💜
#شب_اول:
انگشتم برید!
امروز داشتم کتاب ورق میزدم که انگشت اشارهی دست راستم سر خورد روی لبهی کاغذ و تا استخوانم تیر کشید.
تنها یک شکاف کوچک به جا ماند. فشار دادم، انگشتم سفید شد و خط نازکی از خون، درخشید. دلم میخواست این شکاف دهن باز کند، بزرگ شود، درهای شود که به آن سقوط کنم. مرا ببلعد، خون همه جا را بگیرد و غرقم کند.
.
انگشتم را گرفتم زیر آب سرد. خنک شدم. پیچیدمش لای دستمالکاغذی. چیزی هم نشده بود. ولی دلم میخواست داد بزنم بگویم انگشتم قطع شده. میخواستم بشینم کف زمین و از اعماق وجودم جیغ بزنم، دورم همه جمع شوند و بفهمند درد میکشم. دلم میخواست کسی دلداریام بدهد.
اما زخم انگشتم احتمالا همان لحظه ناپدید شده بود و اصلا برای مردم چه اهمیتی دارد که دیگران انگشت دارند یا نه؟ و من که هیچوقت بلد نبودم بگویم دردم را. و دلداری دیگران به چه درد من میخورَد؟
نشستم لبهی تخت. انگشت دستمال پیچم را به همراه چهار انگشت دیگر مشت کردم و مثل بچه چسباندم تخت سینهام و با دست دیگرم خودم را بغل کردم. مچاله شدم در خودم.
صدای آشنایی توی سرم پیچید: "پایت درد میکند؟ سرت درد میکند؟" و بیآنکه جوابی داده باشم؛ "بیا بغلم..."
زدم زیر گریه. زدم زیر گریه و شش ماه و یک روزِ گذشته را بلند بلند هقهق کردم.
.
چرا آدم فکر میکند تمام میشود؟ و تمام نمیشود؟ چرا وقتی فکر میکنی روزهای ابری گذشته و نوبت روشنی است، تازه میرسی به فصل طوفان؟
از من بپرسی میگویم خاطرات مثل بریدن با لبهی کاغذ، تو را میشکافد، بیآنکه کسی جراحتی ببیند، یا درد تورا بفهمد. دلم آنقدر تنگ شده که حاضرم همین انگشت اشارهی دست راستم را بدهم، تا اینجا باشی و بپرسی "انگشتت درد میکند؟ بیا بغلم..."
دارم حرفهایی که جا مانده را برای تو مینویسم. مراقب باش. شاید این چند خط قلب تو هم با لبهی کاغذ ببُرد.
برای امشب بس است. در اتاقم باران میبارد و دفتر کتابم خیس میشود. فردا دوباره مینویسم...
.
#این_نامه_را_یک_روز_خواهی_خواند
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_اول
#اهورا_فروزان
💜 @asheghanehaye_fatima
#شب_اول:
انگشتم برید!
امروز داشتم کتاب ورق میزدم که انگشت اشارهی دست راستم سر خورد روی لبهی کاغذ و تا استخوانم تیر کشید.
تنها یک شکاف کوچک به جا ماند. فشار دادم، انگشتم سفید شد و خط نازکی از خون، درخشید. دلم میخواست این شکاف دهن باز کند، بزرگ شود، درهای شود که به آن سقوط کنم. مرا ببلعد، خون همه جا را بگیرد و غرقم کند.
.
انگشتم را گرفتم زیر آب سرد. خنک شدم. پیچیدمش لای دستمالکاغذی. چیزی هم نشده بود. ولی دلم میخواست داد بزنم بگویم انگشتم قطع شده. میخواستم بشینم کف زمین و از اعماق وجودم جیغ بزنم، دورم همه جمع شوند و بفهمند درد میکشم. دلم میخواست کسی دلداریام بدهد.
اما زخم انگشتم احتمالا همان لحظه ناپدید شده بود و اصلا برای مردم چه اهمیتی دارد که دیگران انگشت دارند یا نه؟ و من که هیچوقت بلد نبودم بگویم دردم را. و دلداری دیگران به چه درد من میخورَد؟
نشستم لبهی تخت. انگشت دستمال پیچم را به همراه چهار انگشت دیگر مشت کردم و مثل بچه چسباندم تخت سینهام و با دست دیگرم خودم را بغل کردم. مچاله شدم در خودم.
صدای آشنایی توی سرم پیچید: "پایت درد میکند؟ سرت درد میکند؟" و بیآنکه جوابی داده باشم؛ "بیا بغلم..."
زدم زیر گریه. زدم زیر گریه و شش ماه و یک روزِ گذشته را بلند بلند هقهق کردم.
.
چرا آدم فکر میکند تمام میشود؟ و تمام نمیشود؟ چرا وقتی فکر میکنی روزهای ابری گذشته و نوبت روشنی است، تازه میرسی به فصل طوفان؟
از من بپرسی میگویم خاطرات مثل بریدن با لبهی کاغذ، تو را میشکافد، بیآنکه کسی جراحتی ببیند، یا درد تورا بفهمد. دلم آنقدر تنگ شده که حاضرم همین انگشت اشارهی دست راستم را بدهم، تا اینجا باشی و بپرسی "انگشتت درد میکند؟ بیا بغلم..."
دارم حرفهایی که جا مانده را برای تو مینویسم. مراقب باش. شاید این چند خط قلب تو هم با لبهی کاغذ ببُرد.
برای امشب بس است. در اتاقم باران میبارد و دفتر کتابم خیس میشود. فردا دوباره مینویسم...
.
#این_نامه_را_یک_روز_خواهی_خواند
قربانت
شب بخیر
.
#نامه_شب_اول
#اهورا_فروزان
💜 @asheghanehaye_fatima