عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@hosseinhaerian
اخلاق عجیبی داشت. هیچ وقت چیزی رو دور نمینداخت. حتی اگه خراب می شد. از عروسک هایی که دست و پاشون جدا شده بود گرفته تا کتاب داستان های پاره...
نمی تونست با نبودن چیزی که برای اون بوده کنار بیاد.
فکر می کرد یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه ، دست و پاهای عروسکاش سالم و برگه های کتاب داستانش دوباره نو‌ میشه. برای همین هیچ وقت به عوض کردن اونا فکر‌ نمی کرد و مدام تو گذشته بود. تو روزایی که هنوز چیزی خراب نشده بود. اون فکر می کرد هر چیزی که خراب میشه بالاخره یه روز درست میشه. اون نمی دونست بعضی از خراب شدنا ، بعضی از شکستنا هیچ وقت درست نمیشن.
فقط جای وسایل دیگه رو تنگ می کنن. فقط باعث میشن لذت بردن رو یادت بره. همین.
اون دور انداختن رو بلد نبود. درست مثل خیلی از ما که یاد نگرفتیم احساسی که خراب میشه، حرمتی که شکسته میشه رو نباید نگه داریم.
درست مثل ما که نمی تونیم با نبودن کسی که برای ما بوده کنار بیایم. مدام تو گذشته قدم می زنیم و تصور می کنیم یه روز از خواب بیدار میشیم و همه چی مثل روز اول درست میشه. هر چند می دونیم که نمیشه. این وسط فقط انرژی هدر میدیم. فقط جای دیگران رو تنگ می‌کنیم. فقط لذت بردن از زندگی رو یادمون میره.همین.

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
.
اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟
این سوال رو کسی ازم پرسید که صفر تا صد زندگیم رو حفظ بود. خوبی و بدی من رو می شناخت. خنده و گریه ی من رو دیده بود. گفتم نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. گفت حالا فکر کن. من از همه چی خبر دارم ولی می دونی هیچ‌کس مثل خود آدم نمی تونه‌ درباره ی چیزی که بهش گذشته حرف بزنه.
اینکه تو چیزی یا کسی رو به دست آوردی و از ته دل خوشحال بودی تصور ماست. هیچ‌کس نمی دونه چقدر به خاطرش صبوری کردی، چقدر زحمت کشیدی، چقدر رویا ساختی. هیچ‌کس آرامش قلبت رو حس‌‌نکرده.
یا برعکس اینکه تو چیزی یا کسی رو از دست دادی و به خاطرش ناراحت بودی تصور من و بقیه ست.‌ هیچ‌کس عمق عزاداری تو رو درک نمی کنه. نمی‌دونه چقدر منتظر خورشید موندی تا سیاهی شب بگذره. نمی تونه تصور کنه چه فشارهای روحی رو تحمل کردی تا دوباره به زندگی برگردی. تازه اگه خوش‌شانس باشی و برگردی.بزرگ ترین واقعیت زندگی همینه که هیچ‌کس به جای کسی زندگی نکرده. برای همین تصور ما از آدما خیلی دورتر از تصور خودشونه. حالا بگو ببینم اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ یه لبخند زدم و گفتم فقط بغلش می کنم. همین...

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
بدترین حس دنیا چیست؟
شاید بگویید تنهایی، دلتنگی و...
اما بدترین حس دنیا دل‌زدگیست. دل‌زدگی از یک خواستن عمیق می‌آید. کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل‌زدگی یعنی کاری، چیزی، کسی که مدت‌ها حس خوب برایت داشت، دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد. دل‌زدگی یعنی احساس خستگی شدید.
آدمی که دل‌زده می‌شود وسط یک جنگ است، یک جنگ نابرابر. یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست، طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست. دل‌زدگی بدترین حس دنیاست...
فقط تصور کنید کاری، چیزی، کسی که سال‌ها می‌خواستی، دیگر قلبت را به تپش نیاندازد، دیگر تو را سر ذوق نیاورد. بدترین قسمت دل‌زدگی این است که نمی‌خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی. اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی‌خواهی. آدم‌هایی که دل‌زده می‌شوند، فهمیده‌اند می‌شود عمیق‌ترین خواستن‌ها را کنار گذاشت و فراموش کرد اما نَمُرد...


#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟
فکر کرد ، خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم.
گفتم چی رو از دست دادی؟
گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم .
می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه.
میگه اینکه هست ، بذار برم سراغ باقی چیزا ...
حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟
یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد.
شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه.
اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست.
بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم...
بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.

#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
سه بار صداش کردم. نشنید. فکر‌ و خیال صبحونه و ناهار و شام‌ش شده بود. هیچی نمی‌خورد جز حرص... دستم رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم «هر چیزی که باعث فکر و خیال‌ت شده، انقدر قوی نیست که به دست تو درست نشه.‌»
چشماش رو بست و گفت « قویه. زورم بهش نمی‌رسه. دوباره گرفتار شدم. چشمام یکی رو دیده و دلم خواسته... »
شنیدن این حرف از کسی که سال‌ها نه چشم‌ش کسی رو می‌دید و نه دل‌ش کسی رو می‌خواست عجیب بود. ترسیده بود. جنس این ترس رو می‌شناختم. می‌ترسید آینده‌ش یه نسخه‌ی کپی شده از گذشته باشه.
یه لبخند زدم و گفتم « حالت باهاش خوبه؟! » گفت « آره...خیلی. بهتر از تمام سال‌های زندگیم. فقط می‌ترسم این حال خوب خیلی عمرش طولانی نشه »
بهش نگاه کردم و گفتم « ببین رفیق... آدم تو هر سنی، تو هر شرایطی، تو هر حالی نیاز داره کسی رو داشته باشه که بهش بگه من حالم باهات خوبه. پس خوشحال باش و به اینکه چی میشه فکر نکن. نذار این حال خوب با فکر اتفاقات گذشته زهرمار بشه»
سرش رو تکون داد و گفت « اگه گذشته تکرار شد چی؟ »
یه لبخند زدم و گفتم « اگه به گذشته فکر کنی، اگه گوشه‌ی ذهن‌ت مدام مرورش کنی ، حتما گذشته تکرار میشه. بدتر... شدیدتر... تو مغز و قلب‌ت قبول کن که دیگه قرار نیست گذشته رو زندگی کنی. هیچ‌وقت گذشته‌ت رو تو آینده راه نده و انتقام گذشته‌‌ت رو از آینده نگیر »
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
یه جای زندگی دلت برای کثیف‌ترین و مزخرف‌ترین آدم زندگیت تنگ میشه. شاید این حس فقط برای چند لحظه به سراغت بیاد.
این لحظه اوج نابودی یک انسانه. دلتنگی برای اشتباه... دلتنگی برای زجر کشیدن... دلتنگی برای روزهای بد...
خواستم بگم تو مقصر نیستی رفیق...

#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
تو زندگی همیشه پشت دیوار بودم. یه دیوار از جنس ترس، یه دیوار برای نرسیدن، نداشتن، نشدن. آره پشت اون دیوار پنهون می‌شدم. چهره‌ی شکست خورده‌ی من قشنگ نبود. روز به روز این دیوار بلندتر می‌شد. انقدر که نور رفت و به تاریکی عادت کردم.
نور برای من یه خاطره بود. یه خاطره‌ی دور از زمانی که دلم هنوز چیزی می‌خواست. دلی که به نخواستن عادت کرده بود.
مامان‌بزرگم می‌گفت « نور تاریکی رو پیدا می‌کنه، چون اگه تاریکی نباشه نور معنی نداره » راست می‌گفت. پیدام کرد. از کنارش رد شدم. نمی‌دونم چرا برگشتم و بهش نگاه کردم. نمی‌دونم چرا برگشت و بهم نگاه کرد. اون که نور بود. پس من باید نگاه می‌کردم. تو تاریکی چی دیده بود که نگاه می‌کرد؟ اومد جلو بهم گفت « چقدر چهره‌ت آشناست؟ کجا دیدمت؟ » گفتم اشتباه گرفتی. من پشت دیوارم. اون‌جا که هیچ‌کس نیست.
لبخند زد، دیوار ریخت. نور تابید به روحم. نفس اومد به چه عمیقی. دلم همه‌چی خواست جز دیوار. از تاریکی فراری شدم.
حرف زدیم. از تاریکی گفتم.‌ از نور گفت. از باخت گفتم. از برد گفت. از نرسیدن گفتم‌.‌ از رسیدن گفت.
بعد داستان خودش رو تعریف کرد. تاریکی رو می‌شناخت. می‌دونست چه حالیم. ترس‌های من رو زندگی کرده بود. گفت «هر آدم تاریکی یه روز تبدیل به نور میشه.»
پس نور زندگیم شد.
من بازنده رو دوست داشت. من شکست خورده رو بغل می‌کرد. من زخمی رو می‌بوسید. خلاصه بگم به من آرامش می‌داد. چیزی که تو تاریکی نداشتم.
حالا سال‌هاست که تاریکی رو گذروندم. نور شدم. بدون هیچ دیواری زندگی می‌کنم.‌ خوب می‌دونم که هر نوری شاید یه روز‌ دوباره تاریکی رو تجربه کنه ولی دیگه تو تاریکی نمی‌مونه.
تو تاریکی نمونید. نو‌ر باشید برای خانواده، رفیق ، غریبه...
چون هر کسی باید یه نور تو زندگی داشته باشه. یکی که تو تاریکی سراغش رو بگیره. یکی که تو سیاهی بهش امید بده. یکی که تو باخت دستش رو بگیره. یکی که تو بغض محکم بغلش کنه.
پس برای دل‌های پشت دیوار، روح‌های خسته نور باشید.
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
«میشه برق اتاق روشن باشه؟! آخه من تو تاریکی خوابم نمی بره ، از تاریکی می ترسم»
چشماش رو دوخته بود به لب هام که بگم آره ، میشه برق اتاق روشن باشه... دستم رو بردم لای موهاش و پیشونی بدون خطش رو بوسیدم.دراز کشیدیم و زیر نور لامپ خوابیدیم. خوابیدیم نه، خوابید. چون من همون آدمی بودم که تمام زندگیم با چشم بند می خوابیدم و با کوچکترین نوری خواب از سرم می پرید.تا صبح به پهلو دراز کشیدم و پلک چشماش رو دیدم.کرکره ی بسته ای که وقتی باز می شد دنیام رو داخلش می دیدم.اولین شبی بود که کنارم خوابید، اولین شبی بود که کنارش تا صبح بیدار موندم‌. از اون شب دیگه هیچ شبی چراغ اتاق خوابم شب ها خاموش نشد.کم کم عادت کردم به زیر نور خوابیدن ... باور کردنش سخته ولی من عادت کردم به عادتش... دیگه هیچ وقت تو تاریکی خوابم نبرد ، حتی وقتی سال ها از رفتنش گذشته بود من زیر نور می خوابیدم. می دونی چیه آدم عادت می کنه به عادت های کسی که دوسش داره ، انقدر که حتی وقتی رفت اون عادت ها میشه یادگار بودنش...
حالا من پر از عادت هایی هستم که برای خودم نیست. یادگاری مهمون هایی هست که اومدن تو زندگیم و رفتن ... که تغییرم دادن و رفتن... انقدر که دیگه یادم نمیاد عادت های خودم‌چی بوده. امشب هیچ نوری تو این اتاق نیست. دوست دارم برگردم به عادت های خودم حتی اگه یه عمر شب ها تا صبح خوابم نبره.


#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima

گفت هنوزم برای غُر زدنِ آدمای خسته
گوش داری؟
گوش شدم.

گفت  نَه پیاده‌روی می‌کنم
نَه کاری می‌کنم.
تا لنگِ ظهرم می‌خوابم.
ولی خسته‌ام.
روحم پا درد گرفته از بَس
دنبالِ خودش گشته.
بدن درد گرفته از بَس فکر و خیال
رو دوشِش گرفته.

یادته چقدر می‌گفتم به دَرَک؟
دیگه نمی‌خوام بگم به دَرَک؛
چون دلم می‌خواد برگردم به
روزهایی که
هر اتفاقِ خوبی  خوشحالم می‌کرد.
روزهایی که با هر خبرِ بَدی
ناراحت می‌شدم‌.

شور و شوقِ زندگی‌رو می‌خوام.

یادته همیشه می‌گفتی
زندگی‌رو نمی‌شه زد عقب ...
جلو چی؟
نمی‌شه بزنیم جلو ؟!
یه سال،  دو سال،  ده سال ...
شاید چند سال دیگه  حالِمون
بهتر از الان باشه  هان؟


بِهِش گفتم اگه بَدتر بود چی ... ؟؟!

گفت به دَرَک.  به دَرَک.  به دَرَک.
فقط می‌خوام این روزها نباشم.
می‌شِه ... ؟!






     #حسین_حائریان
بهم گفت تو که انقدر تو عشق و عاشقی خوب مشاوره میدی ، خودت تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ گفتم چجور دوست داشتنی؟ گفت اینکه خنده ش از تو ذهنت پاک نشه.
اینکه وقتی می بینیش دست و پات رو گم کنی. اینکه وقتی تو زندگیت نباشه هیچ بودنی به چشم نیاد.
تو چشماش نگاه کردم و لبخند زدم.
بعد از چند لحظه زد زیر خنده و گفت چه سوالی پرسیدما...  آخه توام مگه احساس داری دیکتاتور ... قهوه‌ت رو بخور.
شروع کردم به هم زدن قهوه‌ی بدون شکر!
اون نمیدونست خندش خیلی وقته از ذهنم پاک نمیشه.
نمی دونست دست و پا که هیچی،
وقتی میبینمش همه‌ی وجودم رو گم می کنم.نمیدونست چون تو زندگیم نیست هیچ‌ بودنی رو نمی‌ بینم.

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
تو ذهنم لیست خرید خونه رو مرور می‌کردم. پیاز ، دلستر ، زیتون... همون لحظه یه چی با سرعت بهم برخورد کرد. برگشتم و دختر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای رو دیدم که به بستنی قیفی تو دستش خیره شده. بستنی که حالا نصفش رو شلوار من ریخته بود. بهش گفتم خوبی عمو؟! چیزیت نشد؟! مادرش رسید و گفت آتنا هزار بار گفتم جای شلوغ انقدر ندو. زود باش از آقا عذرخواهی کن. دختر بچه خیره به بستنی هیچی نمی‌گفت. گفتم چیزی نشده خانم که عذرخواهی کنه. گفت نه باید یاد بگیره وقتی کار اشتباه می‌کنه بگه ببخشید. آتنا یه نگاه بهم کرد. دو دل بود. می‌دونستم دوست نداره بگه ببخشید. پس یه چشمک بهش زدم و گفتم ببخشید که بستنی قیفی تو خراب شد.خندید و زیر لب با خجالت گفت ببخشید.
چند قدمی که دور شدم احساس کردم پاهام جونی برای راه رفتن نداره. یه بغض وحشتناک اومده بود تو گلوم که بمونه. رو یکی از نیمکت‌های میدون شهرداری نشستم.
به یه کلمه‌ی ساده فکر کردم « ببخشید » . تو سرم یه اسم اومد و هزار خاطره. تو دلم هزار حس اومد و یه حسرت. حسرت شنیدن کلمه‌ای که یه زمانی نیاز داشتم بشنوم ولی نشنیدم.من برای بخشیدنش ، برای فراموش کردنش نیاز داشتم یه ببخشید ساده بشنوم.نیاز داشتم بشنوم تا بتونم با چیزی که اتفاق افتاده کنار بیام. تا بتونم خودم رو آروم کنم. تا بدونم من مقصر اشتباه کردن دیگران نیستم. مدت‌ها منتظر بودم. برای همین روزهایی رو تحمل کردم که شب نمی‌شد. رنج شب‌هایی رو گذروندم که صبح نمی‌شد.
لحظه به لحظه‌ی زندگیم شده بود تکرار سوال‌هایی که جواب نداشت. « مگه من چیکار کرده بودم ؟! چی کم داشتم؟! چرا این کار رو با من کرد؟! و ... » هزار سوالی که بی‌رحمانه از خودم می‌پرسیدم و زجر می‌کشیدم.‌اگه یه بار فقط یه بار گفته بود ببخشید هیچ کدوم از این سوال‌ها مغز و روح و روانم رو منفجر نمی‌کرد.
یه زمانی با یه ببخشید می‌بخشیدم ولی چون نشنیدم افتادم تو دور انتقام گرفتن. از خودم... کسی که قبل از اون بودم. همون که روحش پر می‌کشید برای دیدن... بوسیدن... نوازش کردن... انتقام گرفتن از خودم که مدت‌هاست اثری ازش نمی‌بینم.
از روزهای سخت و شب‌های طولانی خیلی گذشته. دیگه نه سوالی از خودم می‌پرسم و نه به اتفاقاتی که افتاده فکر می‌کنم. فقط امشب فهمیدم هنوز یه بخشی از وجودم منتظر یه پیام با سه کلمه‌ست. « سلام. ببخشید. خداحافظ.»
#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما آدم ها رسم عجیبی داریم:
" به دست می‌آوریم ، که از دست بدهیم...! "

قبل از رسیدن
به کسی که زندگیمان شده است،
زمین و زمان را به هم می ریزیم.

مدام رویا می‌بافیم
و خودمان را
عاشق ترین آدم دنیا می دانیم...

اما بعد از رسیدن،
درست زمانی که دلمان قرص شد
او در زندگیمان هست،
همه چیز را فراموش می‌کنیم...!

فراموش می‌کنیم
چقدر برای این روزها تلاش کرده ایم،
صبور بوده ایم ، رویا بافته ایم...

یادمان می رود
این همان روزی ست
که آرزویش را داشته ایم...

آنقدر تغییر می‌کنیم
که تبدیل به یک آدم دیگر می‌شویم،
آدمی که هیچ شباهتی به یک عاشق ندارد...!

حقیقت تلخی‌ست :

"ما آدم ها
      خیلی زود
    از هم خسته می‌شویم"


#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
تمام ما آدم ها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم... « یک رفیق »
نه از آن رفیق هایی که فصلی اند. یک روز هستند و یک عمر نه... نه از آن رفیق هایی که وقتی زندگی ات بهار است کنارت هستند و‌ در زمستان زندگی تنهایت می‌ گذارند. نه از آن رفیق هایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک می شود به سراغتان می آیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان‌ می کنند. نه منظورم این ها نیستند.
رفیق هایی را می‌گویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند. خنده هایت را دوست دارند و در روزهای سخت می توانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی. آن هایی که بدون قضاوت و‌ سرزنش کنارت می مانند تا روزهای سخت بگذرد. رفیق هایی که بودنشان همیشگی ست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی.
رفیق هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبی ها و بدی هایت...
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد... یک رفیق
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
حرفاش که تموم شد، دستش رو گرفتم و گفتم‌: جنگیدن با چیزی که اتفاق افتاده و تموم شده ، بی ارزش ترین کار دنیاست. می دونی چرا؟ چون هر چقدر بجنگی، تلاش کنی، زخم بخوری ... هیچ کس متوجه نمیشه. هیچ نتیجه ای نداره. فقط خسته و ضعیف میشی. آدم ضعیفم فقط زورش به خودش می رسه. با خودت نجنگ... چون این تنها جنگیه که هیچ وقت تموم نمیشه.
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
مادر بزرگ همیشه می گفت عشق صف نون نیست که صبر کنی تا نوبت تو بشه. با صبر بهش نمی رسی. عشق بی هوا در خونه ت رو می زنه. اگه نشنوی یا خودت رو به خواب بزنی یه عمر گوش ت صدای در می شنوه ولی هیچ کس پشت اون در نیست.
می گفت اگه در خونه ت رو زد و به موقع در رو باز کردی دیگه به بعدش چی میشه فکر نکن. تعارفش کن بیاد تو قلبت. صبر نکن خودش بگه یاالله با اجازه ی صاحبخونه من بیام تو ...
زیادم ناز نکن که اگه در رو زود باز کنم فکر می کنه پشت در خوابیده بودم. بذار فکر کنه. بذار بفهمه قلبت تشنه ی صاحاب داشتنه. که قلب بی صاحاب کویر لوت می مونه

می‌گفت هیچ عشقی تو یه شب محصول نمیده. باید صبور باشی . باید هوای گلی که کاشتی رو داشته باشی .خورشید نبود نورش باشی. اکسیژن نبود نفس بشی واسش... آب نبود به پاش اشک بریزی. به اینجا که می رسید می گفت مادر جون یادت باشه عشق مثل گل می مونه. نه علف هرز... مراقب باش اسیر علف هرز نشی. مراقب باش هیچ وقت به پای یه علف هرز اشک نریزی.

#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"عجب جایی"

🎙 #گوگوش


تمام ما انسان‌ها در زندگی مان، باید
یک نفر را داشته باشیم،«یک رفیق»

نه از آن رفیق‌هایی که فصلی‌اند
یک روز هستند و یک عمر نه.
نه از آن رفیق‌هایی که وقتی زندگی‌ات
بهار است کنارت هستند و‌ در زمستان
زندگی تنهایت می‌‌گذارند.
نه منظورم این رفیق‌ها نیستند.

رفیق‌هایی را می‌گویم که اگر از
آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند...
خنده‌هایت را دوست دارند و
در روزهای سخت می‌توانی بدون هیچ
توضیحی در آغوش شان اشک بریزی...

آن‌هایی که بدون قضاوت و‌ سرزنش
کنارت می‌مانند تا روزهای سخت بگذرد...
رفیق‌هایی که بودن شان همیشگی‌ست
حتی اگر بعضی از روزها
تو همان آدم همیشه نباشی...

رفیق‌هایی که تو را بلدند و کنارشان خودت
هستی، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایت...

بگذارید همه چیز در دنیا
نا عادلانه تقسیم شود، اما
هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد...

«یک رفیق»


#حسین_حائریان


@asheghanehaye_fatima
🌱

به دست آوردنِ کسی که دوستش داری، تازه اولِ ماجراست...
"دوست داشتن نگهداری می خواهد..."

#حسین_حائریان

@asheghanehaye_fatima
.
چشمام تازه گرم شده بود که با لرزش گوشی بیدار شدم.
« سفر بخیر... صحیح و سالم برسی تو بغلم... »
نمی‌دونم از کجا ولی یه لبخند اومد و نشست رو لبم...
چشمام رو بستم که بخوابم ولی خواب رفته بود. انقدر دور شده بود که بدونم امشب سراغم نمیاد.
قفل گوشی رو باز کردم و رفتم سراغ عکس‌ها...
عکس اول تو پارک بود. یه نیمکت و چندتا درخت... یه پیرمرد و سگش... یه عکس خیلی معمولی که با قلب قرمز تو قسمت علاقمندی‌ها بود. چرا؟! چون اون پارک، اون نیمکت، اون درخت، اون پیرمرد و سگش تنها کسایی بودن که اولین آغوش ما رو دیدن. یادم میاد وقتی من رو دیدی شک داشتی که بیای بغلم یا نه... مثل دختری بودی که تازه راه رفتن رو یاد گرفته...آروم آروم قدم برمی‌داشتی. وقتی دستام رو باز کردم پاهاتو تند کردی و خودت رو پرت کردی بغلم... چون می‌دونستی نمی‌ذارم زمین بخوری. همون‌جا بود که اون پیرمرد از کنارمون رد شد. گفت «باهم پیر بشید که تنها پیر شدن درد داره.» پیرمرد درد داشت.
عکس بعدی بعد یه باخت بزرگ بود. روزی که از عالم و آدم بریده بودم. روزی که به زندگی فحش می‌دادم که چرا باهام راه نمیاد. یادم میاد همه جا رو گشتی و پیدام کردی. نه حرفی زدی ، نه دلداری دادی، نه امید الکی... فقط بغلم کردی. نمی‌دونم چقدر طول کشید تا آروم بشم ولی آروم شدم. بعد یه عکس سلفی گرفتیم و گفتی این عکس یادگاری می‌مونه تا تبدیلش کنیم به یه خنده‌ی بلند...
عکس بعدی خنده‌ی بلند بود. از اونا که دندون پزشکا می‌فهمن چند تا دندونت نیاز به پر کردن داره. یه جشن دو نفره بعد یه برد بزرگ... شدن اون چیزی که باید می‌شد. وقتی خبرشو دادم بیشتر از خودم خوشحال شدی. خودت رو انداختی تو بغلم و یه نفس عمیق کشیدی.
عکس بعدی اسکرین شات یه پیام بود. نوشته بودی «سال‌ها تو رویاهام کسی رو آرزو می‌کردم که تو بودی. بغل کن خودتو به جای من»
هر عکسی رو که می‌دیدم یاد یه خاطره میفتادم. تنها چیزی که تو خاطره‌ها مشترک بود، آغوش تو بود. غیر از اون هیچ...
یادم میاد گفته بودی زندگی عادلانه نیست. درسته عادلانه نیست ولی هر آدمی چه قوی چه ضعیف، چه خوشحال چه غمگین، چه بچه چه پیر، نیاز داره به آغوشی که بدون هیچ منت و شرطی همیشه به روش باز باشه. آدم وقتی کسی رو نداشته باشه که بغل‌ کنه، نفس کشیدن یادش می‌ره
#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ‌ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می‌کردم همیشه دارم. می‌دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته‌هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش‌تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه. یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی‌شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی‌شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست‌دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمی‌شه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی‌ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش‌شون مشخص می‌شه! 

پس بذار خیلی راحت بهت بگم: بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.

#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima
یه رفیق داشتم دوران توپ پلاستیکی، توپ چهل تیکه داشت. وقتی می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم می‌گفت به یه شرط توپ چهل تیکه‌ام رو میارم.به شرط اینکه من کاپیتان باشم.
فوتبالش!؟ نابود...دور کمرش ده برابر قدش بود. ایشی زاکی محل بود ولی نه به اون بانمکی... واسه بازی یار انتخاب می‌کرد.یار که چه عرض کنم دوستاش رو انتخاب می‌کرد. تو پنج دقیقه انقدر گل می‌خوردن که توپش رو برمی‌داشت و با قهر می‌رفت خونه... ما هم عشق توپ چهل تیکه... کار ما به جایی رسیده بود که برای بازی کردن با توپ چهل تیکه گل نمی زدیم.دروازه خالی رو می‌زدیم تو در و دیوار که صاحب توپ چهل تیکه قهر نکنه...اون رفیق ما بعد یه مدت باورش شد که فوتبالش خوبه... که ما نمی‌تونیم بهشون گل بزنیم.دیگه کم کم گل زدن یادمون رفت.بخاطر یه توپ چهل تیکه ضعیف بودن رو انتخاب کردیم و رقیب رو قوی نشون دادیم. همین مثال رو تو تمام زندگیمون نگاه کنیم. برای علاقه یا شاید منفعت چه جاهایی جلوی چه کسایی خودمون رو ضعیف نشون دادیم و توهم قوی بودن رو به دیگران دادیم.
می‌خوام بگم با همون توپ پلاستیکی بازی کنید ولی هیچ وقت جلوی کسی ضعف نشون ندید. چون توهم قوی بودن بهش دست میده.
چون گل زدن رو قوی بودن رو فراموش می‌کنید.

#حسین_حائریان
@asheghanehaye_fatima