود باش! صورت همه شونو ؛ تو تصویر میخوام؛ بخصوص وقتی دارن میگن چه غلطهایی کردن ! سکوت وحشتناکی حاکم بود.حتی صدای آب شدن برف را میشنیدم! شبنم ؛ رفت و رفت و ناگهان ؛ ترکه را به پشت مردی با موی جو گندمی زد.شهرام؛ آهسته در گوشم گفت: از شکنجه های مهرداد بوده! همه شونو اینجوری دور هم؛ روی زمین ؛ میشونده و ازشون اعتراف میگرفته.اما نه با ترکه! ....با وسایل خیلی وحشتناکتر...
مرد ی که ترکه پشتش خورده بود ؛ از درد؛ یا شاید شوک ؛ فریاد بلندی کشید. شبنم گفت: بسه! انقدر درد نداشت...کولی بازی درنیار ! یواش زدم؛ حرف بزن! اما اگه دروغ بگی ؛ میدونی که محکم میزنم ! پس خدا بهت رحم کنه...گناهت؟!
مرد میانسالی بود، شبنم دوباره ترکه را زد...این بار محکمتر ! گفتم ؛ گناهت؟ و به علیرضا تشر زد : فیلم بردار! باید چهره ی خودشونو ببینن؛ صدای خودشونو بشنون ؛ اینا ؛ همه رو کثیف میدونن جز خودشون! مرد گریه اش گرفته بود.گفت: خب من سر کفترای بابامو بریدم ؛ پونزده سالم بود!
حالم بد میشد؛ وقتی همه به من میگفتن: پسر کفتر بازه ! بابام الان بیست ساله مرده ؛ هیچوقت بعد از دیدن سر کفتراش ؛ از رختخواب بلند نشد ؛ تا مرد! اون زبون بسته ها رو پشت بوم ؛ همه ی عشق و زندگیش بودن !

شبنم چرخید. ترکه را پشت زنی چادری زد !زن داد نزد ؛ فقط با قاطعیت گفت: من هیچ گناهی نکردم!...شبنم محکمتر زد، زن اینبار داد زد: خیلی خب! من دل مردی رو شکستم ؛ بیشتریا ؛ تو این ده میدونن !...بش قول ازدواج دادم ؛ عاشقم بود ؛ با هم بزرگ شده بودیم ؛ امیدوارش کردم ؛ زمینشو به اسمم کرد...ولی من... بغضش گرفته بود...نمیتوانست ادامه دهد . شبنم گفت: علیرضا ؛ صورتش...فیلم بگیر !

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_هفتم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هشت


@asheghanehaye_fatima

زنه روی زمین نشسته بود.اما انگار گذشته را میدید...گفت : باپسره فامیل بودیم...باهم بزرگ شده بودیم؛ از بچگی عاشقم بود ؛ منم نه نمیگفتم! میذاشتم عاشقم باشه و هر کاری برام انجام بده....

...زمیناشو به اسمم کرد؛ رفت سربازی تا بیاد عقدم کنه ؛ اما من همون ایام ؛ زن یه دانشجویی شدم که ازشهر ؛ برای تحقیق آمده بود اینجا...یهویی!
نامزد سربازم؛ با شادی برای عقد اومد؛ کلی کادو برام خریده بود.برای من ؛ خونواده م...بش گفتن دختره عروسی کرده؛ زد به دشت و بیابونش تو دره ها ؛ اسم منو فریاد میکشید؛ دیوونه شده بود! بعدم دیگه خبری ازش نشد ؛ کسی ندیدش!
شبنم گفت:بعدی! آهسته
پشت علیرضا رفت و گفت: یه تیکه ازنامه ی کشیش به سردار رو بخون ! زود! از حفظ ! علیرضا آرام گفت :بازم ؟ شبنم گفت : اون برای من یه سند تاریخیه. باعث میشه انگیزه بگیرم! علیرضا انگارهزار بارنامه را خوانده باشد! یک پاراگراف طولانی را خواند. با آخرین جمله؛حواسم سر جایش آمد:

"راه ما ظاهرا از هم جداست.نه راه دلمان!"

نگاهم با نگاه شبنم؛ تلاقی کرد،مثل ماده شیری گرسنه بود. یعنی ممکن بود مراهم بزند؟ به طرف ماآمد.محکم؛ ترکه راپشت شهرام کوبید.گفت:بقیه رو باکلت وادار کردم از خونه هاشون بیان بیرون؛ اما تو حرف گوش کنی بچه ؛ نه؟بگو! شهرام سکوت کرد.محکم تر زد:شهرام گفت:من قبلا دختری رو دوست داشتم که رفت آمریکا.....میخواستم باش ازدواج کنم.اون نمیخواست؛ ولی ما دو سه سال با هم بودیم؛ هنوز دوسش دارم..ولی مثل یه خاطره ی دور ....خیلی دور....انگار تو خواب میشناختمش....
چشمان شبنم برق زد ؛ ولی طرف من نیامد.پشت مشتعلی زد و گفت:تو که همه وجودت دروغه! اونی رو بگو که ما نمیدونیم !

مشتعلی با گریه گفت: نزن خانمجان ! نزن ! مرغ سر کنده که کشتن نداره ! میگم: من پشت فرمون بودم.نه حاجی! وقتی اون دو تاعروس داماد افتادن ته سد کرج ؛ من پشت فرمون بودم.حاجی یه طلبه ی جوون بود....کنار من ؛ خواب بود. ؛ جوری گریه و زاری کردم ؛ حاجی دلش به حالم سوخت؛ رفت اعتراف کرد که اون پشت فرمون بوده.من نلی رو دزدیدم....شبنم گفت:این تیکه تکراریه. مشتعلی گفت:
نیست! اینو خبر ندارین! داداش و مادر نلی؛ بم پول دادن سر به نیستش کنم؛ گفتن هر بلایی سرش بیارم ؛مهم نیست! اون بچه ؛ زندگی به هم زنه ..اما بچه شکل مهتاب بود...دلم سوخت ؛ مهتاب من !همون که بش میگفتیم شبنم خانم! اما مهتاب من بود....من عاشقشم.همیشه....
علیرضا پشت مادرش ایستاده بود و فیلم برمیداشت.مادرش ؛ ترکه محکمی به شانه ی علیرضا زد ؛ گفت: از خودتم بگیر!


علیرضا گفت:من جزاینکه ترنسم ؛کار بدی نکردم ؛ اینم که تقصیر خودم نبوده! اما چرا....یه بار ؛ یه گزارش دروغ ؛ برای کسی رد کردم ؛ که بد جوری همه جا پیچید... بخاطر لج و لجبازی بود....زنه رو که پشتش گزارش رد کرده بودم ؛ یه مدت ممنوع الکار کردن؛ ازش لجم گرفت...چون هیچوقت منو نمیدید ؛ منو نمیخواست.....به دروغ چیزایی گفتم و مدرکایی جورکردم که همه جا بایکوتش کردن! ....حتی کارگردانی که باش کار میکرد؛ باور کرد و بیرونش کرد....زمینو چنگ میزد تا اون چند سال دخترشو بزرگ کنه ! اما کسی کمکش نکرد...خیلی چیزای وحشتناکی پشتش گفته بودم....شبنم گفت : خاک بر سرت! و ترکه را روی شانه ی من زد.
جا خوردم؛ اما تنها حس واقعی ام را در آن لحظه گفتم : من؟من از سردار بیزارم ! نمیدونم این گناهه یا نه! هرچی باشه اون زمانی قهرمان بوده! چیزی که الان هست حالمو بد میکنه ؛ این نفرت توی صورتش! از همه چیز .... حتی گاهی حس میکنم با خدا هم دعوا داره! ... انگار هیچکسو نمیبینه! شاید یه روز آدم خوبی بوده اما ؛ غرور ؛ کینه و نفرت رهاش نکرده... ؛ بدش کرده ؛ ازش بدم میاد...میترسم ؛ میدونم آدمای زیادی رو بدبخت کرده! یک عالمه زن و بچه رو ؛ بی خانواده کرده.....چون مرداشونو گرفته....
و شبنم شاد و سرحال رو؛ به این زنی تبدیل کرده که ما الان میبینیم.... اگه میتونستم با همین ترکه حسابی میزدمش! بعدمیگفتم؛ برو پیش حاج خانمت! رو زخمات مرهم بماله!....بعضیا زخمایی دارن که نمیشه روشون مرهم مالید.هیچ مرهمی.....شبنم سعی کرد به من نگاه نکند ؛ گفت :بسه...بعد روی شانه ی شهرام زد.گفت :
به تو هم گفته بودم نامه ی کشیشو حفظ کنی...زود باش ! نامه کشیش؟گفته بودم همه باید مثل متن یه سوگند نامه ؛ حفظش باشین!
شهرام گفت:همیشه هرجا که باشم؛پسر اول تو و فرزند صدیقه پرورش میمونم....

شبنم روی شانه ی زن دیگری زد؛ زن جواب نداد؛ واکنشی هم نشان نداد! شبنم ؛ محکمتر زد ناگهان زن گفت: تو کثافتی شبنم! میدونستی؟!

#او_یک_زن
#چیستایثربی