عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_نه

@asheghanehaye_fatima

#چیستایثربی

به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !

گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_پست قسمت99/#پست_بعد🔽
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن

خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!


@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صدم
#چیستا_یثربی

@asheghanehaye_fatima

آن روزها اصلا حالم خوب نبود؛ شهرام میگفت مال حاملگیست ؛ ولی من حس میکردم چیزی از وجودم خارج میشود ؛ که دیگر برنمیگردد....انگار مثل یک آدم برفی ؛ کم کم ذوب میشدم !
دستها ؛ پاها ؛ و حتی قلبم ؛ آب میشدند ؛ به خاطر ازدحام شهر ؛ شهرام مرا به همان کلبه برگردانده بود؛ در شهر؛ چند بار پدر و مادرم را دیدیم یک بار خانه شان دعوت کردند.یکی دو بار بیرون غذا خوردیم.
زیاد حرف نمیزدند؛ چیزی از من یا شهرام نمیپرسیدند؛ انگار داشتند یکی از فیلمهای شهرام را میدیدند...فقط همین! اتفاقی برایشان جالب نبود....ماهم چیزی نگفتیم؛ در سکوت غذا خوردیم...آن دو ؛مثل همیشه ظاهرا مهربان بودند...مادرم میگفت: نمک نخور؛ برای زن حامله خوب نیست.. اما چرا حسی که به من انتقال میدادند؛ انقدرسرد و بیروح بود؟ شهرام هم؛همین حس را داشت.گفت:معلوم نبود من بازیگرم یا آنها؟ به نظرم استاد فیلم بازی کردن بودند! حرف دل سالیان مرا زد ...

دوباره در دخمه ی برفی مان بودیم...تبعیدگاه!


شهرام برای قرارداد کاری ؛ به شهر رفته بود؛ داشتم کتاب میخواندم که حالم بد شد ؛ سرم را در کاسه ی توالت گرفتم ؛ وقتی سرم را بلند کردم ؛ وحشت کردم!
در تصویر آینه ؛ دو زن بود ! من و شبنم!
با وحشت برگشتم : شما اینجا چیکار میکنید؟ گفت : لابد کارت داشتم!
گفتم : در نزدید؟ با صورت سنگی گفت: من هیچوقت در نمیزنم ! گوش کن! زیاد وقت نداریم ؛ هر لحظه ممکنه شهرام بیاد...میخواستم بگم یه وقت بچه تو ؛ پیش مهتاب نذاری و بری سفر! شهرام از این نقشه ها داره! ممکنه ببرتت خارج و بگه بچه ؛ یه مدت خونه ی حاجی و پیش مادرم باشه...قبول نکن !حتی برای یکی دو روزم ؛ پیش مهتاب؛ تنها نذارش!

مهتاب طفلی من ؛ عذاب شدیدی میکشه ! حالش خوب نیست...

بعد از اون جریانات ؛ تجاوز مهرداد کثافت ؛ اعدام شوهرش ؛ و سقط اون بچه ی حرومزاده ؛ دیگه نرمال نیست...

شهرامم ؛ فقط میخواد مادرشو راضی نگه داره؛ ممکنه گاهی ازت بخواد بچه رو بذاری پیش مادرش؛ ابدا قبول نکن! مگه اینکه خودتم اونجا باشی! گفتم: برای همین اومدید؟! این همه راه رو؟ خودم میدونستم! شهرام حس گناه میکنه که نتونسته برای مادرش کاری کنه!
فکر میکنه اگه بچه ی منو ؛ یه مدت بده اون؛ مادرش آروم میشه و دردش یادش میره ؛ ولی بدتره ؛ چون دوباره یادش می افته... مهتاب حالش بد هست ؛ ولی باهوشه ؛ میدونه بچه شو سقط کرده ؛ و این بچه ی خودش نیست...تازه معلوم نیست بچه ی شیر خوره ی من اونو بپذیره....حس میکنم حرف مهم تری داری که این راه رو اومدی اینجا ؛ اونم وقتی شهرام نیست !
گفت:بشین! میدونی؛ یه روز تو یه زیر زمین؛ قسم خوردم ؛ نذارم تا هفت نسل مهرداد زنده بمونن! زن بدبختش که به فلاکت افتاد و تنفروشی ...برای چکهای نزولی اون آشغال! زن بدبخت ؛ زود مریض شد؛ دیر فهمید ؛ پول نداشت و مرد.

دخترش ؛ پشت در توالت پارکها ؛ بزرگ شد ؛ از علیرضای من حدود سیزده سال کوچیکتره...گفتم: خب؟ میدونم اینا رو.
گفت: من تو رو؛ چون بچه ی زهرایی دوست ندارم؛زهرا؛ظلمای زیادی کرده که داره تاوان پس میده؛ تو خبر نداری و بهتره هم ندونی؛ من برات احترام قایلم ؛ چون شهرام دوستت داره؛ و یه دلیل دیگه که یه روز بت میگم...
اگه تو هم ذره ای ؛ برای من و رنجهام ؛ احترام قایلی ؛ ایرانه رو ؛ از پسر من دور کن!گفتم: کی؟
گفت: ایرانه ! اسم واقعی دختر مهرداده! همون که دم مستراحا بزرگ شد ؛ اعتیادشو ترک کرده؛ علیرضای من کمکش کرد؛ تقصیر خودم بود! علیرضا رو فرستادم سراغش؛ همه ش یادم میره بچه ی من؛ دیگه آذر نیست؛ الان یه مرده!
مادر؛براش فرقی نمیکنه! بچه شو همیشه؛ بچه ش میبینه و دوسش داره...جنسیت مهم نیست...مرد ؛ زن ! ولی برای علیرضا مهمه...بالاخره عمل کرده ؛ الان؛ دختره رو دوست داره! میخواد بگیرتش! فکرشو بکن ! یه روزی باعث گیر افتادن بابای دختره شد ؛ قسم خورده بود کاری کنه که بلایی رو که مهرداد ؛ سر مهتاب طفلی آورد و بچه ی من ؛ شاهد بود ؛ سر زن و بچه ی خود مهرداد بیاد..حالا علیرضای من عاشق شده! عاشق کی؟ دختر اون هیولا! عاشق بچه ی مهرداد حرومزاده! مهردادی که پونزده سال ؛ عمر منو جهنم کرد ؛ این همه آدم کشت؛ جون مجیدی رو تو زندان؛ صد بار گرفت! باعث اعدام توماس و صدیقه شد ؛ و اون بلاها رو سر خانواده ی شهرام نیکان آورد و خدا میدونه چند تا خانواده ی دیگه....؟! نه ؛ من نمیذارم! مگه مرده باشم! ایرانه ی پتیاره بشه عروس من؟... گفتم :ولی بچه ها چه تقصیری دارن؟ گفت:هیچی...فقط نمیخوام عروس من شه ! من که نمیخوام بکشمش؛ باید گم و گور شه؛ باید نسل مهرداد ابتر شه؛ شنیدم ایرانه ؛ از وقتی مواد رو ترک کرده ؛ چادری شده ؛ تو بهزیستی؛ بهش کار دادن؛ حتما کار علیرضاست؛که تونسته اونجا براش کار جور کنه. دختره منو میشناسه! نمیتونم خودم اقدام کنم! #ادامه_پست_بعدی⬇️
#او_یکزن
#ادامه از پست قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_از_پست_قبل
#چیستایثربی
#ادامه_100



یه نقشه دارم.فقط تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!

حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم ! منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
فردا میبینی دختر مهرداد آشغال ؛ نماینده ی مجلسم شد!
...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛ بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
خودشون عذابای ما رو نکشیدن...

پدر قاتلشو نمیشناسن! و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی اون مردک ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
طرف من ؛ اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛ در میاره...من نمیذارم!
به جون بچه م ؛ شبنم نیستم ؛ اگه بذارم!...

باید برام یه کاری کنی...
بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...

#او_یک_زن
#قسمت_صدم
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یک
#چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima

مگر میشد در چشمهای شبنم نگاه کرد و قانع نشد؟مگر میشد دربرابر شبنم ؛ و قاطعیتش مقاومت کرد؟ من یک دختر هجده ساله بودم ؛ و شخصیتی مثل شبنم تابه حال؛ ندیده بودم ؛ برای نسل من او غریبه ؛ مرموز و جذاب بود ؛ شاید الگو نبود ؛ ولی رشک برانگیز بود! مگر میشد به او گفت؛ نه؟
قبول کردم ؛من کار او را انجام میدادم ؛ او هم بعدا رازی را به من میگفت ! شبنم رفت؛ چیزی به شهرام نگفتم ؛ صبح شنبه ؛ میدانستم شهرام با تهیه کننده اش قراردارد. از رختخواب ؛ بلند نمیشد ؛ کم مانده بود ؛ آب سرد رویش بریزم! کمی برف در یقه اش ریختم !گفت: تو چته امروز؟ همیشه التماس میکردی من دیرتر برم ؟ گفتم : وا ! ...اون مال روزای اول عشق و عاشقی بود ! بش میگن دوران ماقبل اتفاق یا دوران لوس کردن خود! گفت:یعنی حالا مثلا دیگه لوس نیستی؟
گفتم: نخیر ! فعلا لوسه تویی؛که نمیری جواب آزمایشامونو بدی ؛ عقدنامه رو بگیری! هی امروز؛ فردا میکنی.

من شهر یه عالمه کار دارم؛ تاریخ کارت بانکیم گذشته؛ صد تا کاردیگه هم دارم ؛ سر راهت لطفا منم برسون!
گفت:باشه؛ ولی خل شدی یه کم ؛ راست میگن که که زن حامله خطرناکه؟! هر چقدرم؛ کار داشته باشی واسه چی برف تو تن آدم میریزی؟ یه بار دیگه این کارو کنی؛ من کوه رو با بهمنش میریزم تو تنت...ببینم میخوای چیکار کنی !گفتم: خب ؛ من حالا هیچی بت نمیگم؛ یه روز بچه م جوابتو میده! درحالیکه لقمه اش را میخورد ؛ لپم را کشید و گفت: قربون بچه ت؛ مادر کوچولو! اگه ایشونم زبون مادرشو به ارث ببره که واویلای من! باید فرار کنم! گفتم کاش هوش و زیبایی باباشو به ارث ببره! بخصوص چشماشو! لباشم خوبه ! ای...میشه گفت؛ بابا خوش تیپه!
گفت: لوسم نکن دیگه! برمیگردم تو رختخوابا ! شماهم همینطور! گفتم : نه جون مادرت ! ادارات دولتی تا سه ؛ بیشتر؛جواب نمیدن؛ صد جا کار دارم؛ یه سرم میخوام برم دکتر؛برای نتیجه آزمایش خونم و چک آپ.
به شهر رسیدیم ؛راهمان جداشد. جلوی مطب پیاده شدم ؛ دور که شد؛ فوری دربست گرفتم : بهزیستی!
ایرانه خانم...فامیلش لازم نبود بیان شود!مثل علیا حضرت آنجا بود! ازحراست دم در میشناختنش تا همه آدمها و کارمندان!
_ وقت قبلی دارید؟
گفتم :نه؛ آشناشونم ! منشی عینکش را جا به جا کرد؛ گفت: بگم کی اومده؟ گفتم : بگین از طرف خانواده سپندان! هنوز حرفم را تمام نکرده بودم؛ انگار موی جن آتش زده بودند؛ یک دفعه محترم شدم!
برایم چای و شکلات آوردند؛گفتند سرد است و بخاری برقی آوردند!کم مانده بود خانم منشی پشتم را ماساژ دهد! مرا به سمت اتاق ایرانه؛ اسکورت کردند! کار ایرانه خانم ؛بررسی و طبقه بندی پرونده ی مددجویان بود ؛ یادداشتهایی هم ؛از پرونده ها برمیداشت؛ ظاهرا آموزشها ی دیگری هم میدید که من هنوز نمیدانستم.
سبزه ؛ بانمک ؛ چشم و ابرو مشکی ؛ محجبه؛ شبیه خورشید خانمهای نقاشی های قدیمی ؛ اماخیلی لاغر...
خواست با من دست دهد ؛ عمدی دست ندادم؛ مو به مو دستورات فرمانده ام؛ شبنم را اجرا میکردم؛ گفته بود :
"بایدحس کنه که تو ؛ بالاتر و قویتری! حتی اگر از نظر سنی ؛ کوچکترباشی ! حس قدرتت را به او انتقال بده! "

گفتم ؛ علیرضا؛ پسر خاله مه؛ خیلی به شما پیامک میده...تعریفتونو کرده! گفتم بیام خودم ببینم!
گفت: لطف دارن؛ اما درباره ی شما ؛ تا حالا با من حرفی نزدن! گفتم : چرا بزنه؟عروس خانم شمایید! ما خانواده ی بزرگی هستیم !

گفت:شما خانم؟ گفتم:طوبی! پاسخی که شبنم دستور داده بود؛ بگویم...گفت: اسم مادر منم ؛ طوبی بود! لحظه ای ساکت شد و به فکر رفت ؛ دستورات فرمانده اجرا میشد و با اس ام اس به ایشان اطلاع داده میشد...گفتم : راستش یه مشکل خصوصی داشتم ؛ فکرکردم شاید شما؛ به دلیل کارتون، بتونین کمکم کنین ؛ اما علیرضا نباید بفهمه! هیچکدوم از اعضای خانواده ی ما نباید بفهمن ! گفت: ولی من مددکار نیستم هنوز! کار آموزم اینجا!
-بهتر! پس راحتتر میگم...عکس سلفی خودم؛شهرام و علیرضا را در برف نشانش دادم! و چند عکس صمیمانه ی دیگر را که روزهای شادی مان گرفته بودیم.گفتم :
میبینین! سه تامون فامیلیم! یه جورایی پسر خاله؛ دختر خاله !
من شونزده سالگی شوهرکردم؛ اما نمیدونستم اون مرد؛ چه جور آدمیه ؛عقدمون غیابی بود؛ فرستادنم استرالیا ! بعد فهمیدم شوهرم ؛ تو کار کثیف مواد و آدم فروشیه! و پدرشم زمان شاه، ساواکی بوده! خودشم چی بگم...اسمش مهرداده ؛ جمع همه ی خلافا...به زنای مردم تجاوز میکنه؛ آدما رو به باندای مافیایی میفروشه و مثل یه هیولا؛ باعث ازهم پاشیدن خانواده ها میشه.اس ام اس شبنم آمد! چند بار اسم "مهرداد" رو بگو ! گفتم: از دست مهرداد ؛ فرار کردم؛ با هزار بدبختی؛...میدونید که بی پول و پارتی آسون نیست؛اما یکی رو گول زدم منو بیاره ایران.بی طلاق رسمی!

گفت: چه بدشانسی! انگار همه ی اینا رو قبلا خواب دیدم ؛ یه کابوس وحشتناک که هی تکرار میشه!
👇👇👇👇👇👇
#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی


ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101

@asheghanehaye_fatima
#او_یکزن
#قسمت_صدودو
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima


تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه!
عکسی که تو حیاط ویلا ؛ با شهرام و علیرضا ؛ انداختی نشونش دادی؟نکنه شک کرده؟به علیرضا زنگ نزنه؟! گفتم:گمونم اعتماد کرده....

ایرانه برگشت؛سریع قطع کردم.گفت: من واقعا معذرت میخوام ؛اینجا قوانین سرسختی دارن ؛ اما اگه شما درخطرین؛ من میتونم چند روزی ببرمتون اتاق خودم ، ته شهر؛ یه آلونکی هست که فعلا مخفیتون کنه! این راز بین ما میمونه...برای شبنم اس ام اس زدم ؛جواب داد:

قبول کن،سریع!

یکساعت بعد در یک کوچه قدیمی، ایرانه ؛ در سبزکهنه ای را باز کرد. یک اتاق نقلی و مرتب بود.تقریبا هیچ چیز نداشت؛ جز یک جانماز؛ گوشه ی اتاق؛ رختخوابی که رویش ترمه انداخته بود؛ و یک عکس مادرش روی دیوار که فقط چشمهایشان شبیه هم بود؛

چند تخم مرغ برداشت؛ املتی درست کرد؛ جای مرا انداخت؛ خوابیدیم.

طبق قرار ؛ وقتی مطمین شدم خوابش برده؛ به شبنم که آن پایین کشیک میداد پیامک دادم: خوابید! شبنم نوشت؛ در را باز کن!نوشتم : چکار میخوای کنی؟ نوشت: باز کن دختر! کار دارم....

قرار ما این بود که من با دختره تنها باشم! اصلا قرار نبود شبنم ؛ خودش را نشان دهد؛ وگرنه شاید این کار را قبول نمیکردم !...
شبنم وارد شد ؛ تونیک و شلوار با شال مشکی ؛ بالای سر ایرانه رفت ؛ ایستاد ؛ چند لحظه به او خیره شد؛ ناگهان بطری آب معدنی را از کیفش درآورد و تا من بفهمم چه شده؛ آب را روی صورت و تن ایرانه ریخت.ایرانه با وحشت ازخواب پرید! سخت شوکه شده بود!...

گفت:چی شده؟! طوبی خانم کجایی؟ سایه ی شبنم؛از نور چراغ پشت پنجره بالای سرش دیده میشد.گفت :

این خانم کیه؟! از وحشت ؛نفس نفس میزد!خواستم چراغ را روشن کنم ؛شبنم گفت: دست نزن! تو تاریکی؛ عین پدرش! با همین روش بیدارمون میکرد... مگه اون ؛ چراغ روشن میکرد؟! پونزده سال ؛ تو تاریکی و سرمای یه زیرزمین بودم ! ایرانه گفت: پدرمن؟
پدرم؛ رییس زندان بود؛ بعد هم ؛ استعفا داد ؛ شبنم گفت: بهت دروغ گفتن!
پدر تو باعث استعفای اون رییس بیچاره ی اون زندان شد! میدونی اسم پدرت مهرداد بود؟!

شغل شریفشم ؛ شکنجه گر؛ اخاذ ؛ آدم فروش ؛دزد؛ قاتل؛ قاچاقچی؛ هر چی بد؛ تو دنیا پیدا میشه! اگه مادرت تو پارکا ؛ به تن فروشی افتاد؛ مقصر بابات بود با اون چکای نزولی.....

گفت:شما کی هستی؟ شبنم گفت: بگو کی بودم؟ زنی که پونزده سال جوونیشو ؛ تو دخمه ی بابای روانیت ؛ زندانی بود! هر روز جلوش ؛ شکنجه میدید؛ اونا رو میاورد اونجا؛ جوونای بیچاره رو...مردم مختلف ؛ از هر سنی...بعد اذیتشون میکرد؛گاهی هم زیرشکنجه میمردن ! یه ماشین آشنای نعش کش داشت؛ میامد جسد رو میبرد ؛ احتمالا یه جا سر به نیست میکرد... گفت: چرا؟
شبنم گفت: پس تو نمیدونی دختر کی هستی؟ بلند شو! گفت: خواهش میکنم. شبنم داد زد: گفتم بلند شو! منم به پدرت گفتم ؛ خواهش میکنم! مگه گوش کرد؟ تازه وادارم میکرد نگاه کنم ؛ و همه چیز رو یاد بگیرم ! زجر دادن آدمای بدبختو!...از تو هم جوونتر بودم !

پدرت آدمای زیادی رو به عزا نشوند؛ یکیش خونواده ی خواهر خونده ی من! شوهرش ؛ قاضی نیکانو کشت ؛یکی دیگه ش ؛ بابای علیرضا؛ توماس آوانسیان...یکیش خودم! و خیلیا...حالا از جون پسر من چی میخوای؟

گفت:من نمیدونم! من کاری نکردم!...شبنم دادزد:
بچه ی اون نمک به حرومی! این کافی نیست؟ خون نجس اون تو رگات؛ مثل کثافت بالا میره...تقاص گناهاشو چه جوری میخوای پس بدی ؟من ترسیده بودم؛ شبنم ؛حال عادی نداشت.تا حالا هیچ زنی را در چنین شرایطی ندیده بودم! چشمانش رنگ خون شده بود! میلرزید.گفت: نه اسم اون طوباست؛ نه شوهرش آشغالی مثل مهرداده!..اینا بازی بود بچه که ببینیم؛ چقدر میدونی...ظاهرا نذاشتن بدونی! اما من معلم خوبی ام؛ یادت میدم...داشت دستکش جراحی دستش میکرد ؛ گفتم :شبنم خانم ؛شما قول دادین؛ فقط یه شب کنارش بمونم و ازش یه سری اطلاعات بگیرم.اطلاعاتی نداره !...چیکار میخواین کنین؟
اون مقصر گناهای پدرش نیست!...
شبنم ؛ مرا با خشونت کنار زد و گفت : گوشیاتونو بدین به من! زود!...هر دو تون ! و منتظر واکنش ما نماند.
گوشی مرا از جیبم در آورد و مال ایرانه را از روی زمین برداشت؛ هر دو را خاموش کرد.
گفت : خونه که تلفن نداره؛ چک کردم....گفتم : تو رو جون علیرضا...این دختر به من اعتماد کرده! گفت: بسه دیگه! چرا متوجه نیستی نلی؟ ... اگه فقط یکی؛ یکی از نسل اونا به مهرداد بره؛ اگه خون مهرداد تو تنش باشه ؛ اگه ژن ؛ کار خودش رو بکنه ؛ تمام این فجایع ؛ باز تکرار میشه؛ تو نمیدونی پدرش با ما چه کرد...میخوای یکیشو ؛ نشونش بدم؟! گفتم : نه ؛خواهش!
#ادامه102
#پست_بعد⬇️
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@asheghanehaye_fatima


دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی


@asheghanehaye_fatima
من تو را نوشتم؟
یا تو مرا؟
چرا نمیتوانیم همدیگر را تمام کنیم ای زن!
#او_یکزن
#چیستایثربی
#چهار_قسمت_آخر...بزودی
@asheghanehaye_fatima


#او_یکزن
#قسمت_صد_و_چهار
#چیستایثربی

درآمبولانس صداها باهم ؛ ترکیب میشوند. شکلها ؛ آدمها ؛ اشیا...در آمبولانس اورژانس؛ دراز کشیده بودم....و خاطرات دقایقی پیش در اتاق ایرانه ؛ مثل فیلمی بر پرده ی سینما ؛ از مقابل چشمانم رژه میرفتند...شهرام خودش را رسانده بود و کنارم بود؛جز جای یک ناخن کنار گیجگاهش ؛ اثری از ضرب و شتم در بدنش دیده نمیشد؛ نگران من و درد شکم و کمرم بود.جرات نمیکرد بپرسد:هنوز بچه را حس نمیکنی؟ میترسید من بیشتر بترسم.فقط گفت:دستت چه یخ کرده دختر!
گفتم : ترسیدم.شایدم؛مال خونریزیه!شهرام به ماموراورژانس گفت :آب قندی چیزی ندارین؟ و مرد جواب داد :تا دکتر ویزیتش نکنه ؛ نباید چیزی بخوره؛ یه کم صبر کنید الان میرسیم.
و من صدای مرد آمبولانس را به شکل صدای سردار میشنیدم که هنوز درگوشم بود...همین چند دقیقه پیش داشت به شبنم میگفت :

" کسی به کسی مدیون نیست؛ شبنم!مگه خودت همیشه نمیگفتی شاید نسلای بعد مثل ما فکر نکنن!
ما برای خودمون؛ جنگیدیم ، هدف ما مشترک بود؛ دلیل نمیشه که...
و صدای شبنم در گوشم پیچید که وسط حرفش پرید:کدوم هدف؟ کدوم اشتراک سردار؟کدوم همدلی؟

بعداز اینکه؛ منو از مهرداد خریدین ؛ شنیدم بش قول دادید که هیچ جا؛ هویت واقعیش فاش نمیشه!شمابه اندازه ی من از اون زجر نکشیده بودید!وگرنه چنین قولی نمیدادید ! انقلاب شده بود؛و اون هنوز منو؛ تو اون دخمه نگه داشته بود!..ولم نمیکرد.برای روز مبادا؛ لازمم داشت ؛ شنیدم یه گروهکی پول خرید منو داد؛ گروهی که زمانی عضوش بودم؛و شما اعتراضی نکردید؛همه تون یه هدف داشتید!میخواستید من
بیام بیرون.اون بیرون؛ به وجود من؛ بیشتر احتیاج بود.
اما بعد ازاینکه با امکانات اون گروهک؛ مهرداد رو کشتم؛ تازه فهمیدید نیامدم دستورای شما رو اجرا کنم!
هردو گروه؛ نگران شدید.یکی باید افسار شبنم رم کرده رو به دست میگرفت! یکی باید کنترلش میکرد و دقیقا ازش چیزایی رو میخواست که فقط اون کارا رو انجام بده. نه سرخود! اون گروهک با سرکشی من از خواسته شون؛ فهمیدن دیگه نفوذی روی من ندارن!به جای بمبی که باید کارمیگذاشتم ؛مهردادرو کشتم! تازه فهمیدید خیلی بیشتر از تصورتون ؛ به درد میخورم!
برگ برنده دست تو بود سردار ؛ چون همیشه از حس من به خودت خبر داشتی!

تو زندان؛ حسم علنی بود ؛ یه مرد زود میفهمه که یه زن عاشقشه؛ اما گاهی بقیه شو نمیفهمه؛ اینکه بااین عشق باید چیکار کنه! تو باهوش بودی ؛ زود فهمیدی! عشق در راه اهدافت! من خوب مهره ای بودم.
زبر و زرنگ تو سی سالگی؛ از صد تا دختر جوون کاری تر!دست به اسلحه م حرف نداشت و تمام چیزایی که مهرداد یادم داده بود؛تو اون پونزده سال لعنتی!

انگار بعد پونزده سال؛ تازه فهمیدی چه نیروی خوبی ام !پیشنهاد کار! بهت گفتم:اینجور که نمیشه سردار!من راحت نیستم؛ توی دشت و کوه و کمر و غربت؛با شما!
گفتی:من زن دارم.با دختر یه روحانی ازدواج کردم ؛سه تابچه داریم؛ الانم حامله ست.یه صیغه 99 ساله میخونیم! هم شرع اجازه میده؛ هم عرف؛ باهم تا پای جون میجنگیم؛ هدفمون یکیه..خب پس کو صیغه 99 ساله ت؟ چرا به یکسالم نرسید که گفتی: فعلا باطلش کنیم؛ من ازماموریت برگردم! چرا؟پس چرا دستوراتت ؛سرجاش بود فرمانده ؟ لعنت به چگوارا؛ لعنت به ماهی سیاه کوچولو ؛ لعنت به هرکی منو فریب داد! که عمرم؛ خانواده و جوونیمو قربانی چیزی کنم که درست نمیدونستم چیه ! انقلاب برای من؛ تو شده بودی دیگه! من که از اون گروهک اومده بودم بیرون.تو تمام آرمان من بودی!
منم تک سرباز فداییت! پیشمرگت!

آمبولانس از روی دست انداز؛ بالا پرید.شهرام دستم را گرفته بود؛ گفت: نخوابی!سرم را تکان دادم،اما نتوانستم لبخند بزنم!
صدای سردار نمیگذاشت: تو ؛ آسایشگاه نمیخوای شبنم!
ماشالله یه تنه، ده تا آسایشگاه رو به هم میریزی! یه مدت برو خارج! این سالها،زیادکارکردی؛ خسته شدی!شبنم گفت: چرا؟ چرا حالا؟ چون سنم بالا رفته ؟ خانمای پلیس جوون اومدن که به گرد پامم نمیرسن؟
؛ یا چون نوه ی دومت داره به دنیا میاد؛ برای چی دکم میکنی سردار؟! حتما حاج خانم فرمودن این جانی رو از دور و بر ما بنداز بیرون ! این بود آرمان مشترک؟! این بود بهمن خونین جاویدان؟! این بود هوا دلپذیر شد؟! راستش شد!
تو دوباره کدرش کردی!..من عمرمو دادم؛بچه بودم اومدم تو سیاست! خانواده و سلامتی مهتاب عزیزمو دادم ؛ مادرم دق کرد ؛ تو چی؟ مدال پشت مدال! ترفیع ! مقام ؛ پشت مقام و بچه؛ پشت بچه! جوری که اون حسین بیچاره؛ اصلا دیگه برات مهم نبود و نیست! انقدر بچه نیستم؛ باور کنم تو از جاش خبر نداشتی!حالام نوبت منه! میخوای منو دست به سر کنی؟!
به این دختره ی بدبخت، گفتی چه بلایی سرش اومده؟ من گوشه ی دیوار منتظر امبولانس افتاده بودم ؛کدام دختر را میگفت؟ اول فکر کردم ایرانه را میگوید؛اما ایرانه با آمبولانس اول که مال پلیس بود؛ رفته بود تا کسی؛ به زخمها و جراحتش شک نکند؛ ادامه
#پست_بعد
ادامه 104
#او_یکزن
#چیستایثربی
#بخش_دوم_قسمت_صدوچهار
ادامه از
#پست_قبل🔼
فقط من آنجا بودم...منتظر ماشین اورژانس.. راجع به من حرف میزدند! گفتم : چه بلایی؟شبنم گفت: تو رو از زهرا دزدیدن؛ اما کی؟ گفتم :مهم نیست! نمیخوام بدونم دیگه! گذشته.... میخوام تو لحظه زندگی کنم...

شبنم گفت: نگذشته دختر و مهمه! چون از زندگیت بیرون نمیره..سردار دلاور ؛ بهش بگو!
بگو کار مشتعلی بود ! اون تو رو دزدید؛ خیلی آسون... از آدمای جاسوس رژیم بود؛ یه نفوذی خنگ بی دست و پا..
از اینایی که همه جا و همه وقت ؛ آویزونن!...سالها مراقب فعالیتهای سیاسی حاجی سپندان بود.حاجی خودشم نمیدونست! اونو پیشکار خودش کرده بود ؛ شایدم میدونست و به روش نمیاورد... فکر میکرد لااقل مشتعلی کبریت بی خطره..اگه بدترشو بفرستن چی؟...

تا اینکه مشتعلی ابله ؛ عاشق مهتاب شد ؛ فکر کرد بچه رو بدزده ؛ بده مهتاب ؛ بچه ای که شبیه مهتابه ! بعدشم با مهتاب از ایران فرارکنن ! ما اصلا نفهمیدیم ؛ اون تو رو از کجا پیدا کرد! انگار سالها منتظر به دنیا اومدنت بود... خیلی شکل مهتاب بودی؛ بیشتر از مادر خودت؛ انگار بچه ی مهتاب بودی...... مشتعلی وانمود میکرد که بچه ی مهتاب نمرده و تویی !
فکر میکرد مهتاب اونقدر خل شده که درک زمانو از دست داده.... اما اشتباه میکرد ؛ درد روحی اون سقط ؛ همیشه با مهتاب بود....

حاجی سپندان هم تو رو نشناخت ! با وجود اینکه زهرا ؛ مادرت رو ؛ بخاطر اون تصادف کذایی سد کرج ؛و خواهرش زهره؛ عروسی که از سد کرج حامله گرفتنش ؛ خوب میشناخت ؛ چون خودش باعث اون تصادف شده بود...

اما حاجی حتی شک هم نکرد که مشتعلی تو رو ازکجا آورده! یا تو کی هستی! فقط میخواست زودتر ؛ از اونجا دورت کنه که مشتعلی ؛ با وجود تو ؛ مهتاب رو گول نزنه
! حاجی سپندان ؛ به قاضی نیکان قول رفاقت داده بود که مراقب زن و بچه ش باشه...

فکرمیکنی تو رو به کی داد تا بزرگ کنن؟!

پدر و مادر ناتنیت کین دختر؟ هیچ میدونی؟!..

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_چهارم



@asheghanehaye_fatima